31/12/2014
28/12/2014
22/12/2014
تفاوت نگاه
ای بلند ترین شب سال، پایان نگیر
می خواهم تمام شب های نبودنش
را در آغوش لحظه های تو بمیرم
*
آهنگ یک نیم نگاهش
مانند روزهای نخستین
با طراوت و مشتاق
می نوازد مرا
___________
فروغ صابر مقدم
18/12/2014
Emotions
Emotions connect us with each other.In fact research shows that specific cells in the brain create a virtual reality which connects us directly with the emotions of others.
16/12/2014
هیچکس تو را دوست ندارد
کمی عاشق باش
دلبسته باش
به این مرز و بوم
به این حیات
ای طالب خشونت، مرگ، جنگ و خونریزی
تو را به جان همان خدایت
کمی طالب زندگی باش
خباثت را از که به ارث برده ای
خدای عاشقم که هرگز به تو چنین فرمانی نداد
تو را به جان خدا
ای دژخیم مرگ آفرین
مرگ را نیز دمی به خود وا بده
هیچ تنابنده ای وامدار تو نیست
.........................................
به یاد بچه های معصوم پاکستانی که امروز به تیر خشم و کینه طالبان، نور چشمان شان خاموش شد
11/12/2014
من و نا کجا
به دنبالم نگرد
من گم نشدم
من همین جا ایستادم
پشت همین پنجره
کمی که چشم بگردانی
مرا خواهی دید
با همه گم گشتگی هایم
مرا زبان خواهی شد
چشم خواهی بود
23/11/2014
پدر
آمدم جایی که دیگر دستت به من نمی رسد. دور دورم
از شما. می دانی؟ آمدم جایی که مرا هر روز نمی بینی و نمی
پرسی امروز چه کار کردم؟ چه خبر؟ حقوقم را گرفتم یا نه ؟ یا به من بگویی حالا من به درک، یادت نرود پول توجیبی فردای این بچه را به او بدهی.
وقتی داشتم می آمدم این جا به من می گفتی:
رسول پول بفرستی ها! یه وقت نذاری دستم پیش هر کس و ناکس دراز شه. نری ما رو یادت
بره! نفرین ات می کنم ها.
من به تو گفتم به روی چشمم فرنگیس، پول هم می
فرستم. به تو گفته بودم اجازه کار داشتم. اما کار داشتیم تا کار. تن به هر کاری
دادم فرنگیس تا تو بی پول نمونی. هر چه کار می کردم می فرستادم برای تو. دلم نمی
آمد حتی لباسی برای خودم بخرم. شاید باور نکنی، سال های اول بیشتر وقت ها که دوست
داشتم یک شکلات بگذارم دهانم یاد صبا که می افتادم از خوردن آن منصرف می شدم. در
این سال ها تا می توانستم هر ماه برای شما پول فرستادم. وظیفه ام بود. باید هم می
فرستادم. تو هیچ وقت از من راضی نبودی و نشدی. هر وقت زنگ زدم بهت، فقط غرولند
کردی که خانه و زندگی را ریختم روی تو. کاش به جای همه این ها می گفتی تنهات گذاشتم.
می گفتی دلت برای من تنگ شده. می گفتی
دوستم داری.
می دانی؟ وقتی آمدم این جا، از همان روز اول،
مدرسه پشت خانه شد همه خاطرات بودن با "صبا".
دخترهای مدرسه را که می دیدم یاد صبا می افتادم. یاد دخترمان. وقتی آمدم یازده
سالش بود.
یک روز برایت نامه نوشتم. به تو گفتم امروز روز خوبی نبود فرنگیس. هیچ
کاری نکردم. هیچ خبری هم از هیچ جا ندارم. نه زبان شان را بلدم تا با مردم حرف
بزنم و نه تلویزیون دارم تا نگاه کنم. حقوقم هم نگرفتم چون دوباره از کار بیکار
شدم. حالا خودم به درک، به قول تو بچه چه گناهی دارد؟ آن نامه و نامه های دیگر را
هرگز برایت نفرستادم. حالا دارم به شهر دیگری می روم. اگر کار نکنم می میرم. برای
کار می روم.
قلبم شکست وقتی گفتی: اون جا زناش خوشگل ترند
رسول، مگه نه؟
گفتم: فرنگیس،
خودت میای و می بینی. خودت میای و می بینی که یه تار موی تو را با صد تا دختر و زن
موطلایی عوض نمی کنم. صبر کن اقامتمو بگیرم. فرداش می فرستم دنبالت.
گفتی:
دیگه حرفشو نزن. مرد اونه حرفی که می زنه پاش وایسه.
گفت:، تو
می مونی فرنگیس؟
گفتی: من مرد نیستم رسول، من زنم. اینو بفهم.
*
هوا که مه می گیرد دلم هوایت را می کند. چند سال
گذشته است. می دانی؟ هشت سال. یک عمر. همه این سال ها این قدر دیر و زود گذشت که
تا چشم باز کردم دیدم موهایم سفید شده است
و امشب عروسی دخترمان صباست. نفرینم کردی فرنگیس، مگر نه؟ من هنوز در بدرم. نه کسب
و کار درستی دارم و نه حال و روز خوبی! بهتان
خوش بگذرد، موافقت غیابی یک پدر خشک و خالی فقط به درد خودش می خورد. خوب شد به
پام نماندی و رفتی سراغ زندگی ات. کاش امشب هم مه بگیرد.
یک کف محکم هم برای پدرعروس.
19/11/2014
03/11/2014
اتفاق
هیچ چیز در دنیای ما آدم ها، اتفاقی نیست. هراتفاقی که رخ می دهد، قرار است به دنبالش کاری صورت پذیرد. هدیه ای. جفایی. خواهشی ... من اما نمی دانم کدامین اتفاق بد زندگی ام را آن طور که باید بها ندادم تا پنجره ای روبرویم گشوده شد به قدر و اندازه همه اتفاق های خوب دنیا
31/10/2014
22/10/2014
امشب من
اعتماد داشته باشید
اطمینان و باور کنید
عشق بورزید
زندگی همینه
دیگه دنبال چیزی نگردید
___________________________
من حالم بهتره
باور کنید
20/10/2014
پاییز، تو زیبایی همه این را می دانند
این روزها حال عجیبی دارم. انگار بین زمین و آسمانم. گاهی امیدوارم گاهی مایوس. گاهی شادم و گاهی این بغض، غریبانه چنگ می زند. امروز دکتر قرص های قلبم را زیاد کرده، روی هم رفته حال زیاد خوشی ندارم. امروز باران می بارید. هوا کمی، فقط کمی، سرد شده است. رفتم پارک و چند تا عکس گرفتم. رفتم که حالم خوب شود. بعد بهتان می گویم که حالم خوب شده یا
نه... هنوز گیجم
اکتبر 2014
پارک نزدیک خانه
پاییز 2014
03/10/2014
مهربان
سلام ای ماه ومنزلم
بهار و تابستان
پاییز و زمستانم
مرا بیاد داری
یک منزل تاریک بود
یک خانه روشن
تاریکی را بخشیدم
نور را در نوردیدم
تو را یافتم دوباره
امید نمی دهی
دلجویی کن
همدردی کن
دل مندی ات هم زیباست
15/09/2014
خانه من
ای خانه امنم، مرا در آغوش بگیر. این جا آرام هستم. سکون دارم . نوازشم کن خانه مجازی من. وبلاگم. خانه تان همواره آباد باد دوستان عزیزم
11/09/2014
08/09/2014
05/09/2014
02/09/2014
01/09/2014
19/08/2014
سیمین بانو غزل و آفتاب
از صبح که چشم باز کردم در تلاشم؛ دشوار بود که بنویسم بانوی غزل و آفتاب، سیمین بهبهانی، پرواز کرد و برای همیشه به یک سفر ابدی رفت اما حالا که شب شده انگار قلب من هم گشوده تر شده. راحت ترم. حالا می توانم چشم هایم را ببندم و بگویم این فرشته مرگ چه بی رحمانه همه را می برد. کجا می روند این همه! آه از این فرشته. هر چه که سنم بیشتر می شود بیشتر و بیشتر با مقوله مرگ در تضاد قرار می گیرم. جبر جبر جبر. به میل خود بدنیا نیامدیم و به خواست خود هم از دنیا نمی رویم. سال های سال زندگی می کنیم، عزیز می شویم، عزیزمان می شوند اما یک روز بناچار ترک یار و دیار می کنیم. باید اثری از خود بجا گذاشت. مکتوب کرد. بجا ماند. ماند. ماندگار شد و سیمین بانوی آفتاب و غزل بجا ماند. او هرگز نخواهد مرد. او زنده است، مانند تمام آنان که به سفر ابدی خود رفتند اما نمردند
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که که زعمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هر چه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
سیمین بهبهانی
16/08/2014
14/08/2014
11/08/2014
مهر من
مهر من ، ماه من
دست هایت را به من بده
دست های تو را که در دست می گیرم
یک آسمان
پرنده می شوم
__________
فروغ صابر
10/08/2014
روزی خواهم رفت
به فردای خود می اندیشم. ضربانم را در دستم می گیرم. انگشت
شستم را روی مچ دستم قرار می دهم و نبضم را اندازه می گیرم. هر
روز قلبم را چند بار در دستم می گیرم. می
گذارمش کف دستم. میان جانم. روزی صد بار به خود نهیب می زنم نفس بکش، بخند و شاد
باش و زندگی کن
می خواهم برگردم. بروم آن جا که درختانش با من یگانه اند و زمین
زیر پایم سفت است. می خواهم به سرزمینم برگردم، همان جا که روزگاری در زیر آسمانش
نفس می کشیدم حتی اگرغروب های جمعه اش برایم التیام بخش نبود و من بودم و
نمایشنامه هایم، کتاب هایم، یک پنجره، یک تخت، یک میز تحریر و یک کامپیوتر که قلبم را با آن ها
اندازه می گرفتم
تصمیمم را گرفته ام. من برمی گردم. این جا و هوای این جا خسته
ام کرده است. دیگر چیزی ندارد تا به من بدهد. حاضر نیستم باقی عمرم را به خاطر
دخترم در این جا بگذرانم. می خواهم به جایی بروم که به آن متعلقم. به آن جا می روم
تا دوباره بخندم و شادی کنم و بخندم. هوای بارانی و بهشت برین و درخت های سبز این
جا دیگر جذابیتی برایم ندارند. می دانم شهرم را دود گرفته است. می دانم زادگاهم
نفرین شده و کهنه است اما من ریشه در آن نفرین شدگی و کهنگی دارم. می دانم تهران
باران ندارد. می دانم خاک دارد. می دانم گرم است. مرا با زرق و برق های این جا
دیگر کاری نیست. چشم هایشان را دیگر دوست ندارم؛ هم آن ها که نمی توانند از خود
بهتر را ببینند. این جزیره بماند برای خودشان . زمین خدا را که از ما نگرفته اند.
بگذار آن قدر در سکوت و فراموشی بمانند تا یک یکشان پیر شوند و در تنهایی شان
بمیرند. غروب این جا معنا ندارد. خورشید این جا مفهوم ندارد. مهر این جا تصنعی ست.
نه دیگر ماندن در این جا مرا نمی باید. من خواهم رفت
08/08/2014
دوباره می سازمت وطن
بانو برایتان تندرستی آرزو دارم
بانو بمان
نمی دانم چرا این قدر دلتنگ هجرت تانم
بانو بمان
بانوی آزادگی و عشق بمان
خدایا بگذار بماند
یشتر بماند
بیشتر
خدایا از تو خواهش می کنم
داریوش اقبالی
06/08/2014
همسایه مان
از آن سوی مرزها بیا تا با همدیگر بیفتیم به جان "دانا"، زن انگلیسی همسایه مان و تا می توانیم کتکش بزنیم. یک شب خبرت می کنم، باید جمعه، شنبه یا یکشنبه باشد. آخر هفته ها نمی خوابد. شب است دوباره. یک شب تعطیل. می خواهم بخوابم اگر این زن بگذارد. می دانی چشمان پسرک "دانا" چه رنگی ست؟ آبی آبی ست به مانند دریا . جنون شب های تعطیل می گیرد این زن. تا خود صبح بیدار است. من می خوابم و خواب حباب های نشسته بر روی گیلاس های ویسکی "دانا" را می بینم . قهقهه مستانه و جرینگ جرینگ تخت او، مرگ خواب های رنگین من است. نه، نمی شود؛ کنار خواب احساسم تا صبح پلک نمی زنم. سحرگاهان دست های گره خورده بیداری از هم باز خواهند شد و تهوع گیج کننده ای، گریبان شام هضم نشده و بغض شب قبل مرا خواهد گرفت.
30/07/2014
24/07/2014
بخشی از شاسوسا / سهراب سپهری
...
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: شاسوسا
این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم
شاسوسا وزش سیاه و برهنه
خاک زندگی ام را فراگیر
...
18/07/2014
چتری به سر ندارم
می بارد باران
بر سر من شوریده حال
چتری ندارم
کسی بیاید و قطرات باران از سرم بگیرد
دیگر از دست تو کاری بر نمی آید
گفتم تو را بخشیده ام
اما
دروغ گفته ام
تا آخر دنیا هم باشد دروغ خواهم گفت
من
اگر تمام دنیا را ببخشم
تو را نمی توانم
آخر تو عاشقم بودی
فروغ
_____________________
ای دلبر من، غزل هایی را که روزگاری در دشت و دمن برایت می سرودم
اکنون در دیوانی، فشرده و زندانی کرده ام، زیرا زمانه ناسازگار است
یوهان ولفگانگ گوته
11/07/2014
می دانی که بیدارم
بیمارستان کیان
دو ماه همان طور زشت و عبوس همان جا ایستاده بودی
تا در
سحر گاه چنین روزی
پدرم را سوار قطار سفر ابدی اش کنند
پروانه ای شاید
پرنده ای
از تو و دیوارهای سرد و عبوست بیزارم
متنفرم از تو کیان
پدرم را به من پس بده
09/07/2014
06/07/2014
شیرینی نگاه تو
همان جا بنشین
همان جا خوب است
بگذار تا خوب خوب نگاهت کنم
هوایی ام می کند
نگاهت
فرو رفتگی عمیق گونه هایت
تاب سیاه موهایت
و
نگاهی که می فهمد
برای من کافی ست
نگاهی که می فهمد
اما نه
من حسرت بوسه ای بر گونه های تو را تا همیشه
با خود به گور خواهم برد نازنین
05/07/2014
درختان حرف می زنند
کوچکم من اگر فکر کنم که درختان بایستی مانند من حرف بزنند
زبان من ابداع من است
من
من
این اعجوبه زمین
درختان به زبان خویش سخن می گویند
کمی
تنها اندکی
کافی ست سکوت کنم در کنارشان
01/07/2014
30/06/2014
تو هستی. هنوز بعد از گذشت سی و چهار سال هستی
بگذار هیچ کس نباشد
همه بروند
تو که هستی
هنوز نرفتی
تو
مانند خواب هایم
بسان رویاهام
هنوز هستی
25/06/2014
20/06/2014
تابستان
تابستان سلانه سلانه از راه می رسد
بدرود بهار زیبا
تابستان برگ های نو رست را بیادگار نخواهد داشت
هنگامی که پاییز از گرد راه برسد
پر هیاهو و سرگردان
16/06/2014
درد دل
می خواهم از ترس هایم بگویم
از رنگ های نارنجی
از لیموهای سوخته باغی که خریده بودم
از شکوفه های نارنجی که رخ نکرده آفت زدند
می خواهم از این بگویم که خوشبختی عمر دارد
زندگی نشیب دارد
فراز دارد
می خواهم بگویم که این روزها دلم صدای پدرم را می خواهد
بگویم بغض مادرم مرا می شکند هر بار
اما نمی توانم
من هنوز می ترسم
قلبم را به دست گرفته ام و می ترسم
از صدای بی تابانه قلبم سخت می ترسم
سخت بیزارم
صدایش دارد خفه ام می کند
نه، نمی توانم بگویم که چقدر بی تابانه دلتنگتم
03/06/2014
صدای شاملو بزرگ
صدایت مرا به ناکجاآباد می برد شاملو
این روزهای نه چندان خوب
این روزهای تنها
این روزهای غمگین
صدایت مرا می برد به وادی مرگ
این شب های سرد
این شب های خالی
این شب های خاموش
صدایت شاملو، صدایت را می گویم
28/05/2014
روزی از روزها
ای آسمان
تمام قوایم را جمع می کنم تا دوباره سرپا بایستم
انگار هنوز کار من با این دنیا، تمام نشده است
حس غریب و باریکی ست، حس خوشبخت بودن
در سایه ابرهایت که می ایستم مهجورتر می شوم
بیگانه ام با خود
با تو
با تمام جهانم
من، خود را در آینه می بینم
و
خودم را بیاد نمی آورم
من زود فراموش می شوم
___________
فروغ صابر
26/05/2014
درخت عناب مادر بزرگم
( عکس از من نیست)
عصرهای طولانی منچستر، یک گوشه از این جهان. پشت یکی از بی شمار پنجره های دنیا، ایستاده ام. بعد ازظهرهای کش دار منچستر، مرا به یاد خانه مادر بزرگ و چای لیمو او به عصرهای دم کرده و شرجی تابستان می برد. مادر بزرگی که سال هاست به سفر ابدی رفته است اما عطر خانه او و صفای سفره شان و عطر مطبوع گل نازهای روی ایوان خانه شان هنوز همراهم است. مادر پدرم را می گویم.
روزها بلند بود. بچه بودم و مادرم را خیلی دوست داشتم. برایم همه دنیا بود. نگاه به چشمان میشی و درشتش لذت بخش بود و وجودش برایم گرمای عجیبی داشت. چادر سورمه ای با شکوفه های سپید گلی رنگ او را سخت عاشق بودم. باغ خانه آن یکی مادربزرگ را می گویم، مادر مادرم را؛ او هم به سفر ابدی رفته است. درخت های آلوچه، عناب، سیب، گلابی و فندق. همان جا زیر درخت، سنگ روی سنگ می کوبیدیم و با دختر خاله ها فندق ها را می شکستیم و می خوردیم... تق و تق و تق. شیرین بودند عناب ها، خال خالی بودند و سبز، سبزها از قهوه ای ها شیرین تر و سفت تر بودند. من سبزهای کال را بیشتر دوست داشتم. برگ های درخت عناب، ریز و مینیاتوری بودند. درخت عناب خانه مادر بزرگ کنار چاه آب بود، همان چاهی که یک بار مادرم وقتی بچه بود در آن افتاده بود. کوره راه باریک باغ از کنار درخت عناب شروع می شد. قایم باشک بازی های پشت درخت های لیموشیرین از خاطرم نمی رود. تیزی دردناک خارهای بلندشان در سرم، هنگامی که پشت شان پنهان می شدیم هنوز با من است و همین طور شوق دیدن بازتاب نور آفتاب روی بوته های هرز ته باغ. آن جا که هیچ کس نمی رفت جز من! آخر مار مولک داشت و گاهی مار و قورباغه.
سال ها گذشته است، حدود بیست و پنج سال یا بیشتر. چند سال است که دخترخاله ها و پسر خاله ها را ندیدم. دور شدم. از همه دور شدم. همه بزرگ شدند و ازدواج کردند. نام بچه هایشان را هم نمی دانم.
بعد از ظهرهای خالی منچستر مرا به خواب و خیالی دور می برد. سفر می کنم. انگار که روی ابری نشسته ام و به دور دست ها می روم.
14/05/2014
دل کور
برای دوست داشتن وقت لازم است اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی است *
خاطره مرده ها، افسانه و کابوس زنده هاست *
اسماعیل فصیح. از رمان دل کور
09/05/2014
بهار آمد، تو نیامدی
بهارک از راه رسید
تو نیامدی
بیا
یک بار دیگر به خانه ام بیا
یک بار دیگر به من نشان بده می توانم بخندم
تنها یک بار
07/05/2014
06/05/2014
رقص برگ ها
اومدم تو آفتاب بشینم، تا اومدم نشستم، ابرها اومدند و رو صورت خورشید خانوم گیس طلا رو پوشوندند. باد خان هم اومدند و برگ های ظریف و مینیاتوری صنوبرها رو به رقصیدن وا داشتند. صدای برگ ها حواسم را پرت کرد. صدایی که هر وقت می شنوم یاد صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری و پرز دار خاکستری درخت سیب گلاب باغ شمالی می افتم. هر وقت، هر زمان. هر جا که باشم. صدایی که از خاطرم جدا نمی شه. زادگاهم. کودکی ام. گیلان
04/05/2014
بلع زمین
ناگهان به اندازه یه پلک زدن، زمین دهان باز کنه و صدها نفر رو ببلعه
دیروز تا حالا حالم خرابه
رانش زمین در بدخشان افغانستان
30/04/2014
29/04/2014
28/04/2014
26/04/2014
شمس لنگرودی
چه معصومانه نگاهم می کند
این آفتاب شکسته
این درخت تگرگ زده
این کشش مرگ در یخبندان ظلمات
این مرغابی خاموش
چه ناباورانه نگاهم می کند
وطن دور شده ام
_________
از اشعار شمس لنگرودی
18/04/2014
مارکز بزرگ خداحافظ
گابریل خوزه گارسیا مارکز هم چشم از این جهان فرو بست. برای همیشه رفت. وقتی کسی می رود قلبم به اندازه هزار جهان می گیرد. دارم پیر می شوم شاید، یا از مرگ می ترسم. هراس کنم. وحشت کنم. نفرت بورزم. بخواهم تا بیشتر زندگی کنم. حریص شوم
فنا نمی شود هرگز مارکز. ماندگار است. با تمام پاییز پدر سالارش، صد سال تنهایی اش، عشق سال های وبایش اما دیگر نیست. باید باشد. انسان نباید بمیرد. مرگ زشت است. خوب نیست. بی رحمی ست. یک بی انصافی غریب در حق انسان. آیا بایستی سرانجام این همه تلاش، زندگی، عشق، مهر و این همه اندیشه نیستی باشد؟
زندگی دوستت دارم اگر چه می دانم پایانت مرگ است، چه بی رحمانه مرا و همه انسان ها را از خود می رانی
فنا نمی شود هرگز مارکز. ماندگار است. با تمام پاییز پدر سالارش، صد سال تنهایی اش، عشق سال های وبایش اما دیگر نیست. باید باشد. انسان نباید بمیرد. مرگ زشت است. خوب نیست. بی رحمی ست. یک بی انصافی غریب در حق انسان. آیا بایستی سرانجام این همه تلاش، زندگی، عشق، مهر و این همه اندیشه نیستی باشد؟
زندگی دوستت دارم اگر چه می دانم پایانت مرگ است، چه بی رحمانه مرا و همه انسان ها را از خود می رانی
______________
16/04/2014
چشم های تو
هنگامی که چشم هایت لبخند می زنند
اشک هایت را دوست دارم
بخند امروز من
دانه های باران چشمان زیبای تو
همه گوهری ست که خداوند
در قلبم نگاشته است
06/04/2014
فقط گاهی، اندکی
فقط گاهی دلم برای آن روزها، اندکی تنگ می شود
بغض می کنم
و
از بغض هم سان دخترکم
اشکی شاید بغلتد به روی گونه ام
نمی شود از تو "چرا رفتی"، را پرسید
تو دیگر رفته ای
فقط گاهی دلم صدایت را می خواهد
فقط گاهی، اندکی
_____________
فروغ صابر
_____________
فروغ صابر
21/03/2014
بهاران مبارک
بهاران با تمام رمز و راز و زیبایی هایش بر همه دوستان عزیزم مبارک باد
امیدوارم امسال برایتان سالی باشه پر از عشق و پر از لحظه های ناب و با شکوه
که همگی تونو بسیارعاشقونه دوست دارم
____________
این هم سفره هفت سین ما است در دوازدهمین سال دوری از ایران. چقدر سال و ماه زود گذشت. هر سال از پی سال دیگه اومد و رفت؛ با این که بعضی از روزها و ماه ها و سال ها زیاد هم آسون نگذشت اما این عمر و این سفر زندگی عجب زود و سریع می گذره ! قطار زندگی همه تون پر باشه از شادی و مهر و برکت. امیدوارم قطار عمرهیچ کدوم تون سریع السیر نباشه. امروز و هر روزتون سبز و شاد باد. مانا و استوار باشید
18/03/2014
14/03/2014
12/03/2014
این برف، این برف لعنتی از جمال میر صادقی
اگر تمایل دارید، داستان این برف، این برف لعنتی اثر جمال میرصادقی را بشنوید
با دیدن عکس تان دلتنگ تان شدم معلم مهربانم
یادش به خیر روزگار جوانی
کلاس های استاد
عصرهای پاییزی
زمستان های برفی
بهار های بارانی
عمرتان پاینده نازنین استاد
_______________________________
08/03/2014
25/02/2014
بازار وبلاگ نویسی
دیگر بازار وبلاگ نویسی داغ نیست
قبل ترها که فیس بوک و تویتر و ... نبود، وبلاگ نویس ها بیشتر بودند
کنار هم بودند
با هم بودند
فضای مجازی برای من شور بیشتری داشت
عمیق تر بود
شادتر بود
بهاری تر بود
دوستان
از سر بی حوصله گی واکنش های سریع از خود بروز نمی دادند
صبور بودند
مهربان بودند
لذت می بردند از هم خوانی همدیگر
اما اکنون
تمام لذت دوستی کردن، خلاصه شده در کلیک کردن های بی معنی
یک کلیک یعنی یک لایک
لایک کردن ها، آن قدر زحمتی ندارد تا باز شدن یا گاهی باز نشدن صفحه ای تا نظر بگذارند
تازه اگر احتیاج به امضاء و احراز هویت نداشته باشد
*
خواستم درد دلی کرده باشم
مدتی ست که روی صفحه وبلاگ دوستان قدیمی را که کلیک می کنم
صفحه هاشون پیدا نمی شه یا وبلاگ هایشان ماه ها یا سال هاست به روز نشده است
از همین جا می خوام به همه شان بگویم اگر این جا اومدید و این جا را خواندید
برگردید دوستان خوب و گل و شیرینم
بیایید دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنید
بنویسید
می ماند
به خدا می ماند
17/02/2014
چشم، چشم، دو ابرو
چشم، چشم، دو ابرو
دماغ و دهن، یک گردو
گوش، گوش، دو تا گوش
موهاش نشه فراموش
دست، دست، دو تا پا
انگشت ها، جوراب ها
ببین چقدر قشنگه
حیف که بدون رنگه
ببین چقدر قشنگه
حیف که بدون رنگه
________________
بیاد زنده یاد، شادروان منصور کوشان
15/02/2014
11/02/2014
وقتی بلبو مریض بود
"بلبو"، یکی از دو گربه همسایه مان،"مورین"، است. در یک ماه گذشته سه بار به دفعات همراه با مورین، او را به
دامپزشکی بردم. تب می کرد و دل درد داشت. امروز که بعد از دو سه هفته رفتم تا به
او و" تس"، گربه دیگر مورین، سری بزنم و حال شان را بپرسم، جا خوردم.
بلبو که
همیشه تا مرا می دید می آمد جلو و خودش را برایم لوس می کرد و از کنارم جم نمی خورد،
این بار با دیدنم پا به فرار گذاشت و پشت مبلی پنهان شد. صدایش کردم اما ترسید و
با عجله به سمت آشپزخانه دوید. روی مبل نشستم و باز او را صدا زدم، نیامد. چند
ثانیه بعد آمد و دوباره وحشتزده، از کنارم دوید و رفت گوشه دیگر اتاق ایستاد و زل زد به من.
اخمش را می دیدم و نگاه تلخش را. دلم گرفت. مورین گفت بلبو فکر می کند که
تو دوباره آمدی تا او را داخل قفسی بگذاری که از آن متنفر است و او را به دامپزشکی
ببری. بلبو برعکس تس از رفتن به داخل
جعبه ها و قفس و جاهای بسته خوشش نمی آمد.
من به او بد کرده بودم. دیگر به من اعتماد نداشت.
دلم گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست. مورین متعجب
شده بود چون همیشه می گفت بلبو هیچ کس را مانند تو دوست ندارد.
هنگام آمدن، تس، گربه دیگر را نوازشی کردم و
صدای میوی کوتاه بلبو را شنیدم. صدا از پشت سرم بود. بلی خودش را پشت مبل پنهان
کرده بود و به من نگاه می کرد.
امیدوار
شدم؛ شاید هنوز اندک دوست داشتنی باقی مانده بود اما من نمی دیدم.
03/02/2014
ریشه در خاک
نگاه زیبای زنده یاد "فریددون مشیری"، به حس مهاجرت در شعر ریشه در خاکش
تو از این دشت خشک تشنه
روزی کوچ خواهی کرد
و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار ناامیدی
سخت آزرده است
غم این نابسامانی
همه توش و توانت را
ز تن برده است
تو با خون و عرق
این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی
با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک
دل بر کندن از جان است
ترا با برگ برگ این چمن
پیوند پنهان است
ترا این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
ترا این خشکسالی های پی در پی
ترا از نیمه ره برگشتن یاران
ترا تزویر غمخواران
زپا افکند
ترا هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش
خوش تر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود
و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من این جا ریشه در خاکم
من این جا عاشق این خاک
اگر آلوده یا پاکم
من این جا تا نفس باقیست می مانم
من از این جا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من این جا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من این جا روزی آخر، از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم
من این جا روزی آخر، از ستیغ کوه چون خورشید، سرود فتح می خوانم
و می دانم تو روزی باز خواهی گشت
27/01/2014
22/01/2014
16/01/2014
آشکار شو
پنهان می کنی از من
پنهان می شوی از من
نهان شو ای غزل نا ننوشته
شفاف و زلال شو
ای همه پاکی ها
در من شو
با من شو
دور از من
نزدیک به من
آخر روزی پنهان می شوی در من
13/01/2014
من هم بی حوصله ام
چقدر روزها سریع می گذرند. مانند آدم ها که مدام تغییر می کنن، گاهی بی حوصله اند و گاهی کم حرف و گاهی شوخ و شنگ و بذله گو. روزها هم گاهی پر رنگ و کم رنگند. این روزها آدم ها زیاد حرف همو نمی فهمند، ارتباط ها از هم گسیخته و سطحی شده، آدمها گاهی بی پروا سخن می گن و گاهی هم ترجیح می دن سکوت کنن و بعد پشت اون یکی آدمه صفحه بذارن. من از این جور آدم ها زیاد دیدم. هیشکی نیست بهشون بگه اگه حوصله ندارید همراه کسی بشید چرا خودتونو به زحمت می ندازید و دیگرانو بی خود سر کار میذارید. من این آدم ها رو دوست ندارم. زود میذارمشون کنار. از کنار گذاشتن آدمها ابایی نیست. کسی که حوصله مو یا با خساستش یا با نک و نالش و یا با دماغ سربالا بودنش، سر بیاره میذارمش کنار. می گم من هم که شدم مث بعضی ها؛ همون ها که حوصله ندارن!!!! و حرف کسی رو نمیفهمن
05/01/2014
اگر به خودم دروغ نمی گویم پس چرا خواب بلند عماد طالب زاده را گوش می دهم؟
از صبح باران می بارد. باران ریز و مداوم. باران را دوست دارم. سال های نخست که آمده بودم، با دیدن بارش باران، نطقم باز می شد و شعر گفتنم می گرفت؛ حالا که دیگر چند سال گذشته، هیجانی اندک هنگام دیدن بارش باران، احساس می کنم. شنیدن صدای شر شر باران و کوبش قطره های درشت آن به شیشه، عادی شده است. من به این بارش های گاه و بی گاه و مداوم عادت کرده ام. باید اعتراف کنم دلم برای آفتاب تنگ می شود. آرزوی بودن در یک هوای گرم و خشک با تابشی طولانی و بی وقفه
را دارم. اگر چه این گونه تابش های خورشیدی در چله تابستان اش هم در این جا کمیاب است چه برسد به چله زمستان
تعطیلات تمام شده است. دیگر شور و حال فرا رسیدن روز کریسمس و سال نو فروکش کرده است؛ کریسمس تمام شد و برو و بیای سال نو میلادی نیز برای انگلیسی های عزیز. شهر خالی دیروز، از فردا دوباره به حرکت و تکاپو خواهد افتاد. انگار تنها، این بچه های مدرسه و پدر و مادرهایشان هستند که به کوچه، خیابان های شهر رنگ می دهند و اسباب شلوغی و ترافیک را فراهم می کنند. پدر و مادرها، صبح ها بایسستی بچه ها را به مدرسه برسانند و عصرها آن ها را از معلم مربوطه تحویل بگیرند. (این جا قبل از سن یازده سالگی و در مقطع ابتدایی و قبل از آن، حتما بایستی پدر و مادرها بچه ها را به مدرسه رسانده و پس از ساعت تعطیلی از مدرسه تحویل بگیرند). کاش در کشوری که ریشه دارم نیز این گونه بود؛ بچه ها سرگردان کوچه ها نبودند و از خطرات ناشی از آن هم در امان
تعطیلات تمام شده است. دیگر شور و حال فرا رسیدن روز کریسمس و سال نو فروکش کرده است؛ کریسمس تمام شد و برو و بیای سال نو میلادی نیز برای انگلیسی های عزیز. شهر خالی دیروز، از فردا دوباره به حرکت و تکاپو خواهد افتاد. انگار تنها، این بچه های مدرسه و پدر و مادرهایشان هستند که به کوچه، خیابان های شهر رنگ می دهند و اسباب شلوغی و ترافیک را فراهم می کنند. پدر و مادرها، صبح ها بایسستی بچه ها را به مدرسه برسانند و عصرها آن ها را از معلم مربوطه تحویل بگیرند. (این جا قبل از سن یازده سالگی و در مقطع ابتدایی و قبل از آن، حتما بایستی پدر و مادرها بچه ها را به مدرسه رسانده و پس از ساعت تعطیلی از مدرسه تحویل بگیرند). کاش در کشوری که ریشه دارم نیز این گونه بود؛ بچه ها سرگردان کوچه ها نبودند و از خطرات ناشی از آن هم در امان
فردا روز دیگری ست. سبز و زنده باشند نو نهالان جهان
...
همیشه روزهایی که بارون میاد
توی خاطراتت قدم می زنم
ازت دورم اما
تو هر ثانیه تو فکر دیدنتم
ازت دور موندم ایران من
به یک خواب رفتم خواب بلند
صدام کن که سمت تو راهی بشم
چشاتو روی اشتباهم ببند
...
01/01/2014
Subscribe to:
Posts (Atom)