30/11/2009

آهنگ دلواپسی را این جا گوش کنید

Antonio Diaz Photography



از "تو" می نویسم. این روزها تا یادت می افتم بغض می آید و چشمانم پر می شود از اشک هایی که هرگز نمی ریزد. "تو"، اول و آخر دنیا بودی؛ کتاب ناخوانده ام، مشق نا نوشته ام، فیلم های ندیده ام، بیداری های شبانه ام، افسوس بی نهایتم، مهمانی های نرفته ام، دوست های گم شده ام، لطافت به یغما رفته ام، همه غرور من، اندیشه های بی ثمرم، آرزوهای دور و درازم، ناخوشی های مزمن من، دویدن های پی در پی ام، اشک های بی امانم وقتی از تو می گفتند، تا تو " تو " باشی و بمانی؛ بمانی تا هجده سالگی ام، در نموری آن خانه و دیوارهای سرد و سختش و عمق چشمان قهوه ای تو مدفون شود. سال هاست که از" ده آذرهفتاد و پنج" گذشته، می دانم، تمام این سال ها تنها به داشتن خبری از تو دلخوش داشتم،هر سال دیر می شود، دیرتر از سال قبل. من نیستم و تو نیستی. روزی که از کنارم رفتی و گرمی دست های کوچکت رفت، سال ها گذشته است. هیچ کس نمی داند بدون تو به من چه گذشت، نمی خواهم بدانی حتی، بی تو چه بر من گذشت. تو یادگاری هستی که مانند جواهری در قلبم مدفون شدی و دلتنگی ات هر روز قلبم را فشرده؛ اگر این قلب سالم باشد و بماند... چند سال دیگر طول خواهد کشید تا من تو را ببینم! درد سفر هم چنان با من است. این قلب می تواند بماند تا طپش های دیدار دوباره سالیان نیامده را به دوش بکشد! دلم برایت تنگ است، از وقتی رفتی دلم برایت تنگ است، اول ها دلتنگی ات مثل سنگ می کوبید به سینه ام اما حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده



...

دوستان عزیز و خوبم منو ببخشید اگر با خوندن این متن ... این روزها حال زیاد خوشی ندارم



29/11/2009

قصه "گل و تگرگ، سیاوش قمیشی" را این جا گوش کنید

سال ها ندیده بودمش؛ شکسته شده بود؛ قوز کرده نشسته بود و داشت غذا می خورد
...
دیگه روشو ندارم برگردم. با چه رویی برگردم؟ اگه براشون پول می فرستادم شاید روشو داشتم اما الان با دست خالی کجا برم؟ این اقامت لعنتی هم نیومد که نیومد. همه یه جوابی گرفتن الا ما! اگه اقامتم می اومد می تونستم یه کاری دست و پا کنم، اما الان به هر دری می زنم می ترسم، می ترسم گیر بیفتم. خوب چی کار کنم؟ چقدر با حقوق بیکاری سر کنم؟ مدتیه یه ماشین خریدم باهاش کار کنم، دو ماهه خبری از کار نیست. چی بهشون بگم؟ حرفمو باور نمی کنن. وقتی اومدم پسرام کوچیک بودن. اول ها که اومده بودم بزرگه هفت سالش بود، براش شکلات و مداد رنگی می فرستادم، الان دیگه واسه خودش مردی شده. هفده سالشه، دیگه ماشین می خواد. موتور می خواد. کوچیکه که اصلا منو نمی شناسه. وقتی اومدم سه سالش بود؛ باهاش که حرف می زنم هیچ حسی بهم نداره. اول ها دلتنگی شون مثل سنگ می کوبید به سینه ام؛ حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده. خسته شدم. هر سال از پی سال دیگه اومد و رفت، به خودم می گفتم امسال دیگه اقامتم میاد. نشون به این نشون که ده سال گذشت و نیومد که نیومد. باورت می شه ده ساله دربدراین کوچه خیابونام؟ این را گفت و بلند شد: مهمون من باشید. تشکر کردم. خداحافظی کرد و پالتوی سیاه از مد افتاده ای را که روی دسته صندلی مچاله شده بود پوشید و آهسته آهسته دور شد، تمام آن روز و فردا و فرداهایش، به قوز بزرگ پشتش فکر می کردم که چطور کمرشو خم کرده بود؛

23/11/2009























عکس های ماه نوامبر
برگرفته از سایت
BBC

21/11/2009

ترانه عاشفانه "امیر آرام" را این جا گوش کنیم

مائیم
من و تو مائیم
...
اگه روزی تو نباشی
بین ما راهی نباشه
نمی دونم کی می تونه
که برام مثل تو باشه
...
وقتی که پرنده ها از این دیار خسته می شن
می رن به شهر عاشقا
عاشق و دل بسته می شن
وقتی که شاپرک ها
پراشونو باز می کنن
خاطره ها زنده می شن
...
حالم همه ویران شود
در پرده ی طوفان شود...
موجی بر آید ناگهان
پیدا شود
...
...
...

20/11/2009

انگلستان. قسمت اول



London

بریتانیا

در حدود پانزده هزار سال قبل این جزیره سراسر پوشیده از یخ بود، بتدریج که هوای زمین رو به گرمی گذاشت، یخ ها آب شدند و این جزیره حدود هشت هزار سال قبل کشف و از هزاران سال پیش به "اروپا" ملحق شد. نخست، این رومی ها بودند که به این جزیره پا نهادند، حدود دو هزار سال قبل؛ به طوری که حدود چهارصد سال، "بریتانیا"، بخشی از پادشاهی روم بود اما چهار صد و ده سال بعد از "میلاد مسیح" بود که رومی ها بریتانیا را ترک کردند؛رومی ها بخش قابل توجه ای از چگونگی ساخت دارو و قانون ابتدایی و اجتماعی و ساختمان سازی و جاده سازی را در این جزیره به ودیعت نهادند، همین طورتعدادی از لغت های لاتین و رومی از همان زمان در زبان انگلیسی ماندگار شد و تاکنون ثابت ماند. مجموعه ای از مردمان انگلیسی و اسکاتلندی و ایرلندی و ولزی که به آن ها "کلتیک" گفته می شد ساکن این جزیره شدند، کلتیک ها سخت کار می کردند و بسیاری از آن ها در جنگجویی خبره بودند، تعدادی هم کشاورزان و کارگران قابلی بودند که آغاز به ساختن دهکده های کوچک و بزرگ و برج و باروهایی با دیوارهای عظیم و سنگین نمودند تا آن ها را در مقابل بیگانگان حفظ کند، همین طور شروع به ساخت ابزار و آلات فلزی کردند. آن زمان گروه "کلتس ها" مشهور به "گیلزها" بودند که در ایرلند زندگی می کردند؛
uk
هم اکنون فقط مجموع مردمانی که در انگلستان، اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی زندگی می کنند، یوکی را تشکیل می دهند و به آن دسته از مردمان که در یوکی زندگی می کنند بریتانیایی می گویند؛ به این ترتیب "ایرلند جنوبی" شامل بریتانیا نمی شود؛ جمعیت بریتانیا نیز مانند جمعیت کشورهای دیگر،آمیخته ای از فرهنگ های متفاوت است؛ لندن یکی از بزرگترین پایتخت های جهان است که مردمانش را تنها سفید پوستان اروپایی تشکیل نمی دهند، درحدود دویست و پنجاه زبان در لندن صحبت می شود، در نتیجه همه بریتانیایی ها سفید پوست یا مسیحی نیستند وجمعیت کثیری از نژادهای متفاوت را در بریتانیا مشاهده می کنیم که به زبان های مختلف صحبت می کنند؛
...
ادامه دارد

12/11/2009

دوم: تغییر

سال های اول دوری از ایران دلتنگیم، بی تاب دیدن آسمان ایرانیم، درست مثل من، نخستین بار که به ایران سفر کردم از آمدنم چهار سال و نیم می گذشت، وقتی خلبان هواپیما اعلام کرد که در آسمان ایران هستیم گریه ام گرفت، گویا سال ها از ایران دور بوده ام اما دومین بار که رفتم این اتفاق نیفتاد، من قوی تر شده بودم یا سنگ تر؟ احساسم تغییر کرده بود. دوستانی را که در سفر اول دربدرشان بودم ، اشتیاقی به دیدن شان در سفر دوم نداشتم، چون میزان علاقه از جانب دوستانم کم شده بود، به دو سه نفرشان که زنگ زده بودم و قرار بود به دیدنم بیایند، نیامده بودند، راه دور و ترافیک را بهانه قرار داده بودند، یکی از آن ها هم که زمانی بسیار عزیز بود و دلتنگم و ودلتنگش، در آخرین غروبی که در ایران بودم به دیدارم آمد. این شد که در سفر دوم مشتاق دیدار نبودم و اکثر اوقات به دلیل نگهداری از نیکی وقتم را در خانه سپری کردم. بعد از سال ها که در خارج کشور می مانیم به دوری عادت می کنیم. دوری برای ما دور از انتظار نیست، از بس آدم هایی را که می شناسیم کم می بینیم عادت می کنیم. شاید اگر در انگلیس زندگی نمی کردم این حس بسیار کم رنگ تر خودش را نشان می داد، در انگلیس روابط بسیار از هم گسیخته و سرد و بی روح است، ممکن است همسایه های خود را دو ماه به دوماه هم نبینیم، خصوصا در فصل زمستان و گاهی هم که می بینیم می خواهند خودشان را از اشتیاق بکشند، انگار که طاقت دوری ندارند اما می روند و دیگر پیدایشان نمی شود. این جا در خانه ها خیلی کم به روی عمه ها و خاله ها و دایی هاو عموها باز می شود، خیلی کم حتی به روی پدر و مادر و فرزند باز می شود، بچه ها وقتی بزرگ می شوند می روند پی زندگی و علائق خود، دولت از مردم به طور کامل حمایت می کند، به همه خانه می دهد و حقوق و امکانات اولیه؛ شاید اگر در یکی از کشورهای آسیایی یا عربی و یا حتی کشورهایی مانند ایتالیا یا اسپانیا زندگی می کردیم این احساس از خود گریزی بندرت پیش می آمد، سردی روابط این جا ما را خونسرد کرده است، عادت های انسان تابع شرایط اند و احساسات خود به خود، پس از مدتی ماندن در یک شرایط همسان، خود را با محیط سازگار و مکانیزه عمل می کنند؛ و ما با حضور این دست احساسات فکر می کنیم سنگ دل شده ایم، در حالی که اگر محیط آماده باشد ما به قولی فرنگ نشینان می توانیم ساعت ها پا به پای دوست هایمان اشک بریزیم یا بخندیم، اما از حق نگذریم درست گفته اند: از دل برود هر آن که از دیده برفت

احساس من چیست؟

11/11/2009

شمال، لقمان ادهمی، "ویدیو"

یادم نیست "زهرا "را اولین بار چه موقع و کجا دیدم. خجالتی بود، در عین حال همیشه می خندید. فامیل بودند. پدرش پسر عمه بابام بود. به بهانه بازی با من و اسباب بازی هایم زیاد به خانه ما می آمد. آخرش یکی از عروسک های زیبا و بزرگی را که داشتم به خودش دادم؛ مژه هایش را کنده بود و من دیگر موهای بلوند و بلندی که زبر و ژولیده شده بود را دوست نداشتم. هر وقت که به آن عروسک نگاه می کردم دوست داشتم دوباره مثل روز اول، نو وتمیز برگردد به داخل جعبه اش تا دوباره تازگی موها و پلاستیک بدنش را بو بکشم. زهرا، نمی دانم الان کجاست! به طور حتم ازدواج کرده و صاحب بچه یا بچه هایی شده، چیز زیادی دیگر از او نمی دونم . درس نمی خوند. مادرش به خاطر همین، یک بار کتکش زد و عمه بابام که زهرا، عزیز در دونه اش بود به هواداری از نوه، خودش را سپراو کرد اما سطل بزرگی را که مادر زهرا پرت کرده بود خورد پای چشم عمه بابام و همین کبودی عمیق پای چشم عمه جون، شد مصیبت و مردهای فامیل، دیگه نذاشتند مادر زهرا با آن ها رفت و آمد داشته باشد تا این سال های اخیر؛ همون مردهایی که مادر زهرا را به خاطر کتک زدن زهرا مورد شماتت قرار دادند، زن هایشان را گاهی سیلی زده و تحقیر می کردند و کتک خور نبودند. زهرا یکی از هم بازی های دوران بی دردی من بود؛ آیا همه درد من از نداشتن یک اتاق عروسک بود و این که چرا عروسک مو بلند بلوند من مژه ندارد؟

04/11/2009

روز 13 آبان. فریدون فرخزاد:ویدیو

شرقی غمگین
--------------------
ای شرقی غمگین
وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد
تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین
تو مثل کوه نوری
نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی
مثل دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین
بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب
روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندم تو رو بیاد من میاره
ای شرقی غمگین
زمستون پیش رومه
با من اگه باشی
گل و بارون کدومه
آواز دست ما می پیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست که آفتابش لب بومه
-----------------------
ایرج جنتی عطایی

03/11/2009

اول:شکار آهو، پری زنگنه. آهنگی که خاطرات مرا همواره زنده نگاه می دارد


زندگی در خارج از کشور سر فصل های جدیدی به آدم نشان می دهد، سال های اول هنوز با تنهایی و دلتنگی های خود زندگی می کنیم، در کوچه های خاطرات مان قدم می زنیم و عطر اقاقیا را با دست های خیال مان از سر پرچین های وطن می چینیم و با خود به این سوی دنیا می آوریم، همه چیز تغییر کرده از جمله مکان زندگی مان اما هنوز در حال و هوای زادگاه و وطن سیر می کنیم، بعد از چند سال زندگی در خارج کشور، دلتنگی جای خود را به تسلیم می بخشد و آرزو جایگزین رویاهایمان می شود، همان آرزوهای بزرگ و کوچکی که روزگار ما را می سازند، اگر روزی آن ها را نداشته باشیم افسرده و مغمومیم، با تمام این ها رفته رفته سرد و سنگ می شویم، کسی که روزی از راه رسید وعزیزمان بود، می تواند باشد یا نباشد، نه برای رفتنش دلسرد می شویم و نه برای ماندنش احساس شعف داریم، شور و شوق اولیه مان مانند خوابی سبک گاه از سرمان می پرد، می دانیم، چشم اشتیاق مان کور شده است. عادت می کنیم. ناچاریم عادت کنیم. راهمان را پیدا می کنیم، راه رویارویی با همه آن چه که از دست داده ایم؛ همان روز که پرواز کردیم به این سوی دنیا یافتیمش، آن پرواز، پرواز روح و جانمان بود، ماندنی ترین پرواز زندگی مان، پا به سرزمینی گذاشتیم که می دانستیم متعلق به ما نیست، به ما آموخته بودند حق زندگی کردن بر روی هر آب و خاکی را داریم، اما واقعیت خلاف این را نشان می داد، بعد از گذشت این همه سال، خستگی ها و ناگواری های سال های نخستین مانند یک خواب می ماند، خوابی که هنوز بر روی قلب مان سنگینی می کند، چند سال دیگر که بگذرد خواب مان سنگین تر می شود، سنگ تر می شویم، محکم تر از اکنون، عمرمان می گذرد. راضی می شویم راضی تر از اکنون. ما با خیال پرواز آن روز تنها جدایی هایمان را نفس می کشیم و در انتظار موجودیت مشابه آن چه که در وطن داشتیم و یا بهتر از آن روزگار را می گذرانیم. تلاش می کنیم با تمام جانمان تا مفید باشیم، خودمان باشیم و محروم نباشیم