25/09/2009








بیاد دوران مدرسه، ابتدایی مون، زادگاه، اشک ها و خنده ها و دلواپسی های کودکی مان
تبریک به همه بچه های میهنم، از عرفانه عزیزم ممنونم که این عکس ها رو برام فرستاد


پائیز تهران

پائیز منچستر

هنگامی که برگ ریزان فرا می رسد، گویا احساس آدمی را باد، با خود به سرشاخه ها و برگ های درختانی می آویزد که هر لحظه رنگ عوض می کنند و سرانجام فرو می افتند. احساس آدمی همواره در هوای نفسی ست که فصول برایش رقم زده اند. احساس هوا می خواهد، احساس آزادی می خواهد، هوا می خواهد؛ دوباره پائیزی دیگر. فصل سرد رطوبت خاک، فصل نوبرانه های خاک و باد و هوا، فصل کوچه باغ هایی که همه یاد ها را با خود به جشن بارانه های فصلی خواهند برد که درهیچ کتاب زندگی یافت نخواهد شد؛

17/09/2009



سه سال و سه ماه از تولدش گذشته است. بیست و دو سپتامبر، نخستین روز مدرسه اوست؛ یک دنیا ذوق دارد کوچک خانه و من چقدر دلم می خواهد همین طور کودک باقی بماند و او چقدر دلش می خواهد زود بزرگ شود. سایه خدا چه بزرگ است
--------------------
چارلی، سگ کوچک همسایه نازنینمان ،"مورین" دیگر نیست تا هر وقت ما را از پشت پنجره ببیند از شادی به این سو و آن سو بپرد و پارس کند، دلم برای چشمان سیاه و درشت و براقش تنگ شده، جایش خالیست پشت پنجره مورین، پشت قلب تنهایمان در این غربت، نمی دانید چه حال و هوای خوبی داشت! به محض خارج شدن از در خانه، پارس آشنای چارلی، خواب غربت رااز ما می دزدید
از دست دادن یک حیوان دست آموز چقدر می تواند آدمی را متاًثر کند چه برسد به همه آن انسان های پاک و با فراست و تیز هوشی که مومنانه خاک را در آغوش کشیدند، اگر همه عمر هم غمگین باشیم هنری به خرج ندادیم، تعدادی می گوئید تلخ و سرد می نویسی، علارغم یک زندگی ساده و شیرین و بی دغدغه نمی توانیم با دیدن این همه فجایع متاًثر نباشیم
-------------------
می نویسم تا تمام نشوم با همه حرف های بی حرفی
فقط می نویسم تا نوشته باشم، تا از این بی حرفی ها یک کوه بلند سکوت بنا شود

09/09/2009

حرف های زیادی برای گفتن دارم . لطفا این عکس ها را ببینید تا دیدار بعد




04/09/2009

خیالش رفت به سمت و سوی یک دوست قدیمی؛ ... می خواستم بهش زنگ بزنم، اما پشیمون شدم گلی، او دیگه زن خوشبختی ست، گویا دیگه قرار نیست چیزی تو زندگی اش تغییر کنه، موقعیت مالی عالی و شغلی بهتر از اون، همسری خوب و بچه هایی شیرین. اگه زندگی خوبی نداشت بهش زنگ می زدم، اما حالا که همه چیز داره، چه زنگ زدنی؟ اون حالش خوبه. چه حال و احوالی. باهات شرط می بندم که دیگه به ماها فکر نمی کنه، شاید اون هم دوست داره با خوش بختی اش تنها بمونه، ... این ها رو گفت و گل دستش را پر پر کرد

01/09/2009

این همه خستگی برای چیست؟ به خاطر خواب های نصفه و نیمه شبانه ست؛ می دانم. خوابی که پیوسته نیست، دوساعت اول، دوساعت دوم و شاید یک دوساعته سوم. هشت ساعت خواب به شش ساعت آن هم بریده بریده. کنار هم اگر بگذارمشان به یک ناکجا آباد ختم می شوند؛ دخترک کوچک است. سه سال و دوماه. تمام دنیایش خانه است. من، پدر و مادر بزرگش که برای یک سفر چند ماهه به این جا آمده است، او یک ماه دیگر بر می گردد و شهری که نصفه و نیمه می شناسدش، سگ کوچک همسایه عزیزمان " چارلی"، مدرسه ای که روبروی خانه است و رویای دخترک است و قرار است بیست روز دیگر به مدرسه برود، نام و محبت دو دوست دیگرم که مادرش از زور خستگی نمی تواند حتی هر ده روز هم یک مکالمه تلفنی کوتاه با آن ها داشته باشد و خاطرات کوچک و کمرنگی که مربوط به سفر ایران اوست. او ورجه ورجه می کند و من خودم را از خروسخوان صبح هل می دهم تا نیمه های شب، تا دل شب، به پهنای همه وسعتی که قلبم را محصور کرده است و گوشه خلوتی به یادمان همه روزها و شب هایی که چه بی رحمانه از کنارم پر کشیدند و رفته اند؛ صبح نزدیک است و باران می بارد و ستاره های زیبای آسمان امشب خوابیده اند
-------------------------------------------------------------------
آمده بود به من کمک کند یا من به او کمک کنم؟ خوشحالم که توانستم جوابی به همه تحقیر های گذشته بدهم. پاسخی به خود. حالا فقط عکس العملش یک لبخند است. لبخندی که چشم به تو ندارد. چشم ها سوی دیگر را می نگرند