16/06/2014

درد دل


می خواهم از ترس هایم بگویم
از رنگ های نارنجی
از لیموهای سوخته باغی که خریده بودم
از شکوفه های نارنجی که رخ نکرده آفت زدند
می خواهم از این بگویم که خوشبختی عمر دارد
زندگی نشیب دارد
فراز دارد
می خواهم بگویم که این روزها دلم صدای پدرم را می خواهد
بگویم بغض مادرم مرا می شکند هر بار
اما نمی توانم
من هنوز می ترسم
قلبم را به دست گرفته ام و می ترسم
از صدای بی تابانه قلبم سخت می ترسم
سخت بیزارم
صدایش دارد خفه ام می کند
نه، نمی توانم بگویم که چقدر بی تابانه دلتنگتم

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو