23/12/2008

جهان من همه آن چیزهایی است که تصورم را بال و پر می دهد، چگونه می توانم در دنیای تو زندگی کنم در حالی که تصورم از دنیای خود اندک است؟ به آن بیندیش که منتهای تصورت است، نه به قدر و اندازه دنیای من بلکه به قدر و قیمت آن چه باید باشد. جهان من هر چه برای تو بزرگ باشد به بزرگی تصور تو نیست، همواره بکوش تا بزرگ و پهناور شوی در وسعت دید و عمل به قدر کفایت، نه آن چه که تو را خوشنود می سازد بلکه همان که در جوهره خویش، خود و دیگران را خوشنود می سازد، دیگران، حتی آن ها که تصوراتی باطل و غلط دارند

19/12/2008

ترانه هایم را سروده ام
لباس سپیدی به تن کرده ام
گیسوانم را شانه زده ام
...
تمام شب راه خواهم رفت
و
در میان ازدحام شب تاب ها
سرانجام
راه خانه ات را پیدا خواهم کرد

14/12/2008














از ایران برگشتم، مثل همیشه دیدن شهر و وطن بی نظیر بود، آسمان آبی شهرم می درخشید و طعم زندگی داشت، صدای سوت شبگرد محله ای در آبادان که با هر دم و بازدم خود در دهنی سوتش، لذت نوشاندن وعدهً خرید عروسک دخترکش را به او می چشاند مرا به وجد می آورد، تلاشی برای زنده ماندن. شب ها، پشت پنجره، زنی موهایش را شانه می کرد، آن طرف تر پیرمردی در بستر بیماری خود درد هزار بدن بیمار را به حقارت می کشید، کسی لباس سیاه پوشیده بود، دختری مانیکور زده در خیابان می دوید، هنگامی که خم شدم تا نارنگی های ریخته مرد را برای او جمع کنم یکی از آن طرف کشان کشان آمد تا نارنگی ها را بو کند، دیدن شکستن آن همه غرور به یغما رفته لذتی نداشت، تا روی برگرداندم ، آدم هایی را دیدم، مست و بی پروا در پی آشیانه ای، زیر آسمان شهر یا در سایه سار درختی، برف اگر ببارد خیلی خوب می شود، عاشق ها با قلب خود زمین را گرم می کنند، آن وقت تمام زمین شهر پر می شود از آه عاشق هایی که خانه ندارند
ساعت نه صبح است، سه روز است که برگشتم، سکوت سنگینی در این اطراف حاکم است، ماه کامل در آسمان دیده می شود، صدای تیک و تاک ساعت های دیواری اتاق نشیمن گویا درصددند تا تمام سکوت زمین را در این بخش از جهان ببلعند، این جا قطعاً دیگر ایران نیست، صبح ها قبل از این که چشم باز کنم، قار قار کلاغ ها و جیغ های کشدار طوطی های حوالی خانه مرا بیدار نمی کنند، دزد گیر موزیکال آقای پازوکی را هم دیگر صبح اول صبح نمی شنوم، دیگر صدای تک و توک رفتن بچه ها به مدرسه، که هنوز هوا سرد نشده بود خودشان را در شال و کلاه پوشانده بودند را ندارم، سه روز است که صبح ها هیبت مادرم را پشت میز صبحانه یا سرگرم کار خانه در آشپزخانه ندارم
باز هم صبح است، ساعت نه، ماه کامل و روشن و زیبا در آسمان می درخشد، هوا بسیار سرد است، تب آنفولانزای بی رحم سرانجام امروز دست از سرم برداشت، باران نمی بارد، هوا ابری و سنگین است، خورشید صبح آسمان تهران طعم گس زنده بودن را به دنبال داشت، ماشین های فراوان، آدم های گوناگون اما این جا همه چیز فرق دارد حتی من
مهربانه هایم همه تقدیم تو، خوانندهً متنم