26/05/2009

دارم می روم به جایی که دیگر مرا نبینی و نپرسی امروز چی کار کردی؟ چه خبر؟ حقوقتو گرفتی؟ من به درک، یادت نره پول توجیبی فردای این بچه رو
رسول پول بفرستی ها! نذار دستم پیش هر کس و ناکسی دراز بشه
پول هم می فرستم، به روی چشمم
حالا آمده ام به همان جا. پشت دیوار کوتاه خانه قدیمی و کوچکی که به همراه سه نفر دیگر در آن زندگی می کنم، یک مدرسه است. بچه های هم سن و سال صبا زیادند، اگر صبا این جا بود
امروز روز خوبی نبود فرنگیس. هیچ کاری نکردم، هیچ خبری هم از هیچ جا ندارم، چون نه زبان انگلیسی بلدم تا با مردم حرف بزنم و نه تلویزیون دارم تا نگاه کنم. حقوقم هم نگرفتم، چون دوباره از کار بیکار شدم. حالا خودم به درک، به قول تو بچه چه گناهی داره؟
حالا دارم به شهر دیگری می روم. اگر کار نکنم می میرم. برای کار می روم
می مردی این جا می موندی و از این شهر به اون شهر می رفتی دنبال کار؟
فرق می کنه فرنگیس
اون جا زناش خوشگل ترند رسول، مگه نه؟
خودت میای و می بینی. صبر کن اقامتمو بگیرم
دیگه حرفشو نزن. مرد اونه که اگه حرفی می زنه پاش وایسه
تو می مونی فرنگیس؟
هنوز یه جو عقل تو سرم مونده رسول. نه نمی مونم
هوا که مه می گیره دلم هواتونو می کنه. چند سال گذشته می دونی؟ ده ساله. یه عمر. همه این سال ها این قدر دیر و زود گذشت که تا چشم باز کردم دیدم موهام سفید شده و امشب عروسی تنها دخترم صباست. نفرینم کردی فرنگیس؟ من هنوز در بدرم. نه کسب و کار درستی دارم و نه حال و روز خوبی! بهتون خوش بگذره؛ موافقت غیابی یک پدر خشک و خالی فقط به درد خودش می خوره، خوب شد نموندی و رفتی. کاش امشب هم مه بگیره. شب هایی که مه می گیره دلم بد جوری هواتونو می کنه. یک کف محکم هم برای پدر عروس

18/05/2009



آن هنگام که بال هایم بشکند
بر روی زمین گام بر می دارم و خیال پرواز در هوای تو را
در سر می پرورانم

***
چرا از میان همه خاطرات و روایات مادرم آن دسته که به کودکی من مربوط می شود برایم اهمیت بیشتری دارند؟ نمی دانم در آن دوران چه اتفاقی افتاده است؟ کودکی ام را شاید جایی، جا گذاشته ام و یا پنهانش کرده ام! مادرم به اندازه سال های خلوت من حرف برای گفتن دارد
***
دور از چهار دیواری خانه دنیایی است که با من بیگانه شده، وقتی دیوارهای عظیم ساختمان های اداری مرکز شهر را با نگاهم می کاوم و کارمندان اداری را شیک و مرتب دررفت و آمد می بینم یاد سال های گذشته می افتم، هنگامی که تصمیم گرفتم به انگلیس بیایم. همه آن روزهای دلواپسی و تلخ و شیرین را باید پشت سر می گذاشتم و می آمدم. روابط اجتماعی را کنار گذاشتم و از همه کناره گرفتم و در چهار دیواری خانه خود حبس شدم، خانه ای که همه زندگی مرا شاید بتواند در خود جای دهد
***

10/05/2009

سال ها باید بگذرد تا لذت شادمانی سال های رفته را احساس کنیم
تحقق آرزوها زمانی به وقوع می پیوندد که انتظار نداریم
آدم های اطراف مان رهگذری بیش نیستند
همه وقایع زندگی مان جدی نیستند، آن ها را ساده و پیش پا افتاده تلقی کنیم حتی اگر تلخ باشند
قدرت ما زمانی فزونی می یابد که واکنش مناسب به رخدادها نشان می دهیم

02/05/2009

...
گاهی زمان از دستم خارج می شه، شب و روزمو گم می کنم، شب ها راه می رم و کتاب می خونم، تلویزیون نگاه می کنم و روزها می خوابم. سه روز در هفته تو یه نونوایی کار می کنم و بقیه روزها بیکارم. افسوس! اگه اقامت داشتم حال و روزم بهتر از این بود، صبر ایوب که ندارم. می خوام برگردم ایران. این جا وطن من نیست، کسی رو این جا ندارم، نه دوستی نه آشنایی، با هر ایرانی که دوست شدم نارو خوردم، حالا طوری شده که تا یه ایرانی می بینم راهمو کج می کنم. از نگاه مردم گریزونم، از لبخندهای تصنعی شون بیزارم، هر جای دنیا اگر بهشت روی زمین هم که باشه کشور خود آدم نمی شه، شاید باور نکنی، دلم برای سنگکی آقا رسول و سوپر دریانی سرکوچه و سیگارفروش محلمون تنگ شده، آخه به کی بگم که بابا من هم آدمم، پشیمان شدم، می خوام برگردم
این ها را گفت و سرش را انداخت پایین، چند لحظه ای به سکوت گذشت، روی مبل قدیمی مرتب جابجا می شد و با انگشت های دستش بازی می کرد
از او پرسیدم چطور شد که انگیزه زندگی در این جا را از دست دادی؟ یادت است درست چه موقع این اتفاق افتاد؟
به مرور. روز اولی که اومدم، بهم گفتن تو این کشور که باشی دیگه غمی نداری. حتی وقتی دادگاه بر علیه من رای داد و در خواست اقامتم رد شد باز حالیم نبود، بهم گفتن چند وقت دیگه به طور خودکار همه اقامت می گیرن. من هم امیدوار بودم اما الان نزدیک هشت ساله که دربدر کوچه خیابونای این شهرم وهیچ خبری نیست. زنم که همان دوسال اول تقاضای طلاق داد، نمی خواستم به پام بسوزه، موافقت کردم، طلاق غیابی گرفت. دخترام بزرگند، دبیرستانی اند، دیگه باهام حرف نمی زنن. چند وقت پیش پدرم می گفت دیگه پیش اونم نمی رن، بهم گفت فراموششون کنم، آخه مگه می شه آدم بچه اشو فراموش کنه؟
چایی را که برایم آورده بود را با یک قاشق چای خوری شکر، همان طور سرد و نیم خور رها کردم و از در زدم بیرون.باران ریز ریز می بارید، یقه بارانی ام را تا بنا گوشم بالا آوردم و کلاهم را کشیدم پایین و راه افتادم. می دانستم بر نمی گردد، اطمینان داشتم، آن قدر می ماند تا اتفاقی بیفتد، ولو یک اتفاق ساده، شیرین و بدون دغدغه؛