05/01/2014

اگر به خودم دروغ نمی گویم پس چرا خواب بلند عماد طالب زاده را گوش می دهم؟


از صبح باران می بارد. باران ریز و مداوم. باران را دوست دارم. سال های نخست که آمده بودم، با دیدن بارش باران، نطقم باز می شد و شعر گفتنم می گرفت؛ حالا که دیگر چند سال گذشته، هیجانی اندک هنگام دیدن بارش باران، احساس می کنم. شنیدن صدای شر شر باران و کوبش قطره های درشت آن به شیشه، عادی شده است. من به این بارش های گاه و بی گاه و مداوم عادت کرده ام. باید اعتراف کنم دلم برای آفتاب تنگ می شود. آرزوی بودن در یک هوای گرم و خشک با تابشی طولانی و بی وقفه 
را دارم. اگر چه این گونه تابش های خورشیدی در چله تابستان اش هم در این جا کمیاب است چه برسد به چله زمستان

 تعطیلات تمام شده است. دیگر شور و حال فرا رسیدن روز کریسمس و سال نو فروکش کرده است؛ کریسمس تمام شد و برو و بیای سال نو میلادی نیز برای انگلیسی های عزیز. شهر خالی دیروز، از فردا دوباره به حرکت و تکاپو خواهد افتاد. انگار تنها، این بچه های مدرسه و پدر و مادرهایشان هستند که به کوچه، خیابان های شهر رنگ می دهند و اسباب شلوغی و ترافیک را فراهم می کنند. پدر و مادرها، صبح ها بایسستی بچه ها را به مدرسه برسانند و عصرها آن ها را از معلم مربوطه تحویل بگیرند. (این جا  قبل از سن یازده سالگی و در مقطع ابتدایی و قبل از آن، حتما بایستی  پدر و مادرها بچه ها را به مدرسه رسانده و پس از ساعت تعطیلی از مدرسه  تحویل بگیرند). کاش در کشوری که ریشه دارم نیز این گونه بود؛ بچه ها سرگردان کوچه ها نبودند و از خطرات ناشی از آن هم در امان
فردا روز دیگری ست.  سبز و زنده باشند نو نهالان جهان


...
همیشه روزهایی که بارون میاد
توی خاطراتت قدم می زنم
 ازت دورم اما 
تو هر ثانیه تو فکر دیدنتم 
ازت دور موندم ایران من
به یک خواب رفتم خواب بلند
صدام کن که سمت تو راهی بشم
چشاتو روی اشتباهم ببند
...
  

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو