27/05/2006

یاقوت


"یاقوت "خردسال بود و پایش می لنگید
طعم تلخ تحقیر هم سن و سالها را به سردی چشیده بود و هر گاه با چشمان گریان خود به دامن مادر پناه می آورد مادر می گفت
تقصیر خودته ، حرف گوش نمی دی ! بهت نگفته بودم نرو ؟ رفته رفته از کوچه گریخت و سایه سار درختان پرتقال لیمو، هلو و سیب شد ماًوا و پناهش، بی سر و صدا با خودش حرف می زد و عروسک بازی می کرد ، بتدریج دل مشغولی ها شدند گربه ها، مرغ ها ، جوجه ها و اردک های بزرگ و کوچک خانه
***
مادر: به گل ها دست نزن ، خراب می شن
مادر: توپ بازی نکن ، سبزی ها رو تازه کاشتم از بین میرن
پدر: این مزخرفات چیه می کشی ؟ مگه تو درس نداری؟
مادر: تو باغ نرو ، زمین تازه شخم خورده
پدر: درست بشین
مادر: اینقدر سر به سر جوجه ها نذار ، سر و صداشون نمی ذاره یه چرت بزنیم
پدر: بسه ، اینقدر با گربه ها بازی نکن
مادر: جیغ نزن ، تو دختری
برادر: پاشو برو بخواب این فیلم ها برای تو خوب نیست
مادر: با پسرهای کوچه حرف نزن ، بده
خواهر: از اتاقم برو بیرون درس دارم
مادر: دست به وسایل برادرت نزن ناراحت می شه
پدر: حق نداری جلوی کسی گریه کنی
مادر: بلند نخند ، همسایه ها چی می گن؟
پدر: دوچرخه سواری ؟ دختر رو چه به دوچرخه سواری
***
دیگر گریه کردن زیر تبریزی ها هم ساده شد، درست مثل یک عادت ، زیر زمین خانه پر از گربه بود و باغچه پر از بنفشه، سوسن ، کوکب و مینا و کوچه پر از بچه
اما دست های کودکی " یاقوت " ؟
***
posted by فروغ at 1:16 PM 15 comments links to this post

22/05/2006

سرنوشت خویش را باور کن


سرنوشت خویش را باور کن که باری، همان توان نهفته ی تست و نرم می شکفد و
زندگی را از آن دست می آراید که تو می خواسته ای
عقاب فاتح قله های زندگی باش و مسافر صبور دشت های بی کران آن و هم بدین سان است که واژه های " کار " و زندگی معنای اصیل خویش را باز می یابند و گل بوته های تلاش تو به گل می نشیند
به دره های عمیق احساس خویش سفر کن که در آنجا کسی را جز" خویشتن " خود باز نمی یابی و لحظه ها را غنیمت شمار و آنان را بنیاد دنیایی کن هر یک به فراخور خویش و هرگز نومید وار از فراز صخره های سخت زندگی آینده را نظاره مکن
با ایمان به توان خویش از آن میانه راهی بگشا به دنیای زیبای فرداها
و بدان که در امتداد هر راه که بر می گزینی همواره دشواری در کمین زندگی اگر نام آسانی داشت دیگر بر زمین ، تلاش معنای خویش را از کف می داد و در آسمان رنگین کمان

* Sherrie Householderترجمه: دکتر مهدی مقصودی
posted by فروغ at 3:17 PM 15 comments links to this post

16/05/2006

عطیه

گاهی اوقات به عطیه ، نازنین دختر شمالی همیشه منتظر پشت تالارهای نمایش تئاتر شهر فکر
 می کنم ، دختری که سراپا احساس بود و پاک و عاشق تئاتر و تنهائی با خونش در آمیخته بود
پدرش مخالف درس خواندنش بود اما موافق ازدواج ، پنهان از چشم او دفترچهً کنکور گرفته و ثبت نام وامتحان داده بود و در یکی از دانشگاههای تهران قبول شده بود ، چقدر التماسش کرده بود و به پایش افتاده بود تا اجازه دهد به تهران بیاید و بالاخره با وساطت عمه ًپیرش پدر راضی شده و آمده بود ؛
دوری از زادگاه تغییری در لهجهً غلیظ شمالی اش نداده بود ، چهره اش معصوم و صمیمی بود ، نمی دانم آن روز پای پلهً سنگی سالن چهارسو چه اتفاقی افتاد که اشک در خانهً چشمان سبزرنگش ، نقش غم نشاند ولب به شکوه گشود
فروغ نمی دونی وقتی پدرم کتکم می زنه چه حالی بهم دست می ده ، باور نمی کنی ، بعدش می رم سمتش و صورتشومی بوسم و بهش می گم بابا جون من که می دونم حالت خوب نیست واسه همین هم از دستت ناراحت نمی شمخواستم از مادرش بگوید؛ مادرم ؟
سه سالم بود که از پدرم جدا شد و رفت ، بعد از اینکه رفت دیگه سراغی از من نگرفت ، هیچ احساسی نسبت بهش ندارم ، نمی دونم کجاست ، بود و نبودش برام فرقی نداره ، چشم باز کردم ، پدری رو دیدم که بیمار روانی بود و تا یک شب کتکم نمی زد خوابش
نمی برد و یه عمه که هر وقت از دست بابام کتک می خوردم می دویدم و می افتادم تو بغلش و اینقدر گریه می کردم
تا خوابم می برد؛
در این بین اشتیاق فراوان عطیه به زندگی و هم کلاسی هایش بیش از هر چیزی سر درگمم می کرد ، چقدر همه را دوست داشت ، عاشق هنر بود و سرزنده و شاد و زندگی دانشجوئی را چون شهدی گوارا با لذت می نوشید
آن سالها از هجوم این همه لطافت روح و موهبت باطنی در بیکرانگی وجودش غبطه می خوردم چگونه این همه را در قلبش گنجانده بود به تجربه دریافته بودم تحمل دشواری و خشونت در انسان ها حاصلی جز بدبینی نسبت به همنوعان و دلمردگی نداشت اما عطیه در
دنیای دیگری می زیست ، دنیائی که من از آن بی خبر بودم؛
شاید تاکنون دیگر به زادگاهش برگشته و غروب شیطان کوه ناظر تصویر چهرهً زنی غصه دار و یا مادری خوشبخت است شاید بار دیگر گیاهان تالاب امیر کلایه هر روز هم سفر آرزوهای اویند
یا
خانه های بومی لته پوش تخته سردیلمان پناهگاه رنج نامه ها یش
دیگر کسی نمانده تا از او سراغی از عطیه بگیرم جز احساسم

posted by فروغ at 12:27 PM 26 comments links to this post