27/06/2008

روزها مانند برق و باد گذشت و گلی و سوسن در کنار هم بزرگ شدند؛ در یکی از روزهای فصل تابستان، کنار بزرگ ترین درخت افرا "کوچک محله"، گلی، به میهمانی و شور آفرینی عاشقش، خود را به آغوش امن باد شمالی سپرد و در تمام سال های بعد نیزهر چه از تمشک های سیاه و آبدار "باغ افرا"، خورد، سیراب نشد؛ اما سوسن قد همه گل دسته های عالم برای خود اجر اخروی خرید و خرابه نشین وادی دوست شد؛هم بازی های دوران کودکی هم اکنون با هم غریبه اند، زندگی به هر کدام از آن ها، رنگی متفاوت از دیگری بخشیده است؛

21/06/2008


خیالم را می بری به سال های هفتاد، به دربند تا کمی باد بخورم، عصرهای بهار و پیچش و شیون
 باد لابلای برگ ها؛ به درکه که دوباره جون بگیرم، من همون جا کنار آبشار دو قلو می شینم و جم نمی خورم، هنوزم دلت می خواد تو همون "پس قلعه" یه کلبه ای داشتی و صبح تا شب ساز می زدی؟ من همیشه دستام سرد و یخ زده بود. چقدر شعرهای سهراب رو می خوندی، چقدر پرنده می خریدی و آزاد می کردی؟ سهره فروش دم در مسجد ارک یادته؟ هر روز که رد می شدیم می گفتی، یه پنجاه تومنی داری؟ سر راه، هر چی داشتی و نداشتی داده بودی به دو پاکت سیگار که تا شب دودشون کنی. قیمت آزاد کردن یه پرنده پنجاه تومن بود، می گفتم: " نگاه کن! تو آزادش کردی اما اون رفت رو یکی از کاج های کاخ گلستان نشست، خوب این پرنده فروشه که دوباره شکارشون می کنه"؛ می گفتی: " تو به این کارهاش کار نداشته باش، یه لحظه آزادی هم غنیمته؛ بعدشم این پرنده فروش هم باید یه لقمه نون بخوره یا نه"! تنها و بی پول بودی، می رفتی دم در خیاطی "آقا مراد" و هر چی شلوار واسه کوتاهی بود یه جا می گرفتی و می گذاشتی ترک موتور داداشت و می بردی خونه و تا شب می نشستی و همه رو کوتاه می کردی؛ داداشت مثل تو عاشق نبود وهمون روزها اومد این جا و الان تو یه کارخونه کار می کنه و با یه دختر لهستانی دوست شده و دارند با هم زندگی می کنند. واسه کوتاهی یه جفت پاچهً شلوار چقدر بهت می دادن؟ کمتر از پنجاه تومن، نه؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. زیاد رفتی خونه این "غلامی"، می دونستی بهش مشکوکند، نمی دونستی؟ خدا چقدر بهت رحم کرد اون روز که ماًمورها ریختن تو خونه اش. زنش "گوهر" می گفت غلامی شده بود مثل موش آب کشیده. داشت تو حوض خفه می شد؛ از دست مامورها خودشو اون جا پنهون کرده بود، آخرش هم سر در نیاوردم واسه چی هر دوشنبه می رفتی اون جا. مطمئنم که به غیر از غلامی کس های دیگری هم اونجا بودن! حالا که امروز فهمیدم تو هم از ایران اومدی بیرون دل تو دلم نیست، تو دیگه چرا؟ می گفتی اگه یه روز" البرز" رو نبینی می میری! بزرگ شده نه؟ من عاشق موهای فرفری اش بودم. بدون تو چی کار می کنه؟ دلم شور افتاده. اون وقت ها می گفتی خوندن شعرای سهراب سرحالت میاره اما الان می دونم که خوندن مثنوی هم دردی ازت دوا نمی کنه. برادرت می گفت بد جوری سرفه می کنی، بهش گفتم: " نمی ری ببینیش"؟ گفت: " براش پول فرستادم". دوست دختر لهستانی اش می گفت داداشت شده شکل اسکناس. نمی تونم باهات حرف بزنم. مطمئنم تا باهام حرف بزنی جمله دومت اینه: ببینم تو هنوز کتاب متابی، چاپ نکردی"؟ منم بگم: "نه"، و تو بگی،"زیاد زحمت نکش تا آخر عمرتم چاپ نمی کنی"... و قاه قاه بخندی"؛ شوخی می کنی نه؟ کاش دیگه سرفه نکنی؛

16/06/2008




پرستوهایی که زیر شیروانی خانه مان آشیانه دارند در طول روز در ارتفاع بالاتری پرواز می کنند، آسمان که می رود رنگ بگیرد چهچهه را آغاز می کنند و سفیر کشان در ارتفاعی پایین تر، بدین سو و آن سو و بر فراز آشیانه شان می چرخند. هیاهوی آن ها برایم آشنا نیست، هیچ گاه این همه پرستو را یک جا و با هم، ندیده بودم. به نظر می رسد سال هاست در زیر شیروانی منزل مان آشیانه دارند و هرگز دست آدمیزادی به آن ها نرسیده است، کسی به سمت شان سنگ پرتاپ نکرده و تخم های جوجه هایشان را چاشنی ناشتایی شان نکرده، دندانی استخوان های ترد و ظریف شان را خرد نکرده و تیر کمانی سنگی را حواله جان کوچک شان نکرده و حتی گربه ها نیز به عنوان طعمه ای جانانه به آن ها نگاه نکرده اند؛ آن ها آزادند و بی پروایی شان در پرواز به من احساس خوش زنده بودن را هدیه می دهد؛

07/06/2008

بیاد روان شاد نادر ابراهیمی

دست خط نادرابراهیمی
-----------------------------------
مرگ چیز خوبی نیست، مرگ به همه حرکت های یک انسان پایان می دهد. یک توقف ابدی . مرگ مانند تولد، زیبا نیست. چه آرزویی می توان داشت وقتی خاطره ها تکه تکه می شوند؟ کودکی من، شبهای زمستان، خانه شمالی، کنار پدر، سریال آتش بدون دود، کومه های حصیری ترکمن ها، دلیرمردی ها، گلن اوجا،عشق و وسوسه و خشم شان که در خیالم نقش زندگی می آفریدند. سریال "هامی و کامی" با صدای "نوری"، مرا با خود به سفر می بردند ... و این اواخر واژه هایش که به من جان زندگی می داد و اکنون نیز... این همه به آسانی به چنگ نیامده است بلکه فراستی را می طلبد که بزرگوارانه به روند زندگی نگاه کرده است؛


...
هلیا از مرگ می ترسی؟ مرگ- که می نامد و آگاه نمی کند حتی پارساترین مدعیان پارسایی را
...
من که از درون دیوارهای مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگ ترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
من- باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایش گر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد؛
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا
آنچه ماندنی ست ورای من و توست؛
...
از کتاب
بار دیگر، شهری که دوست می داشتم
نادر ابراهیمی

02/06/2008





عقربه های ساعت خواب را نشانم می دهند
رقص شاخه های نازک بید آشفتگی های تو را؛
بال های خاکستری هواپیماها بال پرواز هیچ کبوتر اسیری، نخواهند شد؛
باران می بارید آن روز عصر که پیرزن صدایم زد؛
فریاد می زد و می گفت کبوترهای من نان ندارند
روی یکی از برگ های دفترش نوشته بود
یک روز دیگر گذشت
فردا دوباره خواهد آمد و فرداهای دیگر نیز
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد
من نباشم
تو نباشی
و
کبوترهایم گرسنه باشن
د