27/02/2015

جمعه روزی

1
هوا ابری ست
تیره است
باران می بارد
باید بروم بیرون
 نمی روم
باید بروم چند عکس بگیرم
 در خانه می مانم
می خوانم
می نویسم
می پزم
تمیز می کنم
هرچیزی را سر جایش می گذارم
اضافات را دور می ریزم
اطرافم را خلوت می کنم
خالی می شوم

2

جمعه هایم که تهی شوند
دوباره هوای شان را پر می کنم
از خیال خوش تو
از رویای ناب تو

3

جمعه روزی
ابری روزی 
تکرار لحظه ها
حضور زمان
بی واسطه
بی تاًمل
می رود
بی پرسش
این زمان
این زمان پرشتاب و بی درنگ
تنها خیال شیرنت می ماند 
بمان 
خیال شیرینم
و 
لباس صورتی به تن هوای امروزم بپوشان
ای تو 
دل آویزترین عطر جهان جمعه هایم
...

...

18/02/2015

آسمان عاشق است

زمستان
ای مرد سپید پوش خاکستری من
کم کم باید بروی
دل تنگت خواهم شد
...
 بهار خواهد آمد
...


14/02/2015

بهارم آرزوست


بهارم آرزوست

آدم کوچولوها


پسندیده نیست تعدادی از آدم ها، طوری نشان دهند که به برخی از انسان های مشهور و شناخته شده در بین مردم، نزدیک هستند 
 و یا نزدیک تر از بقیه هستند. این نشان از حقارت آن ها دارد. انسان بودن به عکاس خوب بودن، نویسنده خوب بودن، نقاش خوب بودن، خبرنگار خوب بودن، شاعر خوب بودن، سیاستمدار خوب بودن، روزنامه نگار خوب بودن، دخلی ندارد 
 انسان بودن و انسان ماندن این "چیزها"، را بر نمی تابد
بگردید و بچرخید و جار بزنید ومرتب در شیپورهایتان بدمید
صدا ندارد
شما حقیرید، خودتان نمی دانید
این همه هندوانه های آبدار، رسیده و له شده را چه کسی زیر بغل تان می گذارد
ترش شده اند
خواهش می کنم کمی از آن هندوانه ها میل کنید

06/02/2015

کوکب خیال


ییلاق بود. کوهستان بود. ابرها را می توانستی با دست هایت بگیری مشت مشت، بروی بالا، بالاتر، تا نوک قله. می توانستی همان جا، میان ابرها آغوش باز کنی و هوا را بنوشی. یادت است کوکب؟ هوای سپید لیلا کوه را یادت است
 *
 آن روز ایستاده بودم کنار در مدرسه، منتظر؛ گریه ام گرفته بود در حسرت دیدار وفا و یاد حرفش، تنم را به لرزه می انداخت که گفته بود؛ فروغ، بدان اگر روزی نیامدم، دیگرهرگز نمی آیم. مگر چند ساله بودم من؟ سال 57، انقلاب، ده قبر خاموش 
دیگر بازنگشت، وفا. از میانه آن جنگل تاریک، عبور کرد و گم شد
*
بیا کوکب. بیا در آغوشم. آغوش تو، تنها جان پناه آن روزم بود. همان روز، پدرت، بی دلیل، دوباره با کمر بندش افتاده بود به جانت؛ جانم را سوزانده بود آن مرد! تو کنار من، همان جا، روی همان کوه نشسته بودی و اشکهای شورت را مزمزه می کردی و من با سر آستین های گل و گشاد ژاکت گلی رنگی که مادرت برایم بافته بود، نمه شان را از روی صورتت پاک می کردم 
*
حسرت کودکی مان، آخرمرا می کشد. بیا بالا. بالاتر. من هنوزهمان جا نشسته ام. کنار ابرها. اندکی که سرت را بالا بگیری، مرا می بینی. همکلاسی پاک و معصومم، بالاتر بیا. قدم بردار. محکم. محکم تر
*
 بگذار حسرت بازگشت به کودکی بشود، شراب تلخ بزرگسالی مان 
*
تو را می بوسم. تو اکنون در کدامین اتاق این جهان، خانه داری؟