26/12/2018

زمستان هشتاد و دو سالگی مادرم




هوا سرد و مه آلود است. باران می‌بارد. زمستان در راه است. هر وقت فصل سرما در راه است، رویای کودکی من هم زنده
 می‌شود؛ یاد درس ننه سرمای کتاب فارسی می‌افتم. یادم نمانده چه سالی بود اما می‌دانم که ابتدایی بودم. شمال و کوه های مرتفع و رودخانه‌های خروشانش و هوایی که درست مانند منچستر بود. زمستانهای سرد و مرطوب و ننه سرمایی که خمیده و آرام آرام با چارقد تمیزش و با پیراهن چین‌دار آبی آسمانی خال خال سپیدش از پشت کوهها نزدیک می‌شد. وقتی زمستان از راه می‌رسید من در عالم بچگی کنار بخاری دیواری خانه در رویاهای خود غرق می شدم و او را تجسم می‌کردم همانگونه که مادربزرگ ها و مادر بزرگ مادرم را و تصور می‌کردم همه شان داخل حیاط خانه‌مان ایستادند، همانجا که رزهای زرد و صورتی و قرمز مادرم بی‌برگ و لخت به خواب رفته بودند
مادرم. مادر برگ گلم که اکنون دیگر هیچ گل رزی را بخاطر ندارد. مادر، مادر شکوفه نارنجم که از صبح تا شام در بستر خود خوابیده و دیگر منتظر چیز و یا کسی نیست. نه سرما را حس می‌کند و نه گرما را. غذا و قطره هایش فراموش شده است. ماه من، مادر در حضور این روزهای آخر پاییزی بیادت در دل می‌گریم و تنهایی تو در آن بستر و در اتاق آپارتمانت ؛جانم را دارد به لب می رساند
دیگر مانند پروانه‌ در خانه نمی‌چرخی و آشپزخانه و یخچال را فراموش کردی؛ بالکن خانه و گلدان‌هایت را از ذهن بردی و دیگر به زنگ هیچ دری و تلفنی از جای خود بلند نمی‌شوی. مادرم چه کسی چشم و گوش تو را رو به جهان هستی بست؟!. 
مادر، مادر عزیز من، زمستانت بهاری باد



20/11/2018

پاییزی




باران می‌بارد. صداها درهم و برهم به گوشم می‌رسد. تیک تاک ساعت. تیک... تاک. ضربه‌های پی در پی به شیشه! باران می‌بارد. زمستان در راه است. باد زمزمه‌کنان در گوش شاخسارهای عریان درختان، مرثیه خوان عزای آسمان است. باران. باران می‌بارد. طنین صدای هیچ ماهتابی، از گوشه افق خاکستری این جزیره سرد به گوش نمی‌رسد: تو به نجوایی، من آواز سر دادم. من به طنینی، تو به صحرا گریختی. نمی‌دانستم جهان برهوتی کامل و تمام عیار است: نه. نمی‌دانستم که 
هیچ گریز‌گاهی یافت نمی‌شود. 



02/10/2018

پاییز جاودان



 شکوه جهان در دستهای توست
ای یادآور ابدیت جاری 



















13/09/2018

خفته با من


مرا در میان خود بگیرید ای امواج بی‌انتهای دریاها
رنگین‌کمانی می‌باید آسمان را
هیاهوی بادی شاید
ایستاده
لب فرو بسته
به دوردست خیالم خیره گشته‌ام
مرا دریابید ای کوه‌ها و ای کولیان دشت‌های پهناور
کودکی بیش نیم
از هستی به پایین
از کام خود فرو‌افتاده
به جالیز مزرعه‌ای می مانم
که تمام جاری‌بودنم را به هستی زمین داده‌ام
مرا که عریان از پالایشم
قدمی بردارم
و روح خود را ببرم به نقطه‌ای که جان‌اش را‌ می‌برند
جان‌اش جان‌اش
خفته
خاموش
می‌خواهم بخوابم
بخوابم  و
خوابش را دوباره ببینم
من امانت دار خوبی‌های بیادگار گذاشته زمینیانم
من روحم 
من جانم
مرا دریابید




12/09/2018

اقاقیا









جهان غرق زیبایی‌ست و من غرق زیبایی تو
ای گل اقاقیا
تو جان من باش و من سفره نگاه تو

24/06/2018

جهان خالی شد




جهان خالی شد از برق چشمانت
در حنجره بویناک پیرمردی فرتوت
. هنگامی که دهان به آری گشودم

مهدی اخوان ثالث



آه 
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟
گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی‌ست
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت،
خاموشی ست
چه بگویم؟
هیچ

...
بخشی از شعر پیوند‌ها و باغ‌ها
مهدی اخوان ثالث







22/06/2018

کودکی


کودکی همان پرچین خانه همسایه بود که بادهای سرد پاییزی رفته رفته پایه‌های آن را سست کرد و طوفان بلوغ آنرا شکست. یازده سالگی من. دوازده سالگی من. شور من. کوچه‌گردی‌های من. سرگردانی و دو دو زدن چشم‌هایم. 
ترس‌هایم. هوای دم‌کرده بعداز ظهر‌های شرجی. مارمولک‌های بزرگ حیاط. بنفشه‌های کوهی. یاس امین الدوله روی دیوار. سیب گلاب‌های قرمز کرم خورده روی درخت. باد. بادی که از سمت دریا می‌وزید. کرم‌های توی خاک. زندگی. کودکی من. نگاه مغرور و بی‌اعتنای هاله، دختر همسایه. روزگار بیتل‌ها. شلوارهای جین تنگ. پیراهن‌های مردانه. دگمه‌های باز. شلوارهای لی‌. لی. فوتبال. نگاه. پرسه زدن‌ها. خریدها. کودکی. کودکی. صد تکه هم شوم از یادم نمی‌رود. هزار تکه هم شوم ی نگاه‌ها در خاطرم می‌ماند. من صنوبری را یادم است که به دست تبر مردی بر زمین افتاد. گنجشکی را که هنگام پرواز به سنگ تیر کمان پسری افتاد میان کوچه. مورچه‌ای که در آب باغچه غرق شد. جوجه‌ای که زیر پایم له شد. حلزونی که از وسط دو نیم شد. شیر خوردن گربه‌ام با آن زبان کوچک سرخ‌اش. 

کودکی گنجینه‌ایست در نهادم. با من. همراه من


06/05/2018

وقتی می‌نویسم


وقتی می‌نویسم حال بهتری دارم. نوشتن مانند دوباره و حتی چند باره زندگی کردن است. انگار دوباره بدنیا می‌آیم و از نو می‌بینم و می‌شنوم و با افراد جدیدی ملاقات می‌کنم. نوشتن نیروی مضاعف به من می‌دهد تا با ناملایمات و تاملات روحی‌ 
که همواره و کم و بیش با انسان‌ها و از جمله خودم همراه است، کنار بیایم






16/03/2018

زندگی


زندگی غنی و دلپذیر است



منچستر


منچستر


اسپانیا

عکس ها متعلق به خودم است

06/02/2018

اخوان


دوست داشتن اخوان برمی‌گردد به بیست  سالگی من. چقدر سخت ست هضم حرف نیش داری که به آدم بزنند و بگویند 
حق نداری دوست داشته باشی. هنوز بعد از سالها مثل سنگ مانده روی گلویم، بلعیدن آن حرف
...
اخوان را همیشه دوست داشتم
زنده باد نامش
جاودانه  و گرامی باد یادش