27/01/2007

پاریس


اولین سفر دختر به پاریس بود، ایستگاه قطار خلوت بود. پسری که روبروی او روی صندلی نشسته بود، چهرهً استخوانی زشتی داشت با دماغی عقابی و چشمانی به گود نشسته، دستکش چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و به نظر می رسید یکی از دست هایش فقط یک انگشت داشت و این تصویر دختر را بیش از هر چیزی تحت تاًثیر قرار داده بود
به ساعت خود نگاه کرد، ده دقیقه دیگر قطار از راه می رسید؛ از گورستان " پرلاشز
بر می گشت، روز اول عید بود، رفته بود سر قبر " صادق هدایت" و کلی گریه کرده بود، هنگام سال تحویل آنجا بود، کنار هدایت، حالا دیگر باید بر می گشت به هتل و خودش را برای رفتن به کاباره " مولن روژ" آماده می کرد، بلیطش را از لندن تهیه کرده بود و می خواست با یکی دو تا از هم سفرهایش به آنجا برود و این کافه مشهور را از نزدیک ببیند
به نظر او همه چیز جالب بود، از سگ های پودل گرفته تا چوب سیگارهای بلند زنان شان و پالتوهای بلند مشکی پسران فرانسوی با یقه های بلند و ایستاده و کفش های چرمی مشکی شان تا آلودگی خفه کنندهً پاریس و برج ایفل غبارگرفته، ازبی سر و سامانی ورودی های موزهً " لوور" و این که راهنماهای داخل موزه سیگار می کشیدند و بدون هیچ ممنوعیتی دود سیگار را به سمت تابلوها می فرستادند ومهم تر از همه این که خیابان " شانزه لیزه"، آن طور که شنیده بود دیدنی نبود و جز یک خیابان پهن و طولانی چیزی از آن در خاطرش نمانده بود واما در بین همه این دیدنی ها "مونت مارت" زیباترین خیابانی بود که دیده بود، دیدار نقاشان او را به وجد آورده بود، احساس این که شاید در آینده خودش نیز نقاش بزرگی شود و یا با یکی از آن پیرمردهای نقاش خوش لباس و مهربان فرانسوی که قلم مو به دست چون عروسکی زیبا در خیالش می رقصیدند معاشر شود واین معاشرت او را به یک عشق عظیم نزدیک سازد و پیوند این عشق از او یک هنرمند مشهور بسازد او را به وجد می آورد
در همین حین متوجه دو پسرایرانی شد که با هم فارسی حرف می زدند، پسر یک انگشتی هم کنار آن ها نشسته بود، پس پسرایرانی بود، گوش تیز کرد، گفتگو در بارهً دختری مو قرمز بود، آنجا پر بود از زن هایی با گیسوان قهوه ای و قرمز و بلوند و مشکی، کنجکاو شد و به اطراف نگاه کرد، کسی را به غیر از خودش با موهای قرمز ندید
حالا بدون این که به پسرها نگاه کند با دقت به حرف هایشان گوش می داد، یکی می گفت: " نگاه کنید چه نازه" و آن دیگری می گفت: " نه بابا اونقدرها هم آش دهن سوزی نیست"، هر کدام نظری می دادند وبعد با هم می خندیدند
دختر با خودش فکر می کرد این ایرانی ها مانند لشگر شکست خوردهً ناپلئون می مانند، همه جا هستند
از لابلای صحبت آنها دریافت که پسر زشت رو در صدد است به او چشمک بزند! نگرانی شان این بود اگر چشمک بزند چه اتفاقی می افتد؟
به تنگ آمده بود، دوباره به ساعت نگاه کرد، از قطار خبری نبود.دقایقی
بعد گویا داشت کار به جاهای باریک می کشید وصحبت ها مردانه می شد، به نظر
می رسید حتی یک در صد هم احتمال نمی دادند دختر ایرانی باشد. هنوز بحث بر سر این بود که پسر زشت رو چشمک را بزند یا نه که ناگهان دختر با صدای بلند گفت
بابا می خوای چشمک بزنی بزن دیگه، بزن، چرا معطلی؟ بزن و خیال تو راحت کن دیگه! یک ساعته داری می گی چشمک بزنم یا نه؟ بابا بزن، خجالت نکش
پسرها بهت زده به هم نگاه می کردند، همگی از این که دختر مو قرمز ایرانی بود جا خورده بودند، پسر زشت رو زودتر از بقیه به خودش آمد و بدون معطلی عذر خواهی کرد، دو پسر دیگر بی هیچ حرفی سرشان را پایین انداختند و از آنجا دور شدند، شاید هم با خودشان فکر می کردند بلکه هم قطاری شان در این میان فرصتی پیدا کند و چشمک را بزند اما درهمان لحظه قطار از راه رسید و دختر موقرمز بلند شد و به سمت قطار رفت، داشت سوار قطار می شد که شنید " راستی عید تون مبارک
وقتی برگشت از قاب بسته پنجره تنها انگشت بریده پسر را دید که بدون دستکش سیاهش به منظور خداحافظی در هوا تاب می خورد



+ نوشته شده در 6 Jan 2007ساعت 15:35 توسط فروغ
GetBC(25);
10 نظر