30/01/2008











By: Mandy Godbehe


A new day has just begun
time to bask 'Neath the sun
Yesterday is dead and gone
to a new day you belongRejoice and be glad
there's no need to be sad
Leave your burdens behind
allow only good to fill your mind
Make the best of this new day
only good will come your way


Have A Good Day!

Written by Mary E. Carpio

یک روز جدید آغاز شده
خود را به تمامی به گرمای ملایم آن بسپار
دیروز گذشت و فنا شد
تنها امروزست که متعلق به تو است
از شادی به وجد بیا
غمگین نباش
همه ناگواری های گذشته را پشت سر بگذار
اجازه بده که تنها خوبی ها فکر تو را پر کنند
امروز را بهترین روز زندگی ات بساز
خواهی دید که تنها کامیاری و خیر همسفرت خواهد شد

17/01/2008

فخری مگر چند سالش بود؟





هر چه فکر می کنم چه وقت بود که رضا زنگ زد و گفت بالاخره فخری چشماشو برای همیشه
 بست، یادم نمی آید. کامران هنوز برنگشته، از رختخوابم بیرون می آیم و می روم کنار پنجره. پنج صبح است، چراغ های بالای تپه روبرو روشنند، کاش می توانستم کمی قدم بزنم؟ اگر بچه ها بیدار شوند چه! یکی بیدار می شود و آب می خواهد و دیگری پشت سرش بهانه شیر را می گیرد. فخری مگر چند سالش بود که رضا گفت بالاخره فخری چشماشو برای همیشه بست. حتما خیلی از دستش خسته شده بودند. حرف هم که نمی شد زد. تا چیزی می گفتم خود رضا زودتر از همه شاکی می شد و می گفت تو یکی دستور صادر نکن ، پا شدی رفتی اون سر دنیا و خودتو راحت کردی
هوا هنوز روشن نشده اما خواب از سرم پریده. فخری مگر چند سالش بود؟ این زمستان می شد چهل و هفت ساله. از اتاق خواب بیرون می آیم، هر شب چراغ هال را به خاطر بچه ها روشن می گذارم تا موقع رفتن به دستشویی زمین نخورند، اگر چه همیشه خودم بیدار می شوم و می برمشان؛
آینه قدی هال، بی قواره است، وقتی خودم را داخل آن می بینم، می ترسم، چرا این شکلی شده ام! رنگم پریده، موهایم وز کرده و چشمانم قرمز شده، یادم نمی آید گریه کرده باشم؛ شانس آوردم کامران هنوز نیامده ، اگر مرا اینطوری ببیند، به طور حتم می گوید: نمی تونی یه ذره به خودت برسی؟ شدی مثل جادوگرها
رضا گفته بود هزینه مراسم کفن و دفن فخری خیلی می شه، این را هم گفته بود که قبر خیلی گرون شده و نمی دونیم چیکار کنیم؟ شرم اجازه نداد به او بگویم، رضا جان تو که کارخونه داری، تو دیگه چرا! حالا چه طوری به کامران بگویم؟ قرار شده بود که برای کفن و دفن و فاتحه خوانی و مراسم سوم و هفتم همه پول بگذارند؛ اگر به کامران بگویم مثل بمب منفجر می شود و بد و بیراه عالم را نثار رضا می کند. از دست این کامران! زندگی در اروپا یک سر سوزن هم او را عوض نکرده است؛
کامران هرگز فخری را ندیده، او خواهر ناتنی من بود. روزی که بابا جان فخری را به خانه آورد، همه اهالی خانه رو ترش کردند. مادر جان می گفت آقا جان بیخود این دختره، فخری را نیاورده، باباشو می شناسه، خود مامان جان هم حدس می زد چه کسی باشد اما هرگز به ما بچه ها نگفت که فخری از چه ایل و طایفه ئیه؛ رضا همیشه می گفت مامان جان یک روز قبل از فوتش، فخری رو برد پیش خودش و تو گوشش یه چیزهایی زمزمه کرد. فردای آن روز فخری افتاد به سرفه، همان روز که مادر جان از دنیا رفت، همه می گفتند فخری سرفه را بهانه قرار داده تا در عزاداری مادرجان کار نکند، بعد از آن روز فخری دیگر روز خوش به خودش ندید. سرفه ها امانش را برید و بعدها بیماری سل، خانه نشینش کرد؛
صدای بسته شدن در که می آید رشته افکارم پاره می شود. کامران خوشحال و سرزنده است اما وقتی مرا می بیند لب و لوچه اش آویزان می شود، بدون مقدمه می گوید: باز که تو نصف شب مثل ارواح تو خونه راه می ری، بدون مقدمه می گویم: فخری مرده. او هم بی مقدمه می گوید: واسه همین عزا گرفتی؟ خوب راحت شد بدبخت. می خواست زنده بمونه چیکار کنه! یه عمر همون جوری زمین گیر می موند. چیزی داری من بخورم؟
کامران هیچ وقت حال مرا نمی فهمد، فخری همه اش چهل و هفت سالش بود. به آشپزخانه می روم و شام شبش را می گذارم داخل ماکروویو تا گرم شود، می گویم: دوست دارم برم ایران. شاید بتونم به مراسم شب هفت برسم
بچه ها رو چیکار می کنی؟ -
کوچیکه رو می برم، بزرگه بمونه پیش تو. زود بر می گردم -
با کدوم پول؟-
پول؟ حالا چطور بگویم رضا هم سفارش داده برای کفن و دفن فخری پول بفرستم؛
کامران همیشه خیلی زود آب پاکی را می ریزد روی دست آدم؛
لازم نکرده بری. من که هر شب کارم. تاکسیه، نرم گشنه موندیم با این همه قسط و هزینه آب و برق و کوفت و زهر مار. پول ندارم بهت برم بری ایران، می دونی بلیطت چند می شه ؟
دلم هوای ایران را دارد. هوای فخری را دارد. حال و هوای فخری مثل پیچک خانه بهارستان تمام جانم را پر کرده است. دلم می خواهد آن جا باشم. بروم سر قبر فخری. سر قبر باباجان و مادر جان، بروم و یک دل سیر اشک بریزم اما چیزی نمی گویم،
کامران که مشغول خوردن غذا می شود، من هم می روم تا بخوابم؛ گیجم، در تاریک و روشن هال، یکی از بچه ها را وسط هال می بینم که دراز کشیده و مرا نگاه می کند
اینجا چیکار می کنی پسرم؟
گشنمه مامان
بیا برو سر جات بخواب، الان که وقت غذا خوردن نیست
بابا اومده داره چیز می خوره. منم گشنمه
به زور او را به دستشویی می برم و بر می گردانم به رختخوابش . وقتی دوباره دراز می کشم در فکر اینم که چه ترفندی بکار ببرم تا بتوانم کمی پوند از چنگ کامران بیرون بکشم و بفرستم برای رضا تا خرج مراسم عزاداری فخری کنند؛

14/01/2008

به تمام مردمان

یکی از شعرهای رویا بیژنی

سالیان عمر من
دور و دیر می شوند
ازمن این فرشته های از خدا رسیده / سیر می شوند
گوشه های پلک ِ من / پیر ِپیر می شوند
من ولی هنوزهم
هی دوباره پشت ِ هی دوباره اشتباه می کنم
من ولی هنوز هم
هی گناه پشت ِ هی گناه می کنم
هی بزک پشت ِ هی بزک دروغ
این قیافه ی شکسته ی پریده را مثل ماه می کنم
این
تمام اعتراف یک زن است
بی خیال ِ خوشدلی
بیست نمره ی حماقت من است
مثل ِعنکبوت ِ گم نشسته ای به تار خود
ابلهانه فکر می کنم که زنده ام
ابلهانه تر که در نیافتم
من فقط میان ِ ابلهان
یک برنده ام
ابلهانه تر که زُل زدم و زندگی حرام شد
سهمم از پرنده گی تمامشد

بی خیال ِ خوشدلی
من به انهدام خویشتن نشسته ام
ابلهانه روبروی من نشسته ام
یک دو روز پیش
توی آن اتاق دل دریده ی پریش
بر تن غرور کوچکم کتک زدم
بعد هم
با تمام قطره اشکهای مانده درجهان تمام مردمان
خنده های شادمانه را کنارتان/ کلک زدم
من به زخم خود نمک زدم
بی خیال خوشدلی
هیچکس درین زمین برای یک فرشته جا نداشت
خوشدلی به وعده اش وفا نداشت
ایستگاه آخرم رسیده است
در میان جمعتان
هیچ کس / جامه دان کوچک مرا ندیده است؟
جامه دان کوچکی که قدِ مشت بسته ام حقیر بود
تلخ مثل قیر بود ... جامه دان کوچکی که گوشه ی شکسته اش
نخ نمای غصه های نان شده
قلب کوچک دریده اش
پایمال طعنه هایتان شده
پیر ِ پیر بود
در میان جمعتان... ای تمام مردمان...؟
او برای دست بُردتان / تازه تر ازین سیاه ِ لعنتی / هوا نداشت
او برای سقف ِگوشهایتان / جیغهای بی صدا نداشت
جز پناه بر خدایتان
چاره ای برای دردهای سخت بی دوا نداشت
گرچه در تمام سالها
یک نگاه ِ کوچک ازخدا نداشت
دستهای رگ به رگ
کار پشت ِ کار
پوزخند ِِ انتظار
جز همین و چند / غصه ی بلند ارجمند
طفلک ِ شکسته جا نداشت
رودخانه ی غریب از بد ِ زمانه گل شده
سرفه های تو نشسته ای که سل شده
مادری که از گرسنه ی نگاه کودکش
روی سفره ی به هیچ باز ِ پاپتی
روی برکشیده و خجل شده
جز همین و چند/ غصه ی بلند ارجمند
ایستگاه آخرم رسیده است
ای تمام مردمان ِ
بی خیال...
ایستگاه آخرم رسیده است
ای تمام مردمان ِ
هیس / بی که یک گله/ یک کلام ِ کال
ایستگاه آخرم
در میان جمعتان؟
بزک
من ... فرشته ؟...نه
دیو ِ دیگرم
در میان جمعتان؟
بزک
بی خیال خوشدلی
گیج می رود سرم
در میان جمعتان؟
بزک
بزک
بزک
این بزک بصورتم حلال
لال می شوم وسخت
لال می شوم و لال
بی خیال

09/01/2008

I wish that I could cause the sun
To warm the world with love
Remove the clouds a moment
To reveal the stars above
***
I wish that I could wipe that tear
From the corner of your eye
Bring happiness for your sorrow
Bring a smile for your sigh
***
I wish that I could
Put hope within your heart
Make today the best you've had
Right from its very start
***
I wish that I were able
To make your dreams come true
I wish I could - I wish I could
Do all these things for you

Poem by Mr. Doug

کاش می توانستم خورشید را بسازم
دنیا را با مهر و محبت گرم کنم
در یک چشم به هم زدن ابرها را بروبم و
ستاره ها را آن بالا بنشانم

***

کاش می توانستم آن اشک را از گوشه چشمت
پاک کنم
اندوهت را به شادمانی تبدیل کنم و
و تبسم و لبخند را جانشین افسوست سازم

***

کاش می توانستم
امید را در قلبت بکارم
امروزت را به بهترین روز زندگی ات بدل سازم
تو گویی که نخستین روز عمرت است

***

کاش توان آن را داشتم
رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنم
کاش می توانستم
کاش می توانستم
همه این چیزها را برای تو انجام بدهم
------------------------
معرفی داستان
داستان : بمب ساعتی تیک تیک تیک تیک
نویسنده: مرضیه ستوده

04/01/2008

چادر


از اتوبوس پیاده شد و پیچید داخل یک کوچه، با عجله چادرش را از کیفش بیرون کشید و انداخت سرش، خواست راه بیفتد دید زنی سرش را از در خانه بیرون آورده و با تعجب به او نگاه می کند، از کنارش که گذشت زن زیر لب گفت: به حق چیزهای ندیده! برگشت تا بگوید به تو مربوط نیست، فکر کرد بی ادبی ست، خواست به راهش ادامه بدهد که ناگهان زن گفت: بیچاره پدر مادراتون که نمی دونند وقتی میاین بیرون چی کار که نمی کنید؛
خسته بود نمی خواست جوابش را بدهد وگرنه بهش می گفت بیچاره بچه هاتون که باید برده وار از شماها اطاعت کنند وگرنه دشنام و کتک شام شبشونه؛
*

یک ماه از شروع کلاس ها می گذشت، فکر می کردم هر دو چادری اند، از دانشکده که آمدیم بیرون راه افتادیم سمت ولی عصر، نزدیک سه راه تخت طاووس رفتند تو یه کوچه بن بست و چادرشان را از سر برداشتند و گذاشتند داخل کیفشان. تمام راه با خودم فکر می کردم چه شجاعتی داشتم که وقت مصاحبه شلوار جین پوشیده بودم و یه کفش کتانی پام بود؛
*

نزدیک خانه بودند وقتی مادرش از داخل کیف چادرش را بیرون کشید و گذاشت روی سرش، هاج و واج ایستاده بود و مادرش را نگاه می کرد؛
دخترک: چادرت رو فراموش کرده بودی؟
مادر: بریم، این چیزها به تو مربوط نیست، به بابات چیزی نمی گی، وگرنه
دخترک: وگرنه چی؟
مادر: وگرنه اون عروسکی رو که می خوای برات نمی خرم؛
دخترک : فردا می خری؟
مادر: آره به شرطی که به بابات چیزی نگی؛
دخترک دیگر چیزی نگفت، داشت فکر می کرد اگر باز هم مادرش او را به سینما برد و چادرش را فراموش کرد قول خریدن چکمه هایی مثل چکمه های قرمز براق هم کلاسی اش را از او بگیرد؛