26/03/2008

هفت آرزوی محال

...



از زهرا نوری عزیزم ممنونم که یه سوژه بهم معرفی کرد تا راجع به اون بنویسم. زهرا جان، از هفت آرزوی محال گفتی و هزاران آرزوی محال به ذهنم آمد و رفت. ممنونم که به ذهن خسته ام کمک کردی؛ هفت آرزوی محال من به ترتیب؛

نبودن هیچ فقیر و گرسنه ای در دنیا؛

حذف همه زندان ها و قفس های دنیا؛

دیدن دوباره پدرم. ( پدرم چند سال قبل از این دنیا سفر کرد و رفت. می دانم از محالات است که دوباره این جا و در بین مردمان و در خانه خودم او را ببینم و ازاو پذیرایی کنم، همیشه می گفت فروغ دست پختت خیلی خوشمزه است، یاد آخرین جوجه کبابی که با زعفران و آب لیمو برایش پختم به خیر، بعد که دکتر آمد گفت به هیچ عنوان نباید زعفران بخورد از خودم خیلی خجالت کشیدم. می خواستم خود شیرینی کنم تا دوباره پدرم از من تعریف کند و بتواند دو قاشق هم شده غذا بخورد)؛

پرواز با بالن به تنهایی و صعود به بالاترین ارتفاع ممکن؛

غواصی دراعماق دریاها و اقیانوس ها و دیدن یک پری دریایی؛

موتور سواری با سرعتی سرسام آور در یک جاده کوهستانی؛

زندگی کردن با حیوانات به صورت گروهی، جایی که هیچ انسانی نباشد، دوست شدن با آن ها و وارد شدن به دنیای واقعی شان؛

قلمت همواره سبز باد زهرا عزیز؛
...
، " داستان " بی
از علی اشرف درویشیان

15/03/2008

عیدتان مبارک



نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی بسمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد


...


هفت سین ما

________________





نوروزتان مبارک و امروز و هر روزتان بهاری باد؛
____________________________________________


چهار شنبه سوری مبارک. می بوسمت ایران من

___________________________________


امروز عصر می روم ماهی قرمز عید مان را بخرم، سنبل را از گل فروشی انگلیسی و سمنو را از فروشگاه ایرانی؛ باید بروم از مارکت شهر" بری" و برای سبزی پلو ماهی شب عید، ماهی سفید بخرم، باران می بارد، سال گذشته همین موقع می رفتم فرودگاه، پارسال هم همین موقع باران می بارید. مادرم بعد از چهار سال و نیم دیوارهای خانه را آذین بسته بود و منتظرم بود.امسال پشت تلفن بغض گلویش را فشرد و گفت: یادته با هم رفتیم ماهی روی سفره هفت سین و آجیل و شیرینی خریدیم؟ بغض گلویش را قورت داد و گفت: امسال رفتم، همه آنها را خریدم و تمامش بیاد تو بودم فروغ! کی دوباره تو را می بینم؟

یاد این ترانه پویا افتادم

سفر یه شعره، سفر یه قصه ست
سفر، رهایی از فصل غصه ست

با من سفر کن

دریا به دریا

ساحل به ساحل

تا اوج رویا

سفر عبور از مرز تکراره

هر جای تازه دنیایی داره

پرنده ای باش با بال پرواز

پر کن فضا را با شعر و آواز

کاشکی تو باشی همسفر من

تا بی نهایت بال و پر من

سفر همیشه همسفر می خواد

دل کندن از غم بال و پر می خواد

...

12/03/2008



تابستان کودکی ام خنک بود، گاهی با گرمایی شرجی که نسیمی ملایم نوازش وار روحم را خنک می کرد. جراحی، مسافرت ها، دریا و عصرانه های آن در کنار خاله و خاله زاده ها و دایی و دایی زاده ها، عروسک هایی که هیچ گاه نداشتم، آزادی های من، شکوفه های نارنج، گربه هایم، کوچه باریک و طولانی که به یک شاهراه ختم می شد: شاهراه نخستین عاشقی من، درختان تبریزی، شادی های کوچک من، جوجه های لطیف و کوچک بهاری و مرغک های بی پروای عاشق لجام گسیخته، عطر گل یاس و درخت انبه همسایه؛
کودکی من مانند یک حفره، گاه و بی گاه احساسم را می دزدد و در خود فرو می برد. آخ؛ چقدر آن روزها زیبا بودند، مانند ابرهای بهاری در پهنه آسمانی نیلگون با ترنم خاص باران شمالی؛
دوست دارم یک روز، تنها یک روز به آن روزها برگردم و در سایه درخت بزرگ نارنج باغ بنشینم و برای خودم گردنبندی از شکوفه های معطر آن درست کنم و به گردنم بیاویزم و مست و مدهوش رایحه آن به کوچه بروم و در حسادت های کوچک کودکانه ام بغلتم و کسی امر و نهی نکند، کنار رودخانه بنشینم و پاهای کوچک و لختم را در آب ببینم و با چشمان کوچکم ماهی های شناور دم سیاه خاکستری را تعقیب کنم و دور و برم را بپایم تا کسی خبر آزادی های کوچک و پنهان مرا به مادر نرساند؛
روزها در این جا، ساده و بی تکلف از کنار هم یکی پس از دیگری می گذرند، چشم به هم گذاشتم تابستان و پائیز آمدند و رفتند و اینک زمستانی دیگر را از سر می گذرانم، کو گردنبندهای خشک شده و گیلاس هایی که به جای گوشواره به گوش هایم می آویختم؟
دیشب چرا خواب تو را دیدم زندگی ام، دلم برایت تنگ شده است، سال هاست تو را ندیده ام؛ کو محرمی تا از او حال تو را بپرسم دردانهً جوانی من؟



10/03/2008

...
Maureen Cavanaugh



FRANCESCA LO RUSSO

...
نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا می سازد
و من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز اصل زندگی ست
گریز از هر آن چه که اجبار را توجیه می کند
بیا بگریزیم
کلبه های چوبین،کنار دریا نشسته اند
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت
ما جاده های خلوت شب را خواهیم رفت
به آواز دور دست روستائیان گوش خواهیم داد
و به هر پرنده ی رهگذر سلام خواهیم گفت
از عابران نشان یک مهمانخانه ی متروک را خواهیم گرفت و آن ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید
....


شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند
هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد
هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم
انسان ، خاک را تقدیس می کند
انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد
هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن باز داشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟
در انتهای شب، گرگ ها سفر می کنند
...


آن‌چه هنوز تلخ‌ترین پوزخندِ مرا برمی‌انگیزد‌ "چیزی شدن" از دیدگاه آن‌هاست، آن‌ها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند. آن‌ها با اعدادِ کوچک به ما حمله می‌کنند. آن‌ها با صفر مطلق‌شان به جنگ با عمیق‌ترین و جاذب‌ترین رؤیاها می‌آیند و ما خردکننده‌گان جعبه‌های کوچک کفش هستیم

...

نادر ابراهیمی

09/03/2008

آسمان من از حیاط پشت خانه

پاسخ به سارا عزیز، که از متنی که در پایین همین پست گذاشتم ناراحت شده بود. راستی سارا جان از خودت پرسیدی واقعا چه نکته ای در متن من تو راآزارداد؟ اگر کمی فکر کنی می توانی دوباره به همان جملات برگردی و بخوانی شان؛

متن هایی که در وبلاگ می گذاریم از چند جنبه قابل بررسی هستند. گاهی تنها اطلاع رسانی موضوع برایمان مهم است و گاهی تاثیر جاری در موضوع علاوه بر اطلاع رسانی بدنبال کششی که ایجاد می کند موثر واقع می شود. موثر واقع شدن چه از جهت منفی و چه مثبت نشان بر موفقیت متن است؛


گذاشتن یک متن در یک وبلاگ شخصی، دال بر تائید همه جانبه آن نیست؛ شما می توانید به هر گونه فیلم و موزیک و خبر و رویداد مهم تاریخی، اجتماعی، سیاسی و غیره اشاره داشته باشید ضمن این که دلیل بر این نیست که آن رویداد را از تمام جوانب بررسی کرده اید و هیچ نقطه ابهامی در ذهنتان نیست پس مورد قضاوت قرار گرفتن از جانب خواننده کاملا بی مورد است؛
وقتی شخصی یا موضوعی در متن ها مهم شناخته می شود، آن را به کل جامعه و اشخاصی که در آن زندگی می کنند تعمیم ندهیم؛

به من می گویید چرا کانال ایران را گرفتم؟
رادیو و تلویزیون انگلستان به منظور پخش این گونه مستندات کانال مشخص یا به عبارت دیگر کانال ایرانی ندارد؛ به علاوه این که، ساخت مستندات اجتماعی، فرهنگی، دینی و غیره جزء چارت های اصلی بی بی سی است. برای من که یک ایرانی هستم فیلم هایی از این دست بسیار جذاب تر است تا اینکه وقتم را ساعت ها پای مستنداتی تلف کنم که دارای هیچ گونه ارزش اجتماعی نیستند و تنها از جنبه شخصی به آن ها پرداخت می شود؛


در این متن هیچ گونه مقایسه ای بین دو جنسیتی های ایران وانگلستان، صورت نگرفته است. پرداخت به این گونه موضوعات در توان من نیست چون مطالعه اندک در این زمینه( دوجنسیتی های انگلستان) برای نوشتن کافی نیست؛


این موضوع آن قدر عمق دارد که بتوان ساعاتی به آن فکر کرد، عصبانی نشوید، اگر می خواهید توهین کنید اما تحقیر نکنید، ما که در خارج از کشور زندگی می کنیم از شما جدا نیستیم. گاهی مهربانی کردن هم از یادمان می رود؛


بیان احساس آسیبی وارد نمی کند، تنها ممکن است آزار دهنده باشد؛ هنگامی که آزار دهنده شد، بعضی از ما به جای این که قدری تامل کنیم و به فکر فرو رویم برای حفظ آرامش مان، آهسته به راه خودمان ادامه می دهیم؛

یادمان نرود گاهی لازم است به جای قضاوت همدیگر، سکوت کنیم. قضاوت به عهده ما نیست؛

با سپاس فراوان