11/07/2014

می دانی که بیدارم



بیمارستان کیان 
دو ماه همان طور زشت و عبوس همان جا ایستاده بودی 
تا در
سحر گاه چنین روزی
پدرم را سوار قطار سفر ابدی اش کنند
پروانه ای شاید
پرنده ای
از تو و دیوارهای سرد و عبوست بیزارم
متنفرم از تو کیان
پدرم را به من پس بده

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو