26/04/2012

نوشتن همین و تمام/ مارگریت دوراس

...

  آدم یا داد می زند یا چیزی نمی گوید و سکوت می کند. برخی از نوشته ها خموش اند و برخی دیگر فریاد زن. نوشته، کلام شخص دیگری است، شخصی که حرف نمی زند. نویسنده، موجودی است غریب، مخالف خوان و معنی ناپذیر؛ نوشتن حرف نزدن است و دم فرو بستن. نوشتن نعره بی صداست 
...
مارگریت دوراس

16/04/2012

ماهی کوچک



ماهی که در این لحظه، در تابه من سرخ می شود تا دیروز، ماهی زنده ای بود که در آب های شیرین و شور اقیانوس شنا می کرد، عاشق می شد و دوست می داشت و دوستش می داشتند، گاهی گروه می شد و گاهی تنها؛ ز، ن، ده، گ، ی، می کرد در آب، اما الان خوراک من می شود و دهان و دندان و ستون فقراتش، خرد می شود و دمش کنده می شود، دم ی که تا دیروز در آب می رقصید و ماهی کوچک تابه من به آن می نازید. 

11/04/2012

حوصله سنگین




آسمان سال های میان سالی ست و من دور از خانه و در نیمه های یک روز بارانی مرطوب و سنگین به سال ها قبل بر می گردم و دوباره میهمان خانه مان در گیلان می شوم؛ باران خورده و سبزاند درخت ها و بوته های گل سرخ باغ، حوصله ام مانند هوا سنگین ست، دلم می خواهد جای دیگری بودم، هر جا باشد، شاید در خانه دختر خاله هایم و با آنها اسم و فامیل بازی می کردم یا نقطه بازی یا خانه هم کلاسی ام تا با دوچرخه اش از این سر کوچه تا آن سر کوچه تخته گاز بروم اما جمعه است و همه سرگرم اند! حالم از کرم ها و حلزون ها هم دیگر بهم می خورد، آن قدر با آن ها بازی کردم که هر شب خواب شان را می بینم، لزج و نرم. اردک ها و مرغ و جوجه ها هم تا مرا می بینند فرار می کنند، از بس که سر به سرشان گذاشتم. مامانم غذاشونو داد بهم و منم با غرغر بردم براشون و برگشتم توی خانه. مامانم می گه: بارونه، کجا بریم؟ بابام می گه: یه جا میریم دیگه، بارون بود پیاده نمی شیم، می دونم اون یه جای دیگه لاهیجانه، عاشقشم، عاشق صدای غور غور قورباغه های استخر شیطان کوه، عاشق کالباس ها و همبرگرهایی که بابا می گیره، با خیار شور، زیتون، گوجه فرنگی، نان سفید تازه و سس مایونز. موقع رفتن، هر چه دنبال گربه هام می گردم، بی فایده ست، پیدا شون نمی کنم، مادرم می گوید: زرد رنگه رفته! بهاره دیگه، دنبال جفتشه؛ دلم می گیره، غذاشونو می گذارم روی دیوار تا به خیالم دست مورچه ها بهشون نرسه و می دوم و پیراهن چین دار آبی ام با گلهای زرد رنگ درشتش دورم می پیچه، در حیاط را پشت سرم می بندم و می رویم؛ عاشق غروب های لاهیجان بودم، دلم رفت کنار سال های کودکی ام، دلم رفت پیش بابا که در طول این سال ها همیشه از فکر نبودنش بغض کردم، دلم رفت پیش جوونی مامان  و دلم رفت پیش گربه زرد رنگم که نه اون روز بلکه چند سال بعدش هم از پیش ما نرفت و این ما بودیم که اونو گذاشتیم و به تهران کوچ کردیم و گربه بیچاره تمام کوچه رو از بالای دیوار همسایه ها دنبال ماشین ما دوید و می خواست به ما بگه منو هم با خودتون ببرید، چرا من اونو با خودم نبردم تهران؟ ... تهران ؟ نه نمی شد، قرار بود از اون باغ بزرگ دل گشا دل بکنیم و ساکن یه آپارتمان سه طبقه بشیم که چند سال بعد همه اش بشه خاطره و خاطره و خاطره  

10/04/2012

رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود


...
ما چه می کنیم
ما هم از پشت این همه دیوار
پنهان و پوشیده در خواب تشنگی زاده می شویم
می میریم و باز
در صحبت از علاقه به آدمی
آواز می خوانیم
و آسمان به آسمان می گردیم
کلمات از نفس افتاده را از دامن دریا برمی داریم
می رویم با ناخن شکسته
بر پوست شب و حصار و حوصله می نویسیم
...
سید علی صالحی

04/04/2012

امید



من آن امید پاینده بودم که همیشه تو را استوار می خواستم

02/04/2012

تعطیلات عید با دو هفته تعویق




تعطیلات عید تموم شد و ما تازه در این جا تعطیل شدیم. شب عید، کلاس و روز عید و فردا و فرداش کار و چشم به هم گذاشتم تعطیلات عید تموم شد؛ حالا که تعطیلات عید در ایران تموم شد و سیزده بدر، پایان دهنده همه این هیجان و طراوت بود؛ اما ما بعد از مراسم سیزده بدر خودمان را برای یک تعطیلات دوهفته ای آماده کرده ایم! به مناسبت درگذشت و عروج عیسی مسیح دو هفته تعطیلیم، آیا این نیست که هجرت، سرگردانی روحی را به دنبال دارد؟  وقتی گاهی مجبورم تاریخ و مناسبت ها را با روزهایم هماهنگ کنم سرگردان می شوم!  یکی از بدی های مهاجرت اینه که آدم ها  به اجبار،تعلقات باطنی خود را از دست می دهند و به تعلقات ظاهری رو می آورند