25/12/2016

No more talking


روز کریسمس

هوا ابری و مه گرفته است. امروز روز کریسمس است. ابرها در میانه روز، کنار می روند. شاید باران نیاید. خورشید بدرخشد. کریسمس مبارک بر همه مسیحی های عالم. ما که مسیحی نیستیم. فقط جشن می گیریم  و برای مهمانی رفتن و مهمانی دادن آماده ایم

23/12/2016

Merry Christmas

May the Christmas season fill your home with joy, your heart with love and your life with laughter.
Merry Christmas my friends


15/12/2016

درد دل من

 
 می خواستم بگویم که تلخ بودن اما با اقتدار زیستن، بسیار بهتر و برتراز شاد زیستن اما ضعیف بودن است

21/11/2016

زمان

راه می روی. می دوی. هرگز نمی نشینی. زندگی ادامه دارد. مریض اگر بشوی دوباره خوب خواهی شد. خوب که شوی، دوباره ممکن ست اتفاق ناخوشایندی بیفتد.. قطار زمان بی وقفه و به سرعت می رود. هرگز نمی ایستد. هرگز نمی ایستم. می روم. می دوم. نمی نشینم
 پاییز است و بسیار سرد. امشب هوا طوفانی ست. باران می بارد و زمین و زمان، یخ زده است 

23/07/2016

تابستان


دوباره باز خواهم گشت و پنجره ات را خواهم گشود 

30/06/2016

طبیعت


همدل بودن با طبیعت موهبتی ست عظیم

Being in close communion with nature is a great blessing




22/06/2016

تابستان ها


نگاهم را به پایان و آغاز فصل های سال که می دوزم، هر یک یادگاری و خاطره ای به همراه دارند. عروسی. عزا. بیماری. تولد. اندوه. شادی. مرگ و سرآغاز فصلی دیگر
تابستانم
تابستان از راه رسیده است. چه فرقی می کند در کدام تابستان عمرم باشم. هر چه هست به نیمه رسیده ام. بیش و کم تفاوتی ندارد. به نیمه عمرم. ن ی م ه  عمرم. چه تابستان ها آمدند و رفتند. هنگامی که کودک بودم؛ یک تابستان را سراسر در گچ بودم. یک تابستان را سراسر در باغ مادر بزرگ چرخیدم و گردیدم. یک تابستان را با بیماری یرقان سپری کردم. تابستان ها . تابستانی با عروسی خود. عروسی خواهر. عروسی برادر. تابستانی با مرگ پدر. تابستانی با اندوه جدایی دلبند. تابستانی با تولد دلبندک. تابستانی با هجرت. تابستانی با محبوب. با عشق. با اندوه.  با شادی... گذشت. روزها و شب ها آمد و رفت
تابستان پیش 
و
امسال
تابستان امسال
ا م س ا ل 
______________________________
تابستانی پر از شادی برایتان آرزو دارم
Happy Summer


15/05/2016

واپسین روزهای بهار 1395

واپسین روزهای بهار است؛ کاش می شد بهار را جای تابستان نشاند و زمستان را جای پاییز؛
تلخی را به شیرینی سپرد، بی تفاوتی را سرو سامانی داد و بی خردی را در هیچ عالمی راه نداد؛
بهار بانو، باز منتظرت می مانم
... 




25/04/2016

طلوع من


هر روز که لبخند خورشید را می بینم، منتظر ماه می مانم تا در آسمان شب، پرچم دار سپیده دمان کند مرا  


17/04/2016

فاجعه


فاجعه است اگر یک زن به سکوت و خموشی خود عادت کند



04/04/2016

رویا


رویا پنجره ای ست که هر لحظه رو به قلبم باز می شود
بی هیاهو
ساکت
آرام
بی خدشه
...



غرور من


فجایع زندگی ام را، حوادث تلخی را که بر من رفت، هرگز فراموش نمی کنم به این خاطر؛ مبادا از یادم برود که چقدر صبور و منعطف بودم در طول عمرم، هرگز ناراستی ها را از یاد نمی برم تا آن ها که موجبش بودند تصور نکنند من آدم فراموش   خاطری هستم. از فراموش خاطران و مسببان این فجایع دوری کرده و خواهم کرد به خاطر این که دیگربه چشمم نمی آیند
مغرورم و به غرور انسانی خود می بالم
مغرورم به فجایع زندگیم
هم آن ها که بنیادم را برکندند و کمر به نابودی ام بستند
مغرورم به آن ها که از من، مرا ساختند
مرا 


01/04/2016

سیزده بدر


چهاردمین سال دوری از خانه. دور از شهر. دور از قبیله
سیزده تون بدر 
خانه تان آبی
زندگی تون شاد

26/03/2016

سکوت


گاهی سکوت بیش از حد و اندازه و خارج از ظرفیت و محدودهً تحمل انسانی، آدم را به مرز خفگی می رساند

23/03/2016

در گلستانه

...

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند

بخشی از شعر «در گلستانه» سروده سهراب سپهری


20/03/2016

نوروز سال نود و پنج




 دوستان عزیزم
نوروزتان مبارک
روزگارتان شاد و پیروزباد



05/03/2016

روزهای آخر

دلم برای سالی که گذشت تنگ می شود
بهار و تابستان
پاییز و زمستانش


21/02/2016

نیما یوشیج


تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری  یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم


نیما یوشیج
زمستان 1336

21/01/2016

گذشته

گذشته، آدم ها و برخی وقایع آن مانند فیلم های آرشیو شده در ذهنم باقی مانده اند. گاهی یکی از فیلم ها را از آرشیو مغزم بیرون می کشم و آن را می بینم. وقتی به تصویر بعضی از رخدادها و آدم هایی که در دوره های مختلف عمرم کنارم بوده اند یا مقابلم، فکر می کنم می بینم که بعضی هایشان چقدر کهنه شده اند. حرف هایشان، اعمال شان، همه کاغذی شده اند. خوشحالم. می توانم مانند کاغذی آن ها را تا کنم و بگذارم داخل جیبم و بروم