17/04/2008

مرد پشت پنجره


از کنار پنجره اش می گذرم، باران می‌‌‌‌‌بارد، چترش صورتی است، رنگش را دوست دارم، چشمان آبی اش را از پشت پنجره می‌بینم، مانند دو گوی درخشان می مانند. نامش را نمی دانم، قوز کرده راه می رود، گویا تنها زندگی می‌کند، مطمئنم خانه مرتبی ندارد، از آن خانه هایی که وقتی وارد می شوی پایت ممکن است به سطل آشغال وسط اتاق بخورد و یا حوله حمام و کف گیر و ماهی تابه و کفش ها را روی میز وسط اتاق ببینی. سایهٔ من گفت: باید ازش ترسید. گفتم: باید؟ چرا باید؟ سایه دوباره تکرار کرد: از اون انگلیسی های خطرناکه؛ شاید هم آدم بکشه. گفتم: نه، شاید از خارجی ها خوشش نیاد اما محاله آدم بکشه
هر بار می روم کتابخانه از مقابل پنجره اش می گذرم؛ یک پنجره سفید که اطراف آن با پیچک های زرد و سبز پوشانده شده است؛ در حیاط خانه اش علف های هرز از سر و کول هم بالا رفته اند، تک درخت میان باغچه، هر بهار گل های شیپوری شکل بنفش رنگ را به هدیه می آورد. نمی دانم نامش چیست؟
چه فرقی می‌کند نامش چه باشد؟ آن روز ناگهان در کتابخانه او را دیدم، برای اولین بار بود که رو در رو شده بودیم، پشت سرم ایستاده بود و به من خیره شده بود؛ از چترش آب می چکید، نگاهی به بیرون انداختم، هوا آفتابی بود، گفتم: چترتان کتاب‌هایم را خیس کرد؛
گفت: چتر من خیس نیست؛
اما چترش خیس بود؛
سایهٔ من از پشت دستم را کشید و گفت: من می ترسم، بیا بریم؛
دوست داشتم باز بمانم و با او حرف بزنم. مسحور آبی چشمانش شده بودم. عذر خواهی کرد و رفت پشت یکی از میزها نشست و سرگرم خواندن روزنامه شد. تمام راه را به او فکر می کردم. هنگام برگشت به خانه، از کنار خانه اش گذشتم. با تعجب دیدم پشت پنجره ایستاده است؛
سایه گفت: برادر دو قلو دارد؛
خودش بود. او برادر دو قلو نداشت. مدتی بود او را می شناختم. خودش بود، اما وقتی از کتابخانه بیرون آمده بودم او هنوز نشسته بود و سرگرم خواندن بود؛ تنها مسیر کتابخانه به خانه او کوچه ای بود که من بدون درنگ از آن راه آمده بودم. اگر از کتابخانه بیرون آمده بود باید از مقابل من می گذشت و من حتما او را می دیدم؛
سایه گفت: او در کتابخانه است؛
اما من مطمئن بودم کسی که پشت پنجره ایستاده است خودش است. رنگ چشمان آبی اش از پشت پنجره سفید شده بود؛

10/04/2008

صیادی

آرزوی زن همان روز تمام شد؛ مانند آرزوی صید یک صیاد. صیاد ماهری نبود اما صید خود را خیلی طول کشید تا فراموش کرد؛
برای بدست آوردن دوباره زن، تلاشی نکرده بود صید؛ این بار زن، صیادی را فراموش کرده بود و بد جوری صید شده بود، خودش انتخاب کرده بود، رفته بود تا شکار شود، شیرین و لذیذ بود. خودش را تکه تکه کرد و خورد، روی آتش کباب شد و گوشت تنش سوخت؛
زمستان بود. پنج شنبه روزی سرد. خورشید در پشت کوهی از مه و غبار محلی پیدا و پنهان می شد. اتاق سرد بود. دیوارها سیمانی بودند، هیچ وسیله گرمایی نبود. واق واق سگ های شکاری از بیرون به گوش می رسید. چکمه های سیاه زن کنار در جفت شده و دهن کجی می کردند. پتوی کهنه و رنگ و رو رفته سبز یشمی با گل های سفید و آبی اصلا تمیز نبود، پر از مو بود. موهای بلند سیاه زنی روی آن دیده می شد، یکی از موها را با دستش کشید، بلند و سیاه بود، عق زد؛ اثری ازشکار های گذشته این اتاق. دیده بودید تا حالا کسی خودش را صید کند؟ ابله وار دوست بدارد، کرکس وار بوسیده شود و با خودش بگوید دوست داشتن یعنی همین؛
کجا و در کدام کتاب به او چنین یاد داده بودند؟ آدم ها ی اطرافش همیشه خمیازه می کشیدند. اخمو بودند. نمی خندیدند. انگار بدنیا آمده بودند تا به او توپ بیایند و تشر بزنند. به او بگویند نمی فهمد و خر است. هیچ وقت با ملایمت با او صحبت نشده بود، هیچ گاه مادری نداشت تا او را در آغوش بگیرد. بازیگر خوبی هم نبود. نمی توانست کسی را رنگ کند. عوضش تا می توانستند او را رنگ کردند. نارنجی. صورتی. سیاه؛
زیر سیگاری را از زیر میزی چوبی و قدیمی بیرون کشید و سیگاری روشن کرد. سرمای اتاق. شعله فندک. آتش سیگار. موقتی بود. زود تمام شد. آتشش زود فروکش کرد. سریع رنگ باخت. هیچ لذتی نبرد. دل شوره آمیخته با ترس وجودش را ناگهان از بیخ و بن بر کند. می خواست زود خلاص شود. دمپایی پاره و بزرگ قهوه ای بیرون در را پوشید و لخ لخ کنان به سمت دستشویی رفت، عو عوی سگ ها، دندان های آن ها، نگاهشان نکرد، سرش را انداخت پایین. اگر سرش را می بریدند کسی خبر دار نمی شد، جنازه اش را هم چند روز بعد پیدا می کردند، اما کسی او را نکشت. آب سرد بود، آفتابه سوراخ بود، کثافت زد بالا، ساده لوحانه عاشق شده بود؛
مثل تفاله دورش انداختند. وقیحانه بود. ماه رمضان تمام شده بود. همه روزه ها را گرفته بود. صیغه ای چند ساعته؛ دیگران بیشتر می فهمیدند. گول خورده بود. درست مانند یک دختر چهارده ساله فریبش داده بودند؛
تا شب چند بار زنگ زد. روزها و روزهای بعد نیز، اما مرد دیگر جوابش را نمی داد. خودش را حسابی باخته بود. روی زمین بند نبود. احساس نا خوشایند فریب به صورتش سیلی می زد؛
فلکه آریا شهر، خاموش و بی روح بود. امید وصلی واهی؛ صادقیه، بی مهری زمستان را به خاطرش می آورد. پیاده اش کرده بودند همان جا؛
از مرد، اثری باقی نمانده بود. تنها یک زخم بزرگ فریب، زن را از درون می سوزاند. خیلی طول کشید تا خودش را هضم کرد؛ شکاری که صید خودش شده بود؛

08/04/2008

مراسم تدفین محبت





چگونه می توانم همه روزهای خوبی را که با تو داشتم فراموش کنم؟ قلب تو با من نیست؛ باید یک خط قرمز پررنگ روی همه آن خوبی ها بکشم و خودم را برای یک بار هم که شده خلاص کنم، هیچ کس نمی تواند به من در این راه کمک کند جز خود من. تو دیگر رفته ای، من در این دوری و این فاصله غریب، دور شدن تدریجی تو را هر گز نخواستم قبول کنم حتی برای لحظاتی. اما الان دیگر می دانم و یقین دارم که تو رفته ای و دیگر راه بازگشتی برای پدید آمدن تمام آن محبت های گذشته وجود ندارد. فاصله ها همه آن روزهای خوب و شاد و عمیق را بهم ریخت و نابود کرد و لعنت به فاصله که غریبانه به صورتم سیلی زد و من کبود و رسوا شدم و باز امیدوار به آمدن دوباره تو چشم به دور دست ها دوختم. روزهای بیاد ماندنی با تو بودن به خاطرم می آید و من پوسیده شدن همه آن روزها را می بینم، من نیز از نبودن تو عصبانی هستم و به اطرافیانت از دور نگاه می کنم که چه بی رحمانه همه حلقه ها را شکستند تا نباشم، تا محبت من نباشد. تو رفتی، او رفت، همه رفتند، اما من ماندم با حصاری از علائق دفن ناشدنی و بیاد ماندنی که روزها و ماه ها سوهان روحم شد و مرا خراشید و تراشید؛
این طبیعت زندگی ست، روزی همه آن هایی را که داشتیم از دست خواهیم داد و چیزهای تازه جای آن ها را خواهد گرفت، من نمی دانم چه اشتباهی کردم؟ اما همین قدر می دانم که اشتباهی هم اگر بوده فاصله ها نابود کننده هر حلقه این زنجیر بودند و من نتوانستم سدی باشم در مقابل سیل ویران کننده این محبت. هیچ منفعتی در کار نیست، در هم شکستم، چه دیگر با تو باشم وتو در کنارم، چه دیگر تو نباشی و من این همه فاصله را هر روز درو کنم. تو مدت هاست که رفته ای و من چه بزدلانه هنوز می خواهم تو را در میان کلماتم داشته باشم؛
لعنت به این هم بستگی خونی؛