31/12/2009

در آستانه آغاز سال 2010 میلادی

خواستم بگم "سال نو میلادی" مبارک، خواستم آرزوی خوشی و شادمانی کنم، شرمم آمد! خواستم بگم من هم یه ایرانی ام اما دور! باز شرمم آمد، نوشتم و پاک کردم، نوشتم و نوشتم و پاک کردم، کلمه کم آوردم، نتونستم ادامه بدم، هیچ کلمه ای برای من در حد و قامت استواری افرادی که این روزها و ماه ها و سال های اخیر و دور و نزدیک در ایران، جان باختند، نبود و نیست. من "واقعی ام"، در تمام این سال ها به دنبال "حقیقت" دویدم اما به آن نرسیدم، با دیدن صدها ویدئو از دانشجویان و مردمانم و خوندن هزاران خبر ناگوار از وضعیت اکنون ایران در روزهای اخیر، من در این شب باشکوه لبخندی به چهره ندارم
...

28/12/2009

بشنوید______هوای برگشتنم بود اگه بال و پری داشتم برمی گشتم اگه اینجا خودمو جا نمی گذاشتم

من هیچ گاه تنها نبوده ام
صدای تو همواره در گوشم می نوازد
همه ترانه های زمین را؛
روزی برمی گردم
و
سحرگاهان، پیش از طلوع خورشید
به دور دست ها نگاه خواهم کرد تا مخمل چشم البرز
غبار غم سال های دوری را از قلبم بتکاند
روزی با خیالی آسوده بر می گردم

21/12/2009






امروز 21 دسامبر، کوتاه ترین روز سال و نخستین روز زمستان است

20/12/2009

می توان جور دیگر دید

هر شخصی جایگاه خود را دارد، وقتی کسی از دنیا می رود، هیچ کس نمی تواند جایگزین او شود. هر انسانی ابعاد خود را دارد، به میزان فضایی که در این جهان پر کرده است، مگر این همه ادیب و هنرمند و شاعر و منتقد و فیلسوف و غیره ... که از دنیا رفتند جایگزین داشته اند که آیت ا.. منتظری داشته باشد؛ تسلیت به همه دوستدارانش که او را متفاوت می دیدند

19/12/2009

انگلستان قسمت چهارم





دسامبر، متفاوت از ماه های دیگرست. "عیسی مسیح"، در این ماه متولد شده است و بسیاری از روزهای ماه دسامبر از زمان انگلو ساکسون ها قدمت تاریخی پیدا کرده است. روز تولد مسیح را همه مسیحیان در دنیا جشن می گیرند، لغت "کریسمس"، نخستین بار توسط رومی ها سیصد و شصت بعد از میلاد بنام "کریس مس" بنیاد نهاده شد و تا چهار صد و چهل بعد از میلاد برای اولین بار بود که کلیسا این روز را به حقانیت شناخت و بیست و پنج دسامبر به عنوان روز کریسمس در انگلستان شناخته شد. مردم از یک هفته قبل از این روز، کارت هایی به مناسبت فرا رسیدن کریسمس برای هم می فرستند و اولین کارت تبریک کریسمس، در سال 1843 توسط مردی به نام "جان کلکات هورسلی" به "سر هنری کول" فرستاده شد و هنری کول که یک مرد ثروتمند بازاری بود تصمیم گرفت تا کارتی برای تبریک فرا رسیدن کریسمس به همه دوستان و آشنایانش بفرستد، نقش کارت ابداعی او یک خانواده بریتانیایی که در تعطیلات به سر می بردند بود و همین طور دسته ای از مردم که برای امور خیریه فعالیت می کردند، آن سال هزاران کپی از این کارت به قیمت یک شیلینگ فروخته شد و به این ترتیب رسم فرستادن کارت تبریک به مناسبت فرا رسیدن کریسمس در این کشور رایج شد

-------------------------------------------

Christmas is in the air

...

18/12/2009

نخستین روز برفی در منچستر


خورشید آسمان می تابد و خاک زمین را گرم می کند؛
درختان عریان آغوش کلاغان گریز پا را انتطار می کشند
و
پسر باد رقص کنان و کل کشان
نوید آمدن فصل زمستان را به آدمی می دهد
...

16/12/2009

انگلستان: قسمت سوم




انگلیسی ها پنج روز هفته کار می کنند و به طور معمول شنبه ها و یک شنبه ها تعطیل هستند؛ روزهای یک شنبه را یا به استراحت می پردازند و آن دسته که مذهبی هستند به کلیسا می روند، بعضی ها هم خرید رفتن را به کلیسا ترجیح می دهند و عده ای هم هر دو را با هم انجام می دهند، با وجود این که فروشگاه ها روزهای تعطیل به خصوص یک شنبه ها زودتر از روزهای معمول تعطیل می شوند، گروهی از مردم ابتدا به کلیسا می روند و سپس زمانی را هم به خرید کردن اختصاص می دهند. مسیحی ها معتقدند خیلی مهم است که هم دیگر را یک شنبه ها ببینند، به این ترتیب گوش سپردن به قرائت کتاب مقدس و شرکت درجشن های مذهبی را از هر گونه کاری در یکشنبه ها، واجب ترمی دانند. خیلی های دیگرهم معتقدند که بودن در کنار خانواده مهم تر از رفتن به کلیسا است؛ بر طبق آمار بدست آمده چهل و پنج در صد از مردم بریتانیا وقت آزاد خود را به تماشای تلویزیون می پردازند، بیست و چهار در صد از آن ها وقت خود را بیرون از خانه یا با دوستان می گذرانند و بیست و دو یا سه در صد آن ها به ورزش روی می آورند، شهرداری برای هر محله در شهرها، امکاناتی از این دست فراهم نموده از قبیل سالن های شنا وتنیس و وجود پارک هایی برای بازی فوتبال یا راگبی و تنیس و از این قبیل، ده درصد بقیه هم به کارهای دیگر روی می آورند مانند رفتن به پاپ های محل برای نوشیدن و گپی با دوستان، گوش دادن به رادیو یا موزیک، کتاب خواندن، سینما رفتن، باغبانی و کامپیوتر؛ در این بین تماشای تلویزیون بیشترین سرگرمی بریتانیایی ها است؛ هر شخص بیست وچهارساعت در هفته را به طور میانگین به تماشای تلویزیون اختصاص می دهد، اکثر خانه ها در انگلستان دو طبقه است و اتاق خواب ها در طبقه بالاست، هر خانه دارای حداقل یک تلویزیون است و اکثر خانه ها دو یا سه تلویزیون دارند، مردم بریتانیا به طور میانگین پانزده ساعت و پنجاه دقیقه در هفته را هم به رادیو گوش می دهند. دومین سرگرمی شان که خیلی جاافتاده است، رفتن به خانه دوستان و آشنایان است. خوردن غذاهای آماده و رفتن به رستوران و خرید پیتزا هم به شدت بین شان رایج است؛ خاطره ای از این دست، روزی در کالج یکی از بچه ها از معلم مان پرسید شما ازدواج کردید؟ او پاسخ داد: بله؛ هم کلاسی ام دوباره پرسید: معمولا چه غذاهایی درست می کنید؟ معلم مان این بار سریع جواب داد: من با یک مرد ازدواج کردم نه با آشپزخانه

11/12/2009

زبان اصلی و هماهنگ گروهی از میمون ها هنگام خطر یا گریه کردن ...

نزدیک تر شدن به فهم ریشه اصلی صدای انسان
و
اشتراک مابین الفاظ انسان نحستین و یک نوع میمون
اگر به دانستن آن علاقه مندید لینک بالا را مطالعه فرمائید

10/12/2009


از وقتی آقای ضرغامی ابلاغیه صادر فرمودند که خانم های مجری نباید از وسایل آرایشی استفاده کنند، آقایون مجری هم از این فرصت بهره برده ودیگه حموم نمی رن، مجری های آقا و خانم کانال های تلویزیونی ممالک دیگه از جمله اروپایی ها وامریکایی ها و عرب ها، هر روز، آراسته تر و زیبا تر و شیک تر از روز قبل ظاهر میشن اما هم وطن های ما هر روز که می گذره بد لباس تر و نا مرتب تر به چشم میان؛ حکمت چیست!؛

03/12/2009

Three proverbs and their meanings

سه ضرب المثل به انگلیسی



''When there is a will, there is a way.''
If we are determined to do something, we can do it.

---------------------------------------------------------------------
''Don't cross your bridges before you come to them.''
Don't worry about the problems before they arrived.

----------------------------------------------------------------------
''Soon learnt, soon forgotten.''
Something that is easy to learn is easy to forget.

02/12/2009

انگلستان قسمت دوم

ولز

انگلستان


اسکاتلند
__________________________________


UK؛( UNITED KINGDOM)
در شمال غربی اروپا قرار گرفته است و توسط "اقیانوس آتلانتیک" و "دریای سیاه" احاطه شده است و وسعت آن، دویست و چهل و چهار هزار و صد کیلومتر مربع می باشد که حدود نود و نه در صد آن را خشکی و بقیه را آب تشکیل می دهد و طول شمال تا جنوب آن هزار کیلومتر می باشد؛ کشور انگلستان در جنوب غربی اروپا قرار گرفته است و بخش جنوبی بریتانیای کبیر را تشکیل می دهد؛ کشورهای انگلستان، اسکاتلند و ولز، بریتانیای کبیر را تشکیل می دهند و انگلستان بزرگترین کشور بریتانیا است. پایتخت انگلستان: لندن؛ پایتخت اسکاتلند: ادین برو و پایتخت ولز: کاردیف است. کشور انگلستان صد و بیست کیلومتر از سطح آب فاصله دارد و نزدیک به هشتاد و چهار درصد جمعیت "یوکی" در انگلستان زندگی می کنند، بخش عظیم جنوب این کشور را زمین های مسطح و تپه ها و مزارع و شمال را بیشتر زمین های علفزار و بوته های کوچک و کوه ها تشکیل داده اند. جمعیت یوکی را در سال 2009 بین 61.1 تا 61.7 درصد تخمین زده اند؛ در این بین، حدود پنجاه و یک و دو دهم میلیون نفر جمعیت انگلیس را تشکیل می دهند. مسیحیت مذهب اصلی مردم انگلستان است و شخص اول کلیسای انگلستان "ملکه الیزابت" است . قانون آزادی انتخاب مذهب در این جا حاکم است، اگر چه انگلستان از یک تاریخچه مذهبی "کاتولیک" و "پروتستان" برخوردار است اما مردم به عقاید دیگری احترام می گذارند و مذاهبی از جمله اسلام و یهودی و مسیحی و بودائیسم و هندوئیسم و سیک ها و بهایی ها و زرتشتی ها دارای شبکه های تشکیلاتی وسیعی می باشند و از آزادی بیان و عمل برخوردارند
ادامه دارد
...

30/11/2009

آهنگ دلواپسی را این جا گوش کنید

Antonio Diaz Photography



از "تو" می نویسم. این روزها تا یادت می افتم بغض می آید و چشمانم پر می شود از اشک هایی که هرگز نمی ریزد. "تو"، اول و آخر دنیا بودی؛ کتاب ناخوانده ام، مشق نا نوشته ام، فیلم های ندیده ام، بیداری های شبانه ام، افسوس بی نهایتم، مهمانی های نرفته ام، دوست های گم شده ام، لطافت به یغما رفته ام، همه غرور من، اندیشه های بی ثمرم، آرزوهای دور و درازم، ناخوشی های مزمن من، دویدن های پی در پی ام، اشک های بی امانم وقتی از تو می گفتند، تا تو " تو " باشی و بمانی؛ بمانی تا هجده سالگی ام، در نموری آن خانه و دیوارهای سرد و سختش و عمق چشمان قهوه ای تو مدفون شود. سال هاست که از" ده آذرهفتاد و پنج" گذشته، می دانم، تمام این سال ها تنها به داشتن خبری از تو دلخوش داشتم،هر سال دیر می شود، دیرتر از سال قبل. من نیستم و تو نیستی. روزی که از کنارم رفتی و گرمی دست های کوچکت رفت، سال ها گذشته است. هیچ کس نمی داند بدون تو به من چه گذشت، نمی خواهم بدانی حتی، بی تو چه بر من گذشت. تو یادگاری هستی که مانند جواهری در قلبم مدفون شدی و دلتنگی ات هر روز قلبم را فشرده؛ اگر این قلب سالم باشد و بماند... چند سال دیگر طول خواهد کشید تا من تو را ببینم! درد سفر هم چنان با من است. این قلب می تواند بماند تا طپش های دیدار دوباره سالیان نیامده را به دوش بکشد! دلم برایت تنگ است، از وقتی رفتی دلم برایت تنگ است، اول ها دلتنگی ات مثل سنگ می کوبید به سینه ام اما حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده



...

دوستان عزیز و خوبم منو ببخشید اگر با خوندن این متن ... این روزها حال زیاد خوشی ندارم



29/11/2009

قصه "گل و تگرگ، سیاوش قمیشی" را این جا گوش کنید

سال ها ندیده بودمش؛ شکسته شده بود؛ قوز کرده نشسته بود و داشت غذا می خورد
...
دیگه روشو ندارم برگردم. با چه رویی برگردم؟ اگه براشون پول می فرستادم شاید روشو داشتم اما الان با دست خالی کجا برم؟ این اقامت لعنتی هم نیومد که نیومد. همه یه جوابی گرفتن الا ما! اگه اقامتم می اومد می تونستم یه کاری دست و پا کنم، اما الان به هر دری می زنم می ترسم، می ترسم گیر بیفتم. خوب چی کار کنم؟ چقدر با حقوق بیکاری سر کنم؟ مدتیه یه ماشین خریدم باهاش کار کنم، دو ماهه خبری از کار نیست. چی بهشون بگم؟ حرفمو باور نمی کنن. وقتی اومدم پسرام کوچیک بودن. اول ها که اومده بودم بزرگه هفت سالش بود، براش شکلات و مداد رنگی می فرستادم، الان دیگه واسه خودش مردی شده. هفده سالشه، دیگه ماشین می خواد. موتور می خواد. کوچیکه که اصلا منو نمی شناسه. وقتی اومدم سه سالش بود؛ باهاش که حرف می زنم هیچ حسی بهم نداره. اول ها دلتنگی شون مثل سنگ می کوبید به سینه ام؛ حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده. خسته شدم. هر سال از پی سال دیگه اومد و رفت، به خودم می گفتم امسال دیگه اقامتم میاد. نشون به این نشون که ده سال گذشت و نیومد که نیومد. باورت می شه ده ساله دربدراین کوچه خیابونام؟ این را گفت و بلند شد: مهمون من باشید. تشکر کردم. خداحافظی کرد و پالتوی سیاه از مد افتاده ای را که روی دسته صندلی مچاله شده بود پوشید و آهسته آهسته دور شد، تمام آن روز و فردا و فرداهایش، به قوز بزرگ پشتش فکر می کردم که چطور کمرشو خم کرده بود؛

23/11/2009























عکس های ماه نوامبر
برگرفته از سایت
BBC

21/11/2009

ترانه عاشفانه "امیر آرام" را این جا گوش کنیم

مائیم
من و تو مائیم
...
اگه روزی تو نباشی
بین ما راهی نباشه
نمی دونم کی می تونه
که برام مثل تو باشه
...
وقتی که پرنده ها از این دیار خسته می شن
می رن به شهر عاشقا
عاشق و دل بسته می شن
وقتی که شاپرک ها
پراشونو باز می کنن
خاطره ها زنده می شن
...
حالم همه ویران شود
در پرده ی طوفان شود...
موجی بر آید ناگهان
پیدا شود
...
...
...

20/11/2009

انگلستان. قسمت اول



London

بریتانیا

در حدود پانزده هزار سال قبل این جزیره سراسر پوشیده از یخ بود، بتدریج که هوای زمین رو به گرمی گذاشت، یخ ها آب شدند و این جزیره حدود هشت هزار سال قبل کشف و از هزاران سال پیش به "اروپا" ملحق شد. نخست، این رومی ها بودند که به این جزیره پا نهادند، حدود دو هزار سال قبل؛ به طوری که حدود چهارصد سال، "بریتانیا"، بخشی از پادشاهی روم بود اما چهار صد و ده سال بعد از "میلاد مسیح" بود که رومی ها بریتانیا را ترک کردند؛رومی ها بخش قابل توجه ای از چگونگی ساخت دارو و قانون ابتدایی و اجتماعی و ساختمان سازی و جاده سازی را در این جزیره به ودیعت نهادند، همین طورتعدادی از لغت های لاتین و رومی از همان زمان در زبان انگلیسی ماندگار شد و تاکنون ثابت ماند. مجموعه ای از مردمان انگلیسی و اسکاتلندی و ایرلندی و ولزی که به آن ها "کلتیک" گفته می شد ساکن این جزیره شدند، کلتیک ها سخت کار می کردند و بسیاری از آن ها در جنگجویی خبره بودند، تعدادی هم کشاورزان و کارگران قابلی بودند که آغاز به ساختن دهکده های کوچک و بزرگ و برج و باروهایی با دیوارهای عظیم و سنگین نمودند تا آن ها را در مقابل بیگانگان حفظ کند، همین طور شروع به ساخت ابزار و آلات فلزی کردند. آن زمان گروه "کلتس ها" مشهور به "گیلزها" بودند که در ایرلند زندگی می کردند؛
uk
هم اکنون فقط مجموع مردمانی که در انگلستان، اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی زندگی می کنند، یوکی را تشکیل می دهند و به آن دسته از مردمان که در یوکی زندگی می کنند بریتانیایی می گویند؛ به این ترتیب "ایرلند جنوبی" شامل بریتانیا نمی شود؛ جمعیت بریتانیا نیز مانند جمعیت کشورهای دیگر،آمیخته ای از فرهنگ های متفاوت است؛ لندن یکی از بزرگترین پایتخت های جهان است که مردمانش را تنها سفید پوستان اروپایی تشکیل نمی دهند، درحدود دویست و پنجاه زبان در لندن صحبت می شود، در نتیجه همه بریتانیایی ها سفید پوست یا مسیحی نیستند وجمعیت کثیری از نژادهای متفاوت را در بریتانیا مشاهده می کنیم که به زبان های مختلف صحبت می کنند؛
...
ادامه دارد

12/11/2009

دوم: تغییر

سال های اول دوری از ایران دلتنگیم، بی تاب دیدن آسمان ایرانیم، درست مثل من، نخستین بار که به ایران سفر کردم از آمدنم چهار سال و نیم می گذشت، وقتی خلبان هواپیما اعلام کرد که در آسمان ایران هستیم گریه ام گرفت، گویا سال ها از ایران دور بوده ام اما دومین بار که رفتم این اتفاق نیفتاد، من قوی تر شده بودم یا سنگ تر؟ احساسم تغییر کرده بود. دوستانی را که در سفر اول دربدرشان بودم ، اشتیاقی به دیدن شان در سفر دوم نداشتم، چون میزان علاقه از جانب دوستانم کم شده بود، به دو سه نفرشان که زنگ زده بودم و قرار بود به دیدنم بیایند، نیامده بودند، راه دور و ترافیک را بهانه قرار داده بودند، یکی از آن ها هم که زمانی بسیار عزیز بود و دلتنگم و ودلتنگش، در آخرین غروبی که در ایران بودم به دیدارم آمد. این شد که در سفر دوم مشتاق دیدار نبودم و اکثر اوقات به دلیل نگهداری از نیکی وقتم را در خانه سپری کردم. بعد از سال ها که در خارج کشور می مانیم به دوری عادت می کنیم. دوری برای ما دور از انتظار نیست، از بس آدم هایی را که می شناسیم کم می بینیم عادت می کنیم. شاید اگر در انگلیس زندگی نمی کردم این حس بسیار کم رنگ تر خودش را نشان می داد، در انگلیس روابط بسیار از هم گسیخته و سرد و بی روح است، ممکن است همسایه های خود را دو ماه به دوماه هم نبینیم، خصوصا در فصل زمستان و گاهی هم که می بینیم می خواهند خودشان را از اشتیاق بکشند، انگار که طاقت دوری ندارند اما می روند و دیگر پیدایشان نمی شود. این جا در خانه ها خیلی کم به روی عمه ها و خاله ها و دایی هاو عموها باز می شود، خیلی کم حتی به روی پدر و مادر و فرزند باز می شود، بچه ها وقتی بزرگ می شوند می روند پی زندگی و علائق خود، دولت از مردم به طور کامل حمایت می کند، به همه خانه می دهد و حقوق و امکانات اولیه؛ شاید اگر در یکی از کشورهای آسیایی یا عربی و یا حتی کشورهایی مانند ایتالیا یا اسپانیا زندگی می کردیم این احساس از خود گریزی بندرت پیش می آمد، سردی روابط این جا ما را خونسرد کرده است، عادت های انسان تابع شرایط اند و احساسات خود به خود، پس از مدتی ماندن در یک شرایط همسان، خود را با محیط سازگار و مکانیزه عمل می کنند؛ و ما با حضور این دست احساسات فکر می کنیم سنگ دل شده ایم، در حالی که اگر محیط آماده باشد ما به قولی فرنگ نشینان می توانیم ساعت ها پا به پای دوست هایمان اشک بریزیم یا بخندیم، اما از حق نگذریم درست گفته اند: از دل برود هر آن که از دیده برفت

احساس من چیست؟

11/11/2009

شمال، لقمان ادهمی، "ویدیو"

یادم نیست "زهرا "را اولین بار چه موقع و کجا دیدم. خجالتی بود، در عین حال همیشه می خندید. فامیل بودند. پدرش پسر عمه بابام بود. به بهانه بازی با من و اسباب بازی هایم زیاد به خانه ما می آمد. آخرش یکی از عروسک های زیبا و بزرگی را که داشتم به خودش دادم؛ مژه هایش را کنده بود و من دیگر موهای بلوند و بلندی که زبر و ژولیده شده بود را دوست نداشتم. هر وقت که به آن عروسک نگاه می کردم دوست داشتم دوباره مثل روز اول، نو وتمیز برگردد به داخل جعبه اش تا دوباره تازگی موها و پلاستیک بدنش را بو بکشم. زهرا، نمی دانم الان کجاست! به طور حتم ازدواج کرده و صاحب بچه یا بچه هایی شده، چیز زیادی دیگر از او نمی دونم . درس نمی خوند. مادرش به خاطر همین، یک بار کتکش زد و عمه بابام که زهرا، عزیز در دونه اش بود به هواداری از نوه، خودش را سپراو کرد اما سطل بزرگی را که مادر زهرا پرت کرده بود خورد پای چشم عمه بابام و همین کبودی عمیق پای چشم عمه جون، شد مصیبت و مردهای فامیل، دیگه نذاشتند مادر زهرا با آن ها رفت و آمد داشته باشد تا این سال های اخیر؛ همون مردهایی که مادر زهرا را به خاطر کتک زدن زهرا مورد شماتت قرار دادند، زن هایشان را گاهی سیلی زده و تحقیر می کردند و کتک خور نبودند. زهرا یکی از هم بازی های دوران بی دردی من بود؛ آیا همه درد من از نداشتن یک اتاق عروسک بود و این که چرا عروسک مو بلند بلوند من مژه ندارد؟

04/11/2009

روز 13 آبان. فریدون فرخزاد:ویدیو

شرقی غمگین
--------------------
ای شرقی غمگین
وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد
تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین
تو مثل کوه نوری
نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی
مثل دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین
بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب
روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندم تو رو بیاد من میاره
ای شرقی غمگین
زمستون پیش رومه
با من اگه باشی
گل و بارون کدومه
آواز دست ما می پیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست که آفتابش لب بومه
-----------------------
ایرج جنتی عطایی

03/11/2009

اول:شکار آهو، پری زنگنه. آهنگی که خاطرات مرا همواره زنده نگاه می دارد


زندگی در خارج از کشور سر فصل های جدیدی به آدم نشان می دهد، سال های اول هنوز با تنهایی و دلتنگی های خود زندگی می کنیم، در کوچه های خاطرات مان قدم می زنیم و عطر اقاقیا را با دست های خیال مان از سر پرچین های وطن می چینیم و با خود به این سوی دنیا می آوریم، همه چیز تغییر کرده از جمله مکان زندگی مان اما هنوز در حال و هوای زادگاه و وطن سیر می کنیم، بعد از چند سال زندگی در خارج کشور، دلتنگی جای خود را به تسلیم می بخشد و آرزو جایگزین رویاهایمان می شود، همان آرزوهای بزرگ و کوچکی که روزگار ما را می سازند، اگر روزی آن ها را نداشته باشیم افسرده و مغمومیم، با تمام این ها رفته رفته سرد و سنگ می شویم، کسی که روزی از راه رسید وعزیزمان بود، می تواند باشد یا نباشد، نه برای رفتنش دلسرد می شویم و نه برای ماندنش احساس شعف داریم، شور و شوق اولیه مان مانند خوابی سبک گاه از سرمان می پرد، می دانیم، چشم اشتیاق مان کور شده است. عادت می کنیم. ناچاریم عادت کنیم. راهمان را پیدا می کنیم، راه رویارویی با همه آن چه که از دست داده ایم؛ همان روز که پرواز کردیم به این سوی دنیا یافتیمش، آن پرواز، پرواز روح و جانمان بود، ماندنی ترین پرواز زندگی مان، پا به سرزمینی گذاشتیم که می دانستیم متعلق به ما نیست، به ما آموخته بودند حق زندگی کردن بر روی هر آب و خاکی را داریم، اما واقعیت خلاف این را نشان می داد، بعد از گذشت این همه سال، خستگی ها و ناگواری های سال های نخستین مانند یک خواب می ماند، خوابی که هنوز بر روی قلب مان سنگینی می کند، چند سال دیگر که بگذرد خواب مان سنگین تر می شود، سنگ تر می شویم، محکم تر از اکنون، عمرمان می گذرد. راضی می شویم راضی تر از اکنون. ما با خیال پرواز آن روز تنها جدایی هایمان را نفس می کشیم و در انتظار موجودیت مشابه آن چه که در وطن داشتیم و یا بهتر از آن روزگار را می گذرانیم. تلاش می کنیم با تمام جانمان تا مفید باشیم، خودمان باشیم و محروم نباشیم

20/10/2009

...
زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگلی آزاده روئیده
سربلند و سبز باش، ای جنگل هستی، انسان
...
سیاوش کسرایی
___________
هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته مي‌شود، دري ديگر باز مي‌شود ولي ما اغلب آن چنان به در بسته چشم مي‌دوزيم كه درهاي باز را نمي‌بينيم
...
هلن کلر
___________‌

12/10/2009





































پائیز امروز شهری که من در آن زندگی می کنم؛
منچستر

08/10/2009

دوستان عزیزم که مرا می خوانید. این من نیستم. من بیرون این پنجره ایستادم. مرا دور از همه شخصیت هایم ببینید
...
می دونی رویا؟ همه از بیرون نگاه می کنند، حرفش که می شه میگن، زن هم زن قدیم، قدیما هر بلایی سر زن ها می اومد خم به ابرو نمی آوردند، اما این زن های جدید، نازنازی و تیتیش مامانی شدن! هیچ کس نیست بگه زنی که تو خونه شوهرش عذاب می کشه قدیم و جدید نمی شناسه. همیشه حرف سر زن جماعته! خودتو ببین، وقتی عموهات شنیدن می خوای یه آپارتمان اجاره کنی و از پدر و مادرت جدا شی چه قشقرقی به راه انداختند؟ " فریده " هم مثل تو، تازه فکر می کنم اون عذرش موجه تر از تو بود، دوتا شوهر کرده بود و جدا شده بود و سومی هم در شرف اقدام بود که برادرش دوتا پاشو تو یه کفش کرد که اگه به سومی شوهر کنه باید قید خونواده و فامیل رو بزنه، اونم کم نیاورد و با سومی از ایران رفت و حالا تو کالیفرنیا واسه خودش یه سالن آرایشگری زده و برو و بیایی داره که انگشت به دهن می مونی!؛ باهاش که تلفنی صحبت می کردم صدای خنده اش گوش فلک رو کر می کرد، می گفت من خوشبخت ترین زن روی زمینم، وقتی از شوهر سومش پرسیدم، گفت همون روز اول از هم جدا شدن و همه اون کارها واسه این بود که پاش به امریکا برسه، حالا یکی نیست به این "کیوان" بگه تو که هی جانماز آب می کشی چرا بند می کنی به زن مردم؟ مرتب یا از من ایراد می گیره یا از زن های دیگه. دیشب می دونی تو جیبش چی پیدا کردم؟ باور نمی کنی، یه پاسپورت جعلی که می خواست بدون این که من بفهمم فلنگ رو ببنده؛ منم کم نیاوردم و زنگ زدم به فریده تو کالیفرنیا که یه ترتیبی بده تا منم برم اون ور آب. می گن اون جا کسی به کسی کاری نداره و زن ها ارج و قربشون بیشتر از مردهاست. تو چی رویا؟ می خوای چیکار کنی؟ تا کی می خوای هی این ور و اون ورتو بپایی، اگه از من می شنوی یه فکری واسه اون دماغ عقابی ات بکن و سرتو از تو دفتر و کتاب هات بیار بیرون؛ آخه تو که نمی دونی بیرون از اون صفحه های سیاه و سفید غلط انداز، با یه دماغ عمل کرده و یه کم سفید و سرخاب مالیدن چه دنیایی رو تجربه می کنی؛
...

05/10/2009

گزیده ای از کتاب "بی بال پریدن" نوشته زنده یاد قیصر امین پور
انسان می تواند دو بال برای خود دست و پا کند و با آن ها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در آن جا می ریزد، و پر فرشتگان و پر جبرئیل هم در آنجا می سوزد، تا روز قله قاف، تا زیر سایه بال سیمرغ، تا آغوش مهربان خدا... اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند. اگر طوفان و باد بگذارند. اگر دام و دانه و صیاد بگذارند. اگر قفس ها وکرکس ها بگذارند... و قصه ما در این دفتر، قصه همین فرشتگان زمینی است که بالهایشان را با آرزوی پرواز سرشته اند و سرنوشت پرواز را بر صفحه سفید بالهایشان نوشته اند. پرندگانی که دستی بر بالشان سنگ بسته، پرندگانی با بال های لاغر و خسته، پرندگانی با بال های زخمی و شکسته، پرندگان مهاجری که از روستا به شهر می گریزند، پرندگانی که به مدرسه شبانه می روند، پرندگانی که با بال های وصله دار پرواز می کنند، پرندگانی که در حاشیه پیاده رو می خوابند. و اما این قصه ها قصه نیست. شعر نیست. قطعه نیست. مقاله و گزارش نیست. ولی چون مدتی در پیچ و خم گوشه های ذهنم با قصه ها و شعرهای دیگر همسایه بوده اند و با هم رفت و آمد داشته اند، ممکن است رنگ و بویی از قصه و شعر هم به خود گرفته باشند. این ها در واقع همان حرف های خودمانی ست که در حاشیه ذهن آدم گرد و خاک می خورند. حرف هایی خودمانی که بر دل آدم سنگینی می کنند و تا آن ها با کسی در میان نگذاری دلت سبک نمی شود، نمی شود این حرف ها را به جرم این که شعر هستند و نه قصه در طاقچه ذهن پنهان کنیم تا غبار فراموشی روی آن ها بنشیند. مگر هر حرفی باید در قالب های قرار دادی شعر و قصه بگنجد تا بشود آن را بیان کرد؟ مگر همیشه باید آسمان را در چهار چوب یک پنجره ببینیم؟ مگر همه تصویرها را باید در چهار چوب یک قاب تماشا کنیم؟ مگر همه تعبیرها را باید در چارچوب یک قالب بیاوریم؟ اگر حرف، حرف باشد می رود و قالب مناسب خود را پیدا می کند. اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد، تنها پرده گوش را به لرزه در می آورد و اما اگر حرف از تار و پود دل برخیزد، پرده دل را هم می لرزاند. شاید این حرف ها در قالب های قرار دادی قرار نگیرند و شاید این حرف ها در قلب های قرار دادی قرار نگیرند. اما خدا کند دست کم یکی از این حرف ها در قلب های بی قرار، جای بگیرد. زیرا در خانه اگر کس است یک حرف بس است

25/09/2009








بیاد دوران مدرسه، ابتدایی مون، زادگاه، اشک ها و خنده ها و دلواپسی های کودکی مان
تبریک به همه بچه های میهنم، از عرفانه عزیزم ممنونم که این عکس ها رو برام فرستاد


پائیز تهران

پائیز منچستر

هنگامی که برگ ریزان فرا می رسد، گویا احساس آدمی را باد، با خود به سرشاخه ها و برگ های درختانی می آویزد که هر لحظه رنگ عوض می کنند و سرانجام فرو می افتند. احساس آدمی همواره در هوای نفسی ست که فصول برایش رقم زده اند. احساس هوا می خواهد، احساس آزادی می خواهد، هوا می خواهد؛ دوباره پائیزی دیگر. فصل سرد رطوبت خاک، فصل نوبرانه های خاک و باد و هوا، فصل کوچه باغ هایی که همه یاد ها را با خود به جشن بارانه های فصلی خواهند برد که درهیچ کتاب زندگی یافت نخواهد شد؛

17/09/2009



سه سال و سه ماه از تولدش گذشته است. بیست و دو سپتامبر، نخستین روز مدرسه اوست؛ یک دنیا ذوق دارد کوچک خانه و من چقدر دلم می خواهد همین طور کودک باقی بماند و او چقدر دلش می خواهد زود بزرگ شود. سایه خدا چه بزرگ است
--------------------
چارلی، سگ کوچک همسایه نازنینمان ،"مورین" دیگر نیست تا هر وقت ما را از پشت پنجره ببیند از شادی به این سو و آن سو بپرد و پارس کند، دلم برای چشمان سیاه و درشت و براقش تنگ شده، جایش خالیست پشت پنجره مورین، پشت قلب تنهایمان در این غربت، نمی دانید چه حال و هوای خوبی داشت! به محض خارج شدن از در خانه، پارس آشنای چارلی، خواب غربت رااز ما می دزدید
از دست دادن یک حیوان دست آموز چقدر می تواند آدمی را متاًثر کند چه برسد به همه آن انسان های پاک و با فراست و تیز هوشی که مومنانه خاک را در آغوش کشیدند، اگر همه عمر هم غمگین باشیم هنری به خرج ندادیم، تعدادی می گوئید تلخ و سرد می نویسی، علارغم یک زندگی ساده و شیرین و بی دغدغه نمی توانیم با دیدن این همه فجایع متاًثر نباشیم
-------------------
می نویسم تا تمام نشوم با همه حرف های بی حرفی
فقط می نویسم تا نوشته باشم، تا از این بی حرفی ها یک کوه بلند سکوت بنا شود

09/09/2009

حرف های زیادی برای گفتن دارم . لطفا این عکس ها را ببینید تا دیدار بعد




04/09/2009

خیالش رفت به سمت و سوی یک دوست قدیمی؛ ... می خواستم بهش زنگ بزنم، اما پشیمون شدم گلی، او دیگه زن خوشبختی ست، گویا دیگه قرار نیست چیزی تو زندگی اش تغییر کنه، موقعیت مالی عالی و شغلی بهتر از اون، همسری خوب و بچه هایی شیرین. اگه زندگی خوبی نداشت بهش زنگ می زدم، اما حالا که همه چیز داره، چه زنگ زدنی؟ اون حالش خوبه. چه حال و احوالی. باهات شرط می بندم که دیگه به ماها فکر نمی کنه، شاید اون هم دوست داره با خوش بختی اش تنها بمونه، ... این ها رو گفت و گل دستش را پر پر کرد

01/09/2009

این همه خستگی برای چیست؟ به خاطر خواب های نصفه و نیمه شبانه ست؛ می دانم. خوابی که پیوسته نیست، دوساعت اول، دوساعت دوم و شاید یک دوساعته سوم. هشت ساعت خواب به شش ساعت آن هم بریده بریده. کنار هم اگر بگذارمشان به یک ناکجا آباد ختم می شوند؛ دخترک کوچک است. سه سال و دوماه. تمام دنیایش خانه است. من، پدر و مادر بزرگش که برای یک سفر چند ماهه به این جا آمده است، او یک ماه دیگر بر می گردد و شهری که نصفه و نیمه می شناسدش، سگ کوچک همسایه عزیزمان " چارلی"، مدرسه ای که روبروی خانه است و رویای دخترک است و قرار است بیست روز دیگر به مدرسه برود، نام و محبت دو دوست دیگرم که مادرش از زور خستگی نمی تواند حتی هر ده روز هم یک مکالمه تلفنی کوتاه با آن ها داشته باشد و خاطرات کوچک و کمرنگی که مربوط به سفر ایران اوست. او ورجه ورجه می کند و من خودم را از خروسخوان صبح هل می دهم تا نیمه های شب، تا دل شب، به پهنای همه وسعتی که قلبم را محصور کرده است و گوشه خلوتی به یادمان همه روزها و شب هایی که چه بی رحمانه از کنارم پر کشیدند و رفته اند؛ صبح نزدیک است و باران می بارد و ستاره های زیبای آسمان امشب خوابیده اند
-------------------------------------------------------------------
آمده بود به من کمک کند یا من به او کمک کنم؟ خوشحالم که توانستم جوابی به همه تحقیر های گذشته بدهم. پاسخی به خود. حالا فقط عکس العملش یک لبخند است. لبخندی که چشم به تو ندارد. چشم ها سوی دیگر را می نگرند

17/08/2009


باد می وزد
بگو آواز بخوانند
در آبادی های دور خبر پیچیده است
خروسخوان صبح
کسی از راه می رسد
می خندد و می گریاند
امشب اگر بگذرد
شانه هایم را به باد تکیه می دهم
من اما، می خندانم و می گریانم
آن کس از راه می رسد
آن که تبر دارد
و
کتاب
و
صنوبران را طوفان می شکند
و
چشم پروانه ها را صاعقه کور خواهد کرد
بگو کسی آمده است

12/08/2009

شعر دیگران

نخودی و مترسک

محو تماشا شده بود مترسک
قفل دلش وا شده بود مترسک
تو چشماش از خوشی اشک نشسته بود
شیشه ی بغضش تو گلو شکسته بود
آخ که چقدر دلش می خواست بد نباشه
خوب باشه
می خواست همون پارچه باشه
چوب باشه
می خواست فقط پارچه باشه
نو باشه گل دار باشه
برای بچه های ده لباس باشه
کت باشه
شلوار باشه
درخت پر برگ و جوونه باشه
رو شاخه های سبزش همیشه لونه باشه
آخ که چقدر دلش می خواست بد نباشه
خوب باشه

11/08/2009



روزها بسان برق و باد می گذرد. یک سال شد دو سال و دو سال شد سه سال و پنج سال شد ده سال و ده سال شد سیزده سال؛ روزها و شب های زیادی از پی هم آمدند. دلبندک بزرگ شد و جوان، جوانی از سرم گذشت و میان سالی همنشین روزها و شب هایم شد ، سیزده سال بیشتر می شود؟ بیشتر از چهارده و پانزده و بیست حتی؟ من دیگر پیر می شوم اما باکی نیست، قلب عاشقم بر وجودم فرمانروایی خواهد کرد

تولدت مبارک

07/08/2009

نمی تونی بهم بگی دلواپس بچه های ایران نباشم چون تو شهر فرنگ زندگی می کنم
نمی تونی بهم بگی بی خیال کاشی کاری های نابود شده، رودهای خشک شده، درخت های کهن سر بریده، نباشم و خوب زندگی کنم و شاد باشم چون تو انگلیس زندگی می کنم
منو به اسم ایرانی می شناسند همه
خون ایرانی تو رگ هامه
خاطرات ایران، گیلان، تهران، مثل یه بغض همیشه همراهمه
بهار و تابستون و پائیز و زمستونم این جا، همیشه یک رنگه
دلشادم به یاد شادی دوست ها و همسایه ها و عزیزانم
این اجازه رو به خودت نده تا منو سرزنش کنی که همیشه حسرت زده ام

نمی تونی. این حق رو نداری . بی انصافی اگه حکم به توبیخم بدی
تو را با ساده اندیشی ات تنها می گذارم

02/08/2009






عکس ها: آرش دژاکام

فرقه بین خاطره خوب و بد، چه خوبه که از خودمون خاطره خوب بجا بگذاریم تا این که از ما به بدی یاد کنند، نگذاریم هیچ باد سردی ما رو بلرزونه و هیچ طوفانی ما رو از جا بر کنه، استوار بمونیم مثل بید، مثل سرو و اقاقیا تا هر چه زشتی در ما به زیبایی بدل شه، ایران من زنده بمون، من مسافر همیشه وفادار به تو، به یاد بزرگی تو قد می کشم

30/07/2009

تابستان کوچک ما


همه خوابیدند و من فرصت کوچکی برای خودم پیدا کردم. ساعت یک و بیست دقیقه صبحه. این روزها بارون زیاد می باره، انگار نه انگار که تابستونه! پرستوهای زیر شیروونی بلاتکلیفند. نمی دونند به جنوب برن یا بمونن تو شمال. در حیاط رو که باز می کنم سردی هوا به صورتم سیلی می زنه، این قدر بارون اومده که رنگ چمن های حیاط به سپیدی می زنند، انگار آسمون یه مهتابی بالا سرشون روشن کرده اما به آسمون که نگاه می کنم از ماه و ستاره ها خبری نیست و انبوهی از ابرهای فشرده و سیاه همدیگر را هل می دهند و به زیبایی می رقصند ومی خندند. به قول مادرم هوا رنگ و بوی زمستون داره، پنداری یه جایی برف سنگینی اومده باشه و باد تراشه هاشو آورده باشه این طرف ها. مادرم، مسافر ایران، از گرمای تهران عاجز و از سرمای این جا مبهوت. چله تابستون و سرمای زمستونی؟ وقتی بارون میاد دست و پام بسته می شه و با نیکی خونه نشین می شم و وقتی هم بارون نیاد حوصله ام از بی بارونی سر میاد . آسمون نمی دونه به کدوم ساز ما آدم ها برقصه! ببخشید همه آدم ها نه، من! برم شوفاژها رو روشن کنم