30/04/2010



حلقه


دخترک

خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است ببر

راز این حلقه که در چهره او

این همه

تابش و درخشندگی ست

مرد حیران شد و گفت:

حلقه خوشبختی ست

حلقه زندگی ست

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت: دریغا که مرا

باز

در معنی آن شک باشد

سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی

که

به امید وفای شوهر

به هدر رفته، هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای

این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی ست

حلقه بردگی و بندگی است



زنده یاد فروغ فرخزاد



------------------------------------------


یازده ساله بودم. در کوچه های زادگاهم گام بر می داشتم وقتی نسیم روح بخش زندگی خبر آمدن طوفان را داد. باد ها دستم گرفتند و مرا هم صدای خود کردند. می دویدم در کوچه ها و باد مرا رقص کنان با خود هم چنان بدین سو و آن سو می کشاند و من چه دلقک وار و خام همراه می شدم. و طوفان چنان افعی گویا هزار جان دارد چه سهمگین آمد و بر سرزمین و زادگاهم چنبره زد

27/04/2010

... ببینید ...ریچارد کلیدرمن






در آخرین شبی که ایران را به مقصد انگلیس ترک می کردم تو را دیدم و در واپسین لحظات آن شب کنار آن فروشگاه اسباب بازی فروشی سر خیابان شریعتی که می خواستی حتما برای نیکی یک عروسک بخری و خریدی اما نه به انتخاب خود نیکی بلکه به انتخاب من، سرتوگرفتی بالا وبه آسمون نگاه کردی، ماه کامل بود. گفتم دلم برات تنگ می شه، گفتی هر وقت ماه را در آسمان کامل دیدیم یاد هم کنیم؛ تو در حاشیه پیاده رو و از کنار انبوه ماشین ها می گذشتی و دور می شدی تا خودت را زودتر به خانه و به بچه ها برسانی و من آن قدر آن جا ایستادم تا سر تو لکه سیاهی شد در غبار و دود و رنگ غروب هوا و من آن تصویر را هنوز که هنوزست با خود به همراه دارم؛ آن عروسک در تمام مدت پرواز در هواپیما روی پای من بود و نیکی کنار من خوابیده بود و خودم در تب سی و نه درجه می سوختم. بعد از آن شب هر وقت ماه کامل را در آسمون دیدم یاد تو افتادم. یاد همه روزهای قشنگی که نقش مهرانه هایش بر روی قلبم حک شده است. دو سال و اندی از آن شب گذشته و ما هنوز صدای هم را نشنیدیم. امشب که باز دوباره قرص کامل ماه را در آسمون دیدم به یاد تو افتادم. به یاد تو، میدان ارک، رادیو، ولنجک، دست های گرم و پر محبتت، مادر زیبای چشم آبی ات، فندق های طلایی روی سفره عقدت، صدایت را وقتی شعرهای سهراب را زمزمه می کردی، چشم های دردمند و همدلی ات را وقتی تنها بودم، من چه دارم جز کاوش این لذت های کوچک مهرورزی. راستی تو چرا این جا را نمی خوانی؟

26/04/2010

لطفا ببینید...serafina مارک سالونا


Do the best you can with what you have to work with. Do your own thing and let people do theirs. Don't dwell on other people's drama.

23/04/2010


آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند، اما تسکین تنهایی، تسکین درد نیست، در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است، اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند
. وقتی همه می گویند، هیچ کس نمی شنود
 به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی کند
اینک آن که می گوید تهی ست - و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند و از آن آویزه های زرین که تو آن ها را در بستر مخملین خوابانده بودی سخن گفتم
من با تو از تمام درهای بسته که روزی باز خواهند شد - شکوفه های نارنج من با تو از شوکت نسیم گفتم . هلیا ژرف ترین پاک روبی ها پیمانی ست با باد. بگذار باد بروبد
بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند؛ از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون، از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است

 
 
زنده یاد نادر ابراهیمی

16/04/2010


در پیچ و خم کوچه های فاصله
نفس کشیدم بی تفاوتی و بی خبری ات را
در این جا
هوایی که از آن من نبود؛
چشم گرداندم تا ببینم تو را
چشم هایت را، آبی و زلال
بی حاصل؛
در میان همهمه مردمی که از من نبودند
دویدم تا سر آن کوه بلندی که یک روز
به نظاره نشست تولد من و تو را
به رسم خونی بسته اما خالی از هرگونه صمیمیت نهفته
دست کشیدم بر حریر نازک آن زمینی
که روزی پاهای برهنه مان را در آغوش می کشید
اما تو نبودی
من نبودم
و
تنها حفره خالی مهر تو بود
گویا از خاطر می برد
ذره ذره مرا
خاطراتم را
چشم هایم را
و کلامی که به سردی تو را بر آشفت
چکار کنم؟ دور است؛
و من دور بودم
از تو و از هر آن چه مرا با تو پیوند می داد
و
این چنین ست که هر روز در سکوت خود
خودم را فریاد می زنم
در چشمان مردمان غریبی که با کنجکاوی
مردمک های سرگردان مرا می کاوند

10/04/2010

3 Proverbs for you

"It was the last straw that broke the camel's back."

There is a limit to everything. We can load the camel with
lots of straw, but finally it will be too much and the
camel's back will break. And it is only a single straw that
breaks its back - the last straw. This can be applied to
many things in life. People often say "That's the last
straw!" when they will not accept any more of something.


--
"Bad news travels fast."

"Bad news" means news about "bad" things like accidents,
death, illness etc. People tend to tell this type of news
quickly. But "good news" (passing an exam, winning some
money, getting a job etc) travels more slowly.

--
"You can't take it with you when you die."

When we die we leave everything on earth. We don't take
anything with us. Even the richest people cannot take their
money with them after death. This proverb reminds us that
some material things are not really so valuable as we think.

--

05/04/2010

امشب شما هم با من گوش دهید، بیاد همه مریم گل های ایران

     دوست های خوبم منو ببخشید، ده بار رنگ صفحه وبلاگم رو تغییردادم. فکر کنم چشمام دچار مشکل شدند. پیشاپیش ازتون عذر خواهی می کنم، خوب دیگه اتفاقه،  شاید فردا، پس فردا دوباره تغییر کرد!؛