30/06/2007

آزادی


دستش رو بگیر و ببر کنار پنجره، بذار آسمونو ببینه، دستاشو بلند کنه، شاید بتونه ستاره ای از آسمون بچینه و بذاره تو دامنت، اونوقت دامنت پر از ستاره می شه، ستاره های رنگی، بهش فرصت بده، اون عاشقه، عاشق دیدن، چشاشو ازش نگیر، سلولشو واسش تنگ تر نکن، اون مهربونه، معصومه، مث یه پرستوی گم کرده راه می مونه، غروبه، باید برگرده خونه، خودش نشونی خونه شو بلده، بذار ببینه، دلش تنگ ماهه، تنگ ستاره اس ، نه آب می خواد نه نون، اون هوا می خواد لامصب

28/06/2007

گرد آفرید

اولین نقال زن ایرانی را از این لینک ببینید
http://www.jadidmedia.com/images/stories/flash_multimedia/Gordtest/gordafarid_high.html

اسباب کشی دوباره من به بلاگر


سلام دوستان
این جابجایی ها وقت آدم را می گیرد، اما چاره ای نداشتم، تعدادی از دوستان نمی توانستند وبلاگ مرا در ایران ببینند، من هم چاره ای جز تغییر مکان نداشتم، ترجیح دادم با توجه به اینکه سرویس بلاگر کاملا تغییر کرده و بسیار آسان تر از قبل شده دوباره در بلاگر خانه ای بسازم، خانه ای که کسی از من اجاره و یا وام آن را نمی گیرد، البته اگر هکرها اجازه دهند
این چهارمین اسباب کشی من است، همه نوشته ها را از روز اول که در بلاگر می نوشتم را در همین وبلاگ جدیدم دوباره گذاشتم و گویا هیچ اتفاقی نیفتاده، چون وبلاگ اول من هک شده بود و بعد از یک سال بلاگر توانست آن را پیدا کند اما من نمی توانستم متنی بگذارم زیرا رمز ورود مرا قبول نمی کرد و از بلاگفا هم آمدم چون فضای سرد و فیلترینگش احساس مرا می کشت
حالا احساس بهتری دارم
گرد آفرید اولین نقال زن ایرانی را از این لینک ببینید

ستاره




شاید بیاد روزی که دوباره اونو ببینه، ستاره؟ کدام ستاره؟ همون که یه روز رفت تا برگرده، اما رفت و دیگه برنگشت نازنین
مهره های سیاه و سفید رو تو دستش گرفت، بالا، پایین، چپ، راست، شیر، خط؟ میاد؟ نمی یاد؟ تق تق در؟ خیال بود؟ ستاره گم شد؟
رفت دنبالش تا پیداش کنه؛ این همه ستاره، کدومشو دوست داری؟ سرشو بر می گردونه تا مرد اشکشو نبینه، دستش رو دستگیره در قفل شده، ستاره خودم، اینم عکسشه، نمی شناسمش، اینجا پره از این ستاره ها،اولش میان اسم و مدل و رنگ موهاشونو عوض می کنن، هیشکی اینجا اسم واقعی شو نمی گه
شاید بیاد روزی که ستاره از مدرسه برگرده و با صدای بلند از تو حیاط فریاد بزنه، مامان گشنمه ناهار چی داری؟
خانم جان یه غذایی بپز بخور، شدی پوست و استخوون، بنده خدا مصیبت زده اس، وا! خودش گفت داغداره؟ اما من شنیده بودم دخترش ستاره شده
نوشته شده در 19 Jun 2007ساعت 17:45 توسط فروغ
GetBC(48);
5 نظر

نرگس تو حق داری دلخور باشی چون بدون این که مرا دیده باشی و شناخت کافی داشته باشی بهم شماره موبایل و تلفن خونه رو دادی که در ایران باهات تماس بگیرم. از انگلیس که می اومدم ایران سوغاتی های تو رو مث سوغاتی دیگرانی که ندیدمشون تو کیف
جداگانه ای گذاشتم و نام زیبایت را هم روش نوشتم
روزهای اول سفر فکر می کردم هنوز وقت دارم تو رو ببینم و قرار رفتن به ظهیرالدوله را باهات بذارم اما هر چه که به روزهای آخر نزدیک شدم فرصتی رو که دنبالش بودم تا قلبم آرومی بگیره و به تو زنگ بزنم پیدا نکردم، فکر می کردم هنوز گذشته اس، انگار تو همان سال ها موندم، پیاده روی های طولانی روزهای برفی و ظهرهای ابری، بی بهانه و خاموش تو همهمه و هیاهوی گورستانی که تو رو به تمامی در آغوش می گیره و غروب ها از سوزش پاهای تاول زده ناشی از یه پیاده روی چند ساعته به خانه برگشتن
دلایل زیادی دارم اما نمی خواهم اونا رو دستاویز قرار بدم و دلخوری تو رو از خودم توجیه کنم
روزهای آخر بهت زنگ زدم اما نه موبایلت جواب داد و نه خونه؛ به خیلی از کارها نرسیدم، همه کارهام نیمه کاره باقی موند، سر خاک زنده یاد فروغ هم نرفتم، حتی نتونستم واسه خداحافظی سر خاک پدرم برم، همه اتفاقات غیر قابل پیش بینی و دور از انتظار بود
نرگسم تو حق داری دلگیر باشی


درتمام طول تاریکی
سیر سیرکها فریاد زدند
" ماه، ای ماه بزرگ..."
درتمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان، در زندگی مخفی خاک
و در آن دایره سیار نورانی، شب تاب
دق دقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوک ها در مرداب
همه با هم، همه با هم یک ریز
تا سپیده دم فریاد می زدند
"ماه، ای ماه بزرگ..."
در تمام طول تارکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

"زنده یاد فروغ فرخزاد"
+ نوشته شده در 15 Jun 2007ساعت 13:48 توسط فروغ
GetBC(47);
10 نظر


امروز یکی از زیباترین و عزیز ترین روزهای عمرم استنیکی کوچک ما در چنین روزی ، دوازدهم ماه جون، چشمان کوچک سیاه خود را رو به این دنیا گشود
با تمام قلبم تبلورعشق و مهر و زیبایی را در وجودت آرزو می کنم.
تولد یک سالگی ات مبارک
دخترکم








گویا عکس ها باز نمی شه، امیر متشکرم بابت تذکرت، متاسفانه بید ... زیادی نفتالین خورده
از
حبیب بابت دادن لینک عکس های نیکی ممنونم. این عکس نیکی رو چند ماه قبل براش فرستاده بودم
+ نوشته شده در 12 Jun 2007ساعت 14:47 توسط فروغ
GetBC(46);
8 نظر



خون جلوی چشمامو گرفته بود، واقعاً فکر کرده بود من کی هستم؟ از کجا آمدم؟ در چه خانواده ای بزرگ شدم و آیا اصلاً در عمرم قابلمه دیدم یا نه، آن هم قابلمه هایی از این دست
تا دو روز سرم درد می کرد و عصبانی بودم، بیشتر از خودم که چرا در مقابل این کار سکوت کرده بودم و همانجا چند تا لیچار بارش نکرده بودم، مهمان هم بود که بود
زن و مرد ایرانی از آشنایان قبلی همسرم بودند، باران می آمد و آخرین روزهای ماه دسامبر را می گذراندیم، برای اولین بار با هم رفته بودیم تا از خانه های نوسازی که به منظور اجاره گذاشته بودند دیدن کنیم، تک و توکی از کارگران در گوشه و کنار مشغول کار بودند، از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تا خانه ها را از نزدیک ببینیم، به خانه ای در همان حوالی نزدیک شدیم، مرد آشنای ما از حیاط پشتی خانه آشپز خانه را برانداز کرد و گفت: عالیه
خانه خالی از سکنه بود، کسی آن اطراف نبود جز مرد میانسال انگلیسی که سر گرم تعمیر حیاط جلوی خانه خود بود، نگاهمان کرد ، آنجا غریبه بودیم و بدون وقت قبلی اجازه نداشتیم تا از خانه ها دیدن کنیم حتی از بیرون. تصمیم گرفتیم برگردیم که ناگهان دیدم زن سرش را داخل ظرف آشغال بزرگی که کنار خانه خالی از سکنه بود فرو برده و با تردید نگاهی به شوهرش انداخته و گفت: فلانی این قابلمه ها رو ببین
مرد توجه اش جلب شد و او هم سر خود را داخل سطل آشغال فرو برد و بعد از چند ثانیه گفت: برشون دارم؟ زن: نمی دونم ، اگه این مرده ، همسایه شون ببینه چی ؟
مرد: ببینه، به اون چه مربوطه؟
با تردید براه افتادند، من و همسرم جلو و آن ها هم پشت سر ما، چند لحظه بعد زن گفت: می گم دست نخورده بودند، من توشونو نیگاه کردم، فقط بیرونشون یه چند تا لکه چربی بود، انگار از اون دست ظرف هائی بوده که یه مدت زیاد بالای یخچال یا قفسه می مونند و لک چربی به خودشون می گیرن
مرد: اگه می خوای برم بردارم
زن: می ری ؟
مرد : آره
زن: مردِ نبینه
مرد دیگر مجال نداد و به طرف سطل آشغال خیز برداشت و قابلمه ها را به یک چشم بهم زدن بیرون آورد؛ قابلمه ها را تا ماشین گرفته بودند دستشان، بعد زن از من یک کیسه گرفته و آنها را داخل آن گذاشت
ما تازه عروسی کرده بودیم، می خواستند خانه ما را ببینند، به سمت خانه راه افتادیم، داخل ماشین سرم را به سمت شیشه بغل دستم چرخانده بودم و با خودم فکر می کردم، خدا بده شانس، چه دوستانی پیدا کرده بودیم! انگار که زن متوجه اشتباهش شده بود مرتب می گفت : من که قابلمه دارم، اینا رو برداشتم برای پونی، زن پیر همسایه مون، خوشحال می شه، تو دلم گفتم آره جون خودت، تو گفتی و من هم باور کردم
کاش ماجرا به همین جا ختم می شد اما زن نگذاشت، وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم پاهایش را کرده بود در یک کفش که الا و بلا باید این قابلمه ها رو با خودت ببری، نمی توانستم خودم را از دستش خلاص کنم، بازویم را دو دستی چسبیده بود و نمی گذاشت پیاده شوم، قسم می خورد که قابلمه ها دست نخورده اند و حالا که هر چهار تاشونو نمی بری پس دو تاشونو بردار. نگاهی از روی التماس به همسرم که داشت از آینه مقابل به این صحنه نگاه می کرد انداختم و گفتم : خواهش می کنم تو یه چیزی بگو و بلافاصله خودم را از چنگ زن بیرون آورده و از ماشین انداختم بیرون
اما وقتی بعد از در آوردن بارانی ام برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم با تعجب کیسه پلاستیکی قابلمه ها را گوشه آشپزخانه دیدم، این بار دیگر می خواستم از شدت عصبانیت فریاد بکشم که چرا همسرم کوتاه آمده و قابلمه ها را قبول کرده بود، سرم از شدت درد داشت می ترکید و شقیقه هایم تیر می کشید
وقتی همسرم برای بردن سینی چای وارد آشپز خانه شد شرمگین نگاهم کرد و گفت: از پسش بر نیومدم
در مدتی که آنها چای می خوردند صم و بکم ،لام تا کام حرف نزدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم،
یکساعت تمام ساکت بودم انگار لال مونی گرفته بودم، تا این که مرد به زنش گفت مثل اینکه خانم حالشون خوب نیست، زحمت رو کم کنیم
از در که بیرون رفتند من هم با اکراه انگار که کیسه موش مرده ای رو در دست گرفته باشم، کیسه پلاستیکی قابلمه ها را برداشتم و دنبالشان راه افتادم، همسرم باید می رساندشان، بی صدا کیسه را روی صندلی عقب ماشین کنار زن گذاشتم و گفتم: از لطفتون ممنون ، ما قابلمه داریم، بهتره بدینش به پونی
با خودم گفتم خوب دیگه تموم شد، اما زن در جواب گفت: اینطوری که بد شد، ما دست خالی اومدیم دیدنتون، ببخشید.
همسرم دیگر مجال نداد و با سر اشاره ای به من کرد و گاز ماشینو گرفت و رفت
نمی دانم چه مدت همان جا نشسته بودم، روی یکی از پله های ورودی به محوطه بیرون ساختمان، باران خیسم کرده بود و معده درد بدی گرفته بودم، بدنم کوفته شده بود، انگار یکی کتکم زده بود
چه هدیه عروسی جالبی
+ نوشته شده در 9 Jun 2007ساعت 12:27 توسط فروغ
GetBC(45);
4 نظر


به دعوت شهربانو می نویسم

هیچ کس و هیچ عنصری در دنیا به اندازه طبیعت روی من تاثیر نگذاشته؛ وقتی به برگ های رقصان در آغوش باد بیدی نگاه می کنم تو گویی سوار بر شاخه های نازک و لطیفش بدین سو و آن سو تاب می خورم، آسمان در نظرم آبی تر و خورشید پر طلایی به چشمانم پر نور تر می آید
دیدن پرواز پرنده ها در آبی بیکران آسمان اوج احساس بودن را در من زنده نگاه می دارد، کوههای استوار به من ماندگاری و اقتدار می آموزند و رودها جاری بودن را به زیبایی به من نشان می دهند
خشم طبیعت روانم را به هم می پیچد و آرامش بعد از طوفانش آسودگی خاطر هدیه می آورد
یکی از بزرگترین آرزوهایم همیشه این بوده که کاش من هم ذره ای از سخاوت طبیعت را داشتم و می توانستم با چشم طبیعت به دنیا نگاه کنم
و اما اگر بخواهم از انسان های تاثیر گذار بگویم باید برگردم به دوران کودکی ام
نخستین کسی که اخلاق و رفتارش روی من اثر زیادی گذاشت و جوهر آن هنوز خشک نشده و گاه تمام لایه های وجودی مرا در بر می گیرد پدرم بود
سپس مادرم که درس صبوری و استقامت یادم داد و چه شاگرد ممتازی بودم در این عرصه! جراحت خواهرم از محیط پیرامونش دست مرا از آتش دور نگاه داشت تا مانند او زخم نبینم حداقل برای چند سال
از دوستان آن دوران لعیا، رویا، مهرنوش، هر یک تاثیرات خود را داشتند! چرا در سفر اخیر به ایران از عمه ام که هنوز در زادگاهم زندگی می کند نپرسیدم که خبری از خانواده شان و از خودشان دارد یا نه
دبیر ادبیات دوران دبیرستانم، خانم سهیلی، جدی بود با رفتاری پر از مهر و متانت، رایحه عطرش بوی صابون داشت، خانم سهیلی همیشه بوی حمام و زندگی می داد
بهزاد فراهانی استاد ادبیات نمایشی در دانشگاه مهم ترین تاثیر را در زمینه نوشتن گذاشت همینطور جمال میر صادقی عزیز
و بزرگترین آموزگارم، تجربیات تلخ زندگی ام بود که به من همواره درس برخاستن و از نو متولد شدن داد.و این ها همه آن موثرها نیست که عمری مرا به دور خودم چرخاند، این ها واقعیت ماجرا نیست، حقیقت چیز دیگری ست

+ نوشته شده در 5 Jun 2007ساعت 13:14 توسط فروغ
GetBC(44);
9 نظر



تفاوت انسان ها در اعمالی ست که انجام می دهند
واکنش هایی ست که از خود نشان می دهند
تدابیر ی ست که می اندیشند
اقتداری ست که به خرج می دهند
کلامی ست که به زبان می آورند
و
مهری ست که جاری می سازند
***
+ نوشته شده در 27 May 2007ساعت 0:1 توسط فروغ
GetBC(43);
4 نظر



گذشت ایام و دوری از ایران باعث نشد تا چیزی را فراموش کنم، هرگز نیز نادیده نگرفتم، همواره هر پیوندی را خواستم محکم تر کنم، ابتدا بی محابا محبت می کردم، با صدای بلند فریادشان می زدم، با تمام وجود خوشحال بودم، اما رفته رفته مابین این محبت درونی فضایی ناملموس دیدم که نمی شناختمش، درست است آدمی اصول گرا هستم اما سرمنشاء همه این خالی ها تنها من نبوده و نیستم، آدم ها بی آنکه بخواهند ازهم فاصله می گیرند، آن ها زیادی سرشان شلوغ است یا فکر می کنند سرگرمند، همیشه دور و برشان همنشین های اضافی ست،آدم ها گویا دوست داشتن را تنها برای زمانی می خواهند که تنهایی شان پر شود، سعی می کنم کسی که مرا دوست ندارد را فراموش کنم، برای همیشه فراموشش کنم، توانش را دارم اما ایرانم را هرگز


نوشته شده در 23 May 2007ساعت 12:15 توسط فروغ
GetBC(42);
4 نظر



از ایران برگشتم، چند روز طول کشید تا تونستم مابین اتمسفر زندگی در ایران و اینجا تفاوت بدم، نه اینکه فکر کنید خیلی در ایران بهم بد گذشت، اما وقتی وارد فضای فرودگاه منچستر شدم باران ریز بهاری و سبزی درختهای آن بدور از هر چه پنهان کاری و دورویی این نوید رو بهم داد که حالا اینجا می تونم آزادانه نفس بکشم از همه دوستانم که برام کامنت گذاشتند ممنونم، خصوصا دوستان عزیزم در ایران، حبیب، باران، نرگس و... من هم بیاد شما بودم، اما نگهداری از نیکی کوچک فرصتی برای آرامش و فراغت ذهن نداد، نرگسم بهت زنگ زدم اما گوشی را برنداشتی، هم موبایل و هم خونه، بارانم برای تو هم زنگ زدم و برات پیغام گذاشتم اما جوابی نگرفتم، حبیب عزیز از تو هم که شماره ای نداشتم، اردیبهشت ماه، چهل و هشت ساعت لاهیجان( سوستان) بودم، به زادگاهم نرفتم، مهرش را در قلبم پنهان کرد دو ماه سریع تر از آن که فکر می کردم گذشت خصوصا سه هفته آخر، چند جا باید می رفتم که نرفتم، انتشار کتابم و جواب گرفتن از ناشر نیمه کاره ماند و همینطور چند کار اداری، به سراغ بعضی از کارها هم نرفتم، ایرانی که من فبل از این می شناختم با تصویر کنونی زمین تا آسمان فرق داشت نمی خوام نک و
نا ل کنم
می خوام هر چیزی رو که دیدم تو سینه ام ثبت کنم تا مگر به مرور زمان پوسیده و ازبین برود
وشته شده در 18 May 2007ساعت 6:6 توسط فروغ
GetBC(41);
3 نظر


دوستان عزیزم
صدای پای بهار می آید
فرا رسیدن نوروز را تبریک عرض می کنم و برای همه شما که در سال گذشته همراه و همدل من بودید سالی پر از شادی و تندرستی آرزو می کنم... قلب تان همواره سبز و بهاری باد
گل باشید





گویا وبلاگ من در ایران فیلتر شده، از سفر ایران برگشتم باید چاره ای برای رفع این مشکل پیدا کنم اما اگر نتونستم حلش کنم شاید از این خانه بروم، در این صورت به چهارمین خانه وبلاگی ام اسباب کشی خواهم کرد
لحظه ها می شکنند
در عبور سایه تو
...
می روم
چمدانم را بردارم
نوشته شده در 13 Mar 2007ساعت 15:25 توسط فروغ
GetBC(40);
36 نظر


تقدیم به باران زیبا وجودی که برایم خیلی عزیز است



بلند بالا بود با چهره ای تکیده و آفتاب سوخته ، با چتری کوتاه قهوه ای رنگی که زیر روسری سیاه رنگش تاب می خورد. مصمم و مقتدر نشان می داد. کلاس کار درمانی پسرکش تمام شده و آمده بود تا او را تحویل بگیرد، چشمان پسرکش بسیار زیبا بود، درشت و سیاه با مژه هایی بلند و برگشته، وقتی آمد کنارم بوی عطرش مستم کرد، چیزی گفت که نفهمیدم و بعد از آن نیز
خودش را به من چسبانده بود و در مقابل مادر حالت تدافعی به خود گرفته بود، دستش را گرفتم و او ومادرش را تا در ورودی بهزیستی همراهی کردم
شهرزاد بعد از آن شد وجود گرم و عزیزی که مانندش را در بین دوستانم سراغ نداشتم. صرع پسرکش فرهاد روزانه هایش را به دنبال خود می کشید. بیش فعالی غریب و تشنج های پی در پی او امان شهرزاد را بریده بود؛ هنوز فریاد های تحکم آمیز شهرزاد در آن خانه اعیانی یوسف آباد درگوشم زنگ می زند و خشم و قهر او را نسبت به زندگی و سرنوشت و مرد همراهش به تصویر می کشد
زمستان بود و گل های زنبق و نرگس دست های من به علامت دلتنگی داخل گلدان سفید روی میز زمزمه مهر آمیز پری سیمایی را زیر لب داشت که وجودش آمیخته به عشق و تنفر بود
چند سال بعد از خانه خاطره های من رفت و من دیگر موفق به دیدن او نشدم
اکنون سال هاست که تنها دورادور و در خیالم دست هایش را می فشارم و یادش با احساسم اوج می گیرد
تمامی شهرزاد مهربانیست و خیال فرهاد کوچک من که مطمئنم اکنون جوان برومندی شده گاه گاه می آید و و مانند شبنم صبح گاهان به روی گل برگ خاطره هایم می نشیند

+ نوشته شده در 6 Mar 2007ساعت 15:11 توسط فروغ
GetBC(38);
9 نظر


سعادت، وقتی شنید مسافر ایرانم اشک درچشمانش حلقه بست، روی از من برگرداند و به بیرون از پنجره چشم دوخت؛ هوا هنوز روشن بود، دست های ماه در آسمان تاب می خورد، کمی آن طرف تر خورشید زانو به زانوی ماه نشسته بود، لبخند ابرها تماشایی بود؛ دستم را به نشانه همدلی گذاشتم روی شانه اش، می لرزید، نفهمیدم صدای باران پشت شیشه بود یا شکستن بلور دشت سینه اش
*
وقت آمدن، مادر پشت سرم ایستاده بود، روی پله ها، پرهای گل یاس داخل جام آب دستش چرخ می خورد، بغضش را پنهان کرده و می گفت : گریه پشت سر مسافرشگون نداره
مادرم نمی دانست دلتنگی مکافات دارد و من نمی دانستم سعادت دلش برای دیدن وطن پر پر می زند
+ نوشته شده در 28 Feb 2007ساعت 11:38 توسط فروغ
GetBC(36);
13 نظر

امروز روز تولدم است، من بیست و پنج بهمن ماه سال هزار و سیصد چهل و پنج حوالی ساعت یازده یک شب برفی در حاشیه یکی از شهرهای دریای خزر چشم به جهان گشودم، هر زمان گذشته را به یاد می آورم در کوچه باغ هایش گم می شوم، پدرم جوان بود ومادرم نیز، کوچک تر از خواهر و برادرم بودم، تصویر تنها همدم کودکی ام روی چهره مادر قفل شده است، پدر همیشه در سفر بود و کار و کار؛ احساس خانه کودکی و باغ بزرگ و زیبایش هنوز آنقدر قویست که گاهگاه دست مرا
می گیرد وبا خود به شهر شمالی می برد؛
درختان تبریزی انتهای باغ و عروسک بازی های من زیر آنها، درخت سیب گلابش که تابستان ها با صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری آن که از سمت دریا می وزید به خواب نیمروزی می رفتم، درخت آلوچه کنار آشیانه مرغ و اردک ها و سیب ترش و گلابی وهلو، بوته های توت فرنگی و خیار، گربه خردلی رنگ من که وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتم با شنیدن بسته شدن صدای در حیاط چرتش پاره می شد و با اشتیاق و میو میو کنان از روی دیوار و بوته بزرگ گل اطلسی روبروی در حیاط به سمت من می آمد
کودکی گذشت اما خاطرات آن چون زمردی در ذهنم می درخشد
هر سال از پی هم آمد و رفت، من بزرگ شدم، مدرسه تمام شد و شوق دانشگاه شد تمام زندگی ام
بعد از آن قدم به جاده ناهموار زندگی ام گذاشتم، سال ها نفس زنان می دویدم، بی فایده بود، آن جاده را پایانی نبود، ایستادم تا خستگی را از خود دور کنم، شوق رهایی جادویم کرد، از قفس فرار کردم، آزادی، عشق را به من هدیه داد و سر انجام، کوچ شد پایان همه نا مرادی ها
نوشته شده در 14 Feb 2007ساعت 1:8 توسط فروغ
GetBC(32);
15 نظر

سنگ لاجورد آویز گردن خود را در مشتش فشرد و نگاهی به نوزاد کنار دست خود انداخت، به خودش نهیب زد؛ می خوام چیکار؟ سه تا پسر دارم مث شاخ شمشاد، دختر آخرش باید بره زیر دست مردم، مث خودم
هنوز جای سیلی های شب گذشته شوهر رنگرز بی کارش می سوخت آن هم به گناه نه ماه نگاهداری از نطفه زن و مردی که هرگز ندیده بود شان به قرار ماهی پانصد هزار تومان در بطن خود
*
هر آن ممکن بود در چوبی قهوه ای رنگ روبرو باز شود و دستی نوزاد را از آن جا ببرد
دست و پا و چشمان سبز و پوست سفید نوزاد هیچ شباهتی به چهره آفتاب سوخته گلرخ نداشت، نه ماه و چهار روز و بیست و سه ساعت او را همراه خود داشت، بسان نفس، در این مدت هر بار که جنین تکان می خورد در لذتی مسحور کننده غرق می شد اما بلافاصله به خودش می آمد و می گفت
" مال من نیست، پولش را گرفته ام"
*
هنگامی که دست های زن واسطه که تمام عمر فقط پول شمرده بودند بی هیچ حرفی به دور پتوی آبی رنگ قلاب دوزی شده نوزاد گره خورد، نگاه گلرخ عاجزانه روی موهای ابریشمین نوزاد لغزید و می خواست بگوید اجازه دهند تا یک بار دیگر او را ببیند اما لال شده بود، چه نگاهی؟ گلرخ هر ماه پولش را گرفته بود، کرایه حمل نوزاد را؛ خیال پرداخت بدهی ها و پیش پرداخت اجارهً آپارتمان دوخوابه و خرید چک دومیلیونی برگشتی شوهر با گریه کوتاه و بریده نوزاد به پرواز در آمد و ناپدید شد، کاش حداقل اسم دخترک را پرسیده بود
*
لاجورد گردنبندش دردستش چرخ می خورد، داغ شده بود، نگاهی به آن انداخت، تنها چیزی که در تمام طول بارداری همراه او و دخترک بود، دخترک او، لاجورد
نوشته شده در 2 Feb 2007ساعت 5:3 توسط فروغ
GetBC(31);
35 نظر

به سالمندان نقاشی یاد می دادم. از میان آن ها بیش تر از همه لوئیس علاقه نشان می داد، سفارش کشیدن یک تابلو از آسمان را داده بود، می خواست آسمان را در اتاقش داشته باشد، هنگام کشیدن تابلو کنارم می نشست و به حرکت دست هایم خیره می شد، فرزندی نداشت و بعد از مرگ سگش در خانه سالمندان زندگی می کرد
قلم مو در دستم بود و داشتم آبی آسمان را می کشیدم که ناگهان گفت او را به کنار پنجره ببرم، صندلی چرخدار او را به سمت پنجره هل دادم، گفت پنجره را باز کنم، همین کار را کردم؛ چیزی زیر لب زمزمه کرد، نفهمیدم، تنها صدای بال بالی شنیدم، رنگ سبز چشم هایش در میان پرتو خیره کننده خورشید کم کم محو می شد، به خیالم چرت می زد، سرش که خم شد روی شانه اش گفتم خوابش برد، هنوز نیمی از آبی آسمان تابلویش باقی مانده بود، او را به حال خود رها کردم و رفتم تا بقیه تابلو را بکشم؛
لوئیس خوابش نبرده بود، او مرده بود و من نمی دانستم


+ نوشته شده در 24 Jan 2007ساعت 11:35 توسط فروغ
GetBC(30);
36 نظر





دیروز در منچستر باد چنان اسبی وحشی شیهه می کشید، باران تند و تیز می بارید و دست سرد طوفان به دست سرنوشت نگون بختانی گره خورده بود که دیگر هرگز به خانه بازنگشتند؛
اما من نمی دانستم که فرزندی از روی دلتنگی مروارید های غلتان چشمانش را به روی گونه های عنابی رنگش می فشاند تا شاید یک بار دیگر طعم بوسه گرم پدر را حس کند
و من اما نمی دانستم در آن لحظه که دل خوش گرمای لذت بخش خانه بودم پیرمردی
دیوانه وار خاطرات خود را مرور می کند
و من اما نمی دانستم این باد، این باد غول آسای نا مروت کودکی را برای همیشه از دیدن مادر خوانده خود محروم خواهد کرد

عکس ها از سایت BBC


+ نوشته شده در 19 Jan 2007ساعت 16:17 توسط فروغ
GetBC(29);
14 نظر

وقتی خورد به شیشهً اتاق وافتاد روی سنگ ریزه های پائین پنجره آپارتمان، باران بند آمده بود، اول فکر کردم ازطبقات بالا چیزی افتاده که به طور حتم متعلق به من نیست، همان طور که ایستاده بودم به بیرون از پنجره نگاه کردم، پر سفیدی در هوا معلق بود، سرم را خم کردم، کبوتری به پشت روی سنگ ریزه ها افتاده بود؛ رفتم بیرون و خودم را به او رساندم، تکان
نمی خورد، کنارش نشستم، خون غلیظی داخل منقارش جمع شده بود و مقداری از آن روی سنگ ریزه ها ریخته بود، او را به آرامی بلند کردم اما گردن زیبایش شل شد و افتاد روی
سینه اش، یکی از چشم هایش باز بود و دیگری بسته، او را در آغوش گرفتم، جانی در بدن نداشت، تنها کاری که از دستم بر آمد این بود که زیر درختی کهن و سبز خاکش کنم
*
سه روز بعد از این ماجرا مادرم از پشت تلفن، خبر کوچ "درنا" را به من داد؛ سه روز پیش در قفس باز مانده و سبز قبای من رفته بود، شوکه شده بودم، او نمی توانست بپرد، از زمانی که جوجه ای بیش نبود، پرهای زرد و جوان و دم بلند فیروزه ای کشیدهً خود را به محض بلند شدن می جوید و می انداخت؛
مادرم همه جا دنبال او گشته بود اما او را پیدا نکرده بود، درنای من غیبش زده بود. او را دلداری دادم و گوشی را گذاشتم اما تا چند روز بعد هر وقت یاد طوطی باهوشم می افتادم گریه ام می گرفت. درنا هفت سال مهمان اتاقم بود، در قفس او از روز اولی که وارد خانه ما شد باز بود، به او عادت پیدا کرده بودم، مهربان بود و هر روز صبح شیپور بیدار باش من برای رفتن به اداره بود، یاد گرفته بود با حرکت سر سلام بگوید و بسیاری از کلمات و حتی اسمم را به زبان می آورد، می رقصید و سرفه و عطسه می کرد، میو میو می کرد و صدای هاپ هاپ سگ همسایه را در می آورد، عاشق شکلات و هندوانه و دانه های سرخ انار بود، ازاین که آسمان را نداشت دلتنگ بودم، همیشه به مادرم می گفتم بالاخره یه روز درنا رو می برم تو جنگل های سرخه حصار و لویزان ولش می کنم اما او پری برای پرواز نداشت و می ترسیدم خوراک جانواران دیگر شود
*
هیچ کس به من نگفت درنا یک بار برای همیشه پرواز کرد جز همان پرنده ای که پشت ساختمان خاکش کردم
*
بیش ازهفت ماه است که ما آن آپارتمان پر خاطره را ترک کردیم و در جایی دیگر زندگی
می کنیم اما هر بار به طوراتفاقی از کنار خانه قبلی می گذرم طوری به درخت کهن سال پشت ساختمان نگاه می کنم که انگار به درنا سلام می کنم
*
+ نوشته شده در 17 Jan 2007ساعت 2:58 توسط فروغ
GetBC(28);
6 نظر


27/06/2007


برای حمید رضا سلیمانی که حس غریب پست اخیر او "نقطه" به جانم نشست
از لحظه ای که احساس مان اوج می گیرد بی خبریم، دو سالگی، سه سالگی، چهار، پنج، شش...، جان تشنه مان از زمانی که کودکی بیش نیستیم دل خون احساس مان است، با همین هوا بزرگ می شویم، در هر سنی با شرایط جاری آن سن، کودکی ، نوجوانی، جوانی، میان سالی؛ آدم هایی که با انگیزه یا بدون دلیل رخی نشان می دهند، ما را تحت تاًثیر قرار می دهند، به حس مان رنگ تازه ای می دهند، گاه تیره، گاه روشن؛
یا می مانند یا می روند و از میان این همه اندکی به جا می مانند
اما همه آن ها که می روند روزی بوده اند
و ما مرور می کنیم همه آن ها را که رفته اند؛
لذت دوچرخه سواری بعد از ظهر داغ تابستان در کوچه
پوست کندن گردو زیر درخت بید مجنون
شستن آفت های موذی از لابلای هلوهای درشت و آب دار قرمز باغ کودکی
دویدن بی دلیل از روی شرم نگاه آن که دوستش داشتی
مهربانی مشمئز کننده بزرگ ترها
ناآرامی های مکرر کودک دلبند در عصرهای خاموش زمستان
بغض شکسته زن همسایه درسکوت شب
دختر عاشقی که تشنه به خون جاری روزها و شب های توست
خشم قبیح مردی که به پیراهن سپید عروسی ات قسم خورده بود
دست های یخ زده تو در جیب خالی همکلاسی، زیر نیمکت کلاس
یک فریب ساده در ظهر پنج شنبه
رهایی
همه آنها را که پشت سر گذاشته ایم آموزگاران ماهری بودند و ما آزمون خود را در تقابل و تضاد بین خود و اطراف مان پس داده ایم، همه آنها را که روزی بی قرارشان بودیم و دلبسته، به خاطره ای بدل نموده و گاه از مهر و یا کین شان در جان مان انتظار را آفریدیم
وما همگی آفریدگاران کودک انتظاریم
کاش خبری، پیغامی، ولو یک کلمه

+ نوشته شده در 11 Jan 2007ساعت 6:14 توسط فروغ
GetBC(26);
15 نظر

سال نو میلادی بر همگان مبارک
Wishing you all the very best in new year


+ نوشته شده در 31 Dec 2006ساعت 21:56 توسط فروغ
GetBC(23);
17 نظر


به دعوت باران نازنین ، راوی عزیز و نخستین وب خوبم من هم بازی، اگر چه نمی دانم چرا نامش را یلدایی گذاشته اند
این هم از پنج ناگفته من
*
کلاس سوم دبستان بودم که در یکی از امتحانات ریاضی ثلث نمره تک گرفتم، دروغ چرا! سر از حساب و معادله و احتمالات در نمی آوردم، هنوز هم، بگذریم، خلاصه این که از ترس مادرم صبح زود قبل از این که کسی بیدار شود کارد نه چندان تیز آشپزخانه را برداشتم و رفتم به حیاط پشت خانه ، رو به خورشید و کنار شمعدانی ها دراز کشیدم و چند بار تلاش کردم تا کارد را به داخل قفسه سینه خود فرو کنم، می خواستم خودکشی کنم اما نتوانستم. بیشتر از آنکه از مرگ وحشت کنم از سرما به خود می لرزیدم، بدین ترتیب از خودکشی صرف نظر کردم و تا به امروز این موضوع را هیچ کدام از اعضای خانواده نمی دانند
*
حیوانات را دوست دارم به غیر از حشرات و خزندگان و همین طور گوشت خواران، شاید علت دوست نداشتن خزندگان و گوشت خواران ترس از حمله آن ها باشد، اما به شدت به پرندگان عشق می ورزم
*
بی نظمی در انجام برنامه های روزانه مضطربم می کند و ترجیح می دهم اگر میهمانی قرار است به خانه ام بیاید حتما از روز قبل بدانم، شلوغی و به هم ریختگی خانه خلقم را تنگ می کند درست مانند مادرم
*
به راحتی بی وفایان نسبت به خود و باری به هر جهت ها را فراموش می کنم حتی اگر دوست شان داشته باشم
*
خواب بسیار سبکی دارم و به کوچکترین صدا از جا می پرم. در ضمن از تاریکی هم می ترسم
***
بیشتر از پنج اعترافیه شد، ببخشید؛ حالا پنچ نفر را به این بازی دعوت می کنم:
حمیدرضا، حبیب، نرگس ، طاهر و هنی.امیدوارم حوصله ای برای بازی کردن پیدا کنید
کاش می تونستم بیشتر از پنج نفر را دعوت کنم، اصلاً مگر حکم و قرار دادی وضع شده ، هر کسی دوست داره بیاد بازی، باران جان، راوی جان، ببخشید من بازی رو بهم زدم

+ نوشته شده در 27

اگر مانند دیگرانی که از آن سوی دریای مانش به این سو آمده بودند اقامت خود را گرفته بود زندگی اش تغییر می کرد. آخرین ماه بهار بود و شاخه ً لخت درختان پر شده بودند از برگهای سبز و زرد نو رسته، بهار انگلیس او را بیاد شهر عشق می انداخت با بوی بهار نارنج هایش و شکوفه های صورتی و سپید درختان میوهً کوچه باغ هایش، شهری که سال ها قبل آن را ترک کرده بود
*
چقدر روزها و شبها آمده و اوهام و خیالات او را به تاراج برده بودند، دریغ از دوست دختری، محبوبی شاید؛ یک مرتبه دل بستهً دختری انگلیسی شده و بعد از مدتی از او درخواست ازدواج کرده بود، ابتدا دختر به او خندیده بود و به شوخی گرفته و بعد که سماجت بی دلیل او را دیده بود عصبانی شده و او را از خود رانده بود
*
در ذهن خسته اش تنها مادری فرتوت نشسته بود و دو خواهر و یک پدر بازنشسته؛ چقدر مادر به پایش نشسته بود و اشک ریخته بود تا کنار آنها بماند؛ دیگر نمی توانست برگردد، بر می گشت و چه می گفت؟ می گفت تمام این مدت زبان انگلیسی خوانده تا کار بهتری پیدا کند اما پیدا نکرده و حتی نمی تواند آنطور که باید احساساتش را به زبان بیگانه بیان کند؟
چقدر برای یادگیری زبان تلاش کرده بود و روزها و شبها با خودش حرف زده بود و لغت یاد گرفته بود! مهندس شیمی بود، مدرک خود را از یکی از دانشگاه های معتبر ایران گرفته بود اما نتوانسته بود کار دلخواهش را در انگلیس پیدا کند
مدتی از سر بی پولی در یک پیتزا فروشی مشغول به کار شده بود، یاد گرفته بود چطور خمیر درست کند و کف سینی های پیتزا را چرب کند، خمیر وزن کند و پهن کند، به او گفته بودند این مرحله مهم ترین مراحل پخت یک پیتزا است و شل یا سفت شدن پیتزا به همین مرحله مربوط است اما آنجا هم نتوانسته بود دوام بیاورد
*
از وقتی به این خانه آمده بود روحیه اش بهتر شده بود اما این زن مسن انگلیسی هم زیاد حال او را خوب
نمی کرد؛ از جا بلند شد، به آینه کوچک روی میز نگاهی انداخت، موهای سفید کنار شقیقه دوباره پیدایشان شده بود، باید موهایش را رنگ می کرد، ناگهان در اتاق نیمه باز شد و گربهً یک چشم زن
صاحب خانه سلانه سلانه قدم به داخل اتاق گذاشت، از گربه خوشش نمی آمد، او را بدون حرف طوری که زن نشنود از اتاقش بیرون راند، در همین حین صدای زن او را بخود آورد، از اتاقش بیرون آمد و از روی پله ها زن را آمادهً بیرون رفتن دید، یادش رفته بود، شنبه بود، قرار بود با هم بروند بیرون
با عجله به اتاقش برگشت و لباس پوشید و رفت پائین، زن اسباب گردش را آماده کرده بود، یاد مادرش افتاد، روزهای سیزده بدر و بخچه و پتو و ظرف آب وهندوانه تگری و توپ فوتبالش
زن به او گفت نامه دارد و چون فکر کرده بود که او خواب است خودش نامه را از پستچی گرفته است، تشکر کرد و نامه را از زن گرفت و با عجله نگاهی به آن انداخت، نامه از وزارت خارجه بود، دیدن این نوع نامه ها دلش را هری می ریخت پائین! روی نزدیک ترین کاناپه نشست و پاکت را باز کرد و سرگرم خواندن شد، گربه آمد و خودش را به او مالید و کنارش روی کاناپه نشست، ممنوعیت کار! اجازهً کارش را گرفته بودند
*
نمی خواست برگردد، هوای مرطوب و بارانی انگلیس را دوست داشت و آرامش اسرار گونه اش را
می خواست روزهای میان سالی خود را مخفیانه در گاراژی سیاه و قدیمی که بتازگی مشغول به کار شده بود سپری کند و مدرک مهندسی شیمی خود را در صندوق خانهً مغز خود دفن کرده و روزهای تعطیل با زن مسن صاحب خانه به گردش رفته و هر شب با صدای بلبلان و خرخر گربه یک چشم به خواب برود

+ نوشته شده در 24 Dec 2006ساعت 23:29 توسط فروغ
GetBC(21);
15 نظر

امشب شب یلداست،طولانی ترین شب سال، شب مهر و مهتاب، شب نور، میلاد خورشید خجسته باد
شب یلدا، ننه سرما،گنجشک های کوچک و نقلی روی سیم های برق، برف، آسمان سربی
و خیال آبی من

+ نوشته شده در 22 Dec 2006ساعت 21:57 توسط فروغ
GetBC(20);
5 نظر

تا هنگامی از کسی که خصوصاً بین افراد شناخته شده است تعریف و تمجید می کنید بدون نقص و ایراد هستید اما به محض این که زبان به انتقاد باز کنید بی اهمیت جلوه داده می شوید و در نظر او هنوز دانش کافی را در خصوص ارتباط درست بدست نیاوردید
از تعصبات فردی و قومی دوری کنیم و با افراد رفتاری یکسان نداشته باشیم زیرا واکنش آنها در برخورد با مسائل، آنها را از هم متمایز می سازد و ما باید کاملاً آگاه به درک واقعی این تفاوت ها باشیم

+ نوشته شده در 4 Dec 2006ساعت 15:58 توسط فروغ
GetBC(16);
12 نظر + نوشته

افرادی که امروز را به فردا واگذار می کنند، پنداری اختیار دار تام ابدیت اند؛
جهان بسیار شگفت انگیز، درعین حال زیبا و اسرار آمیز است، ما فرصت بسیار کمی برای کشف
شگفتی های آن داریم زیرا مدت کوتاهی روی زمین هستیم، باید کاری کنیم تا هرعملی به حساب بیاید.اگر فکر نمی کردیم که زمان زیادی داریم همه کارهای نیمه تمام را به اتمام می رساندیم، به خودم می گویم که طرح ها و داستان های نیمه کاره بسیاری گوشه این ذهن دشوار خاک می خورد
+ نوشته شده در 10 Dec 2006ساعت 1:56 توسط فروغ
GetBC(17);
11 نظر


Put your trust in other people
They won’t let you down


+ نوشته شده در 14 Dec 2006ساعت 1:55 توسط فروغ
GetBC(18);
5 نظر


بابک مدیریت می خوند، از صبح تا ظهر دانشگاه و شب ها هم تو یه رستوران کار می کرد
اون شانسش خونده بود و اقامت گرفته بود اما من هنوز اندر خم یک کوچه، این در و اون در می زدم، کالج رو تموم کرده بودم و منتظر بودم تا جواب بگیرم و برم دانشگاه، اجازه کار هم نداشتم، تا اینکه یک روز به طور اتفاقی صاحاب کار آینده امو تو خونه بابک دیدم، قرار بود داماد آینده شون بشه، شنیده بودم مغازه داره، به بابک گفتم وساطت کنه و بهش بگه تا برم پیشش کار کنم، بابک هم بهش گفت و اونم منو برد کنار دستش شاگردی؛ همهً کارها از تمیز کردن مغازه تا پاک کردن شیشه ماشینش و حتی گاهی خرید خونه اش، به عهدهً من بود، به همه گفته بود این محسن، یعنی من، شازده پسره، هیشکی نبایستی از گل بالاتر بهش بگه اما خودش هر وقت که سرحال نبود تا دلت بخواد فحش و فضیحت بارم می کرد، من شده بودم مدیربدون اجر و مواجب و پادوی مغازه اش تا اینکه زیر پام نشست و حسابی هوایی ام کرد و گفت تا کی می خوای بلاتکلیف باشی و سیاه کار کنی؟ خلاصه دردسرتون ندم، فوت و فن رفتن به کانادا رو یادم داد و گفت که اگه گیر پلیس افتادم همه چیزو انکار کنم و خلاصه چی بگم و چی نگم
از شما چه پنهون، دور از چشم همه فلنگ رو بستم و رفتم کانادا وازاونجائی که شانس هیچوقت در
خونه مو نزده بود گیر پلیس کانادا افتادم و با اولین پرواز برگشتم انگلیس اما این دفعه به اجبار، دیگه نه رنگ خونه مو دیدم و نه رنگ وسایلمو و نه رنگ صاحاب کارعزیزمو، فردا که بیاد درست صد وهشتاد و شش روزه که تو زندانم وهر یکشنبه منتظر بابکم که بیاد ملاقاتم واز این در و اون در حرف بزنه تا دلم واشه، روم نمی شه به بابک بگم بابا این فامیلتون راه بهتری برای از سر باز کردن من نداشت که اینطوری دستمونو گذاشت تو حنا وانداختمون گوشه زندون
***
+ نوشته شده در 23 Oct 2006ساعت 2:9 توسط فروغ
GetBC(4);
آرشیو نظرات

می دونی امشب دلم بدجوری هوای طرف های خودمونو کرده، یاد قدیما افتادم، دلم واسه شنیدن بوق ماشین عروس ودوماد وبوق زدن های دوست وآشنا وفامیلی که پشت سرشون ویراژ می دادن ودیدن پسرهای جوون فامیل که ازماشینها و موتورها آویزون می شدن لک زده، دلم واسه منقل کوچک ننه سلطان و بوی اسپندش توعروسی فامیل تنگ شده، نقل ونباتی که روسرعروس خانوم ها وشاه دومادها می ریختن، روح آدموزنده می کرد، یادمه توعروسی خواهرم کلی مایکلی رقصیده بودم ویه عالمه شاباش گرفته بودم اماالان نمی تونم حتی توخواب هم دستاموازشدت درد تکون بدم
اینجا، تو دیارغربت هرگز صدای بوق ماشین عروس نمی شنوی، تو خیابون وکوچه و بازارهم کسی بوق نمی زنه حتماً می پرسید چرا من حال وهوای عروسی به سرم زده، خوب طبیعیه، وقتی هرروز وهر شب به آدم زنگ بزنن که بابا چه نشستی که دختره از دست مون رفت خوب آدم هوائی می شه دیگه ازشما چه پنهون یه زمانی پدربزرگ هامون، ناف مونو به اسم هم بریده بودند، من ودخترعموجانم رومی گم، اما سرورم که شما باشید ما یکی تصمیم گرفتیم مهاجرت اختیار کنیم وترک یار ودیاراما دخترعموجان بنده نه، همونجا موندن ورفتن دانشگاه وهی نامه پشت نامه که دلم تنگ شده، کی
برمی گردی؟ منم هرروزهی لاف پشت لاف که درسم تموم بشه برمی گردم، بچهً پرروئی هم نبودم که بهش بگم دخترخوب برو دنبال زندگیت وبا هرکسی که فکر می کنی خوشبخت می شی ازدواج کن
داداش بزرگه ما هم هروقت زنگ می زنه، می گه اگه اونجا اینقدر خوبه و نمی خوای برگردی، کار و بارما رو درست کن تا ما هم بیائیم، پسرخاله ها ودائی ها و پسرعمه ها وعموها هم حسابی سلام می رسونند و التماس دعا دارند
امروز که از کار برمی گشتم خونه، بارون می زد تو صورتم و گوشام از سرما کرخت شده بود کلی منتظراتوبوس ایستادم، دست و پام یخ زده بود، فکرمی کردم تواین بهشت غربت شدم یه آدم مقوائی، اگه داداشم می دونست اونجائی که کار می کنم سقف نداره، دوتا پا داشت، هشت تای دیگه هم ازبزرگ های فامیل قرض می کرد ومی اومد اینجا وهر طوری شده منو برمی گردوند
خلاصه مطلب این که، مدت ها بود راجع به این قضیه با خودم جنگ داشتم، از یه طرف دلم
نمی خواست دل دخترعمومو بشکنم، ازطرف دیگه نمی تونستم ازاین جا دل بکنم، راست می گن آدم هر جا بمونه به همونجاعادت می کنه، این بود که تصمیم گرفتم دلموقرص کنم و به خونواده ام بگم که اجازه بدن دخترعمو بره دنبال سرنوشتش
خیلی تلخه، آدم توغربت بعضی وقت ها حس می کنه دستش به هیچ جا بند نیست، همه از توصحبت
می کنند که شانس بهش رو آورد ورفت انگلیس وزندگی ئی بهم زده که نگو و نپرس، ماشین مدل بالا و خونه و مدرک تحصیلی و کار تمام وقت و حقوق بالا، تازه لهجه وصحبت کردنش هم ازخود انگلیسی ها بهتر شده! دیگه خبر ندارن ماشینم از دور خارج شده و اوراقش کردن ودوماهه که به علت اجاره خونهً بالا، هم خونهً یکی ازدوست های قدیمی شدم و قصهً تحصیل تو دانشگاه هم که از اولش واسه دلخوشی دخترعموم ساخته بودم واز کارم هم دیگه نپرس ونگو و لهجه و صحبت کردنم هم که بماند، بدتر ازآپاچی های تو فیلمهای سرخپوستی

حالا امشب دخترعموم عروس شده، حتماً یه تاج گل فریبا گذاشتن رو سرش و یه دسته گل زیبا هم دادند دستش، همه می زنن ومی رقصن وشادن که بعد ازمدت ها یکی ازدخترهای فامیل عروس شده
دختر عموهم رفت خونه بخت، منم اینجا تو این غربت بختمو دارم با یه خط کش بزرگ اندازه
می گیرم، نمی دونم اسمشو چی بذارم؟ عادته یا سرنوشت؟ اما خودمونیم حداقلش اینه که من
خط کشه رو دستم گرفتم تا اندازه بگیرم، بعضی ها تا آخرعمرشونم خط کش بختشونو نمی گیرن دستشون
عروسی ات مبارک دخترعموجان
زمستان 2۰۰۳

+ نوشته شده در 8 Nov 2006ساعت 19:19 توسط فروغ
GetBC(12);
آرشیو نظرات



زندگی اتفاق است، مرگ یک واقعیت وقاطعیتش در تمام عمر با ماست، نباید به مرگ فکر کنیم و بدانیم در جای دیگر ماندگار شویم و آن جا انسانیت است

زنده یاد شاملو


+ نوشته شده در 15 Nov 2006ساعت 14:14 توسط فروغ
GetBC(13);
آرشیو نظرات



نگین قرمز انگشتر " مریم" هنوز در ذهنم
می درخشد
روبروی خانه ما مدرسه ای ست که هر صبح و عصر
لولی پپ های مهربان بدون حقوق و مواجب، به نوبت با پوشش محافظ فسفری و مجهز به تابلو ایست، مسئول عبور و مرور بچه ها و حتی بزرگسالان هستند، تنها عشق به بچه هاست که بعضی از آنها را با وجود سن بالا وادار به این کار می کند خیابانی که خانه ما در آن واقع شده است عرض چندانی ندارد، با پنج قدم معمولی می توان ازعرض آن گذشت، روزهای اول ورودم به انگلیس، وقتی در پیاده رو راه می رفتم می ترسیدم ماشین ها منحرف شوند و به من برخورد کنند چون پیاده روها باریک و هم سطح با خیابان بودند اما رفته رفته ترسم فرو ریخت زیرا با سرعت مجاز و حفظ فاصله از پیاده رو حرکت می کردند، به خیابان های بسیار عریض و طویل تهران عادت کرده بودم، یکی از آنها میدان هفت تیر، یک دور قمری باید می زدی تا از این سر خیابان به آن سر خیابان می رفتی و آنقدر مراقب خودت بودی تا با موتوری، دوچرخه ای تصادف نکنی که گردنت درد می گرفت
غرض این است که می خواهم بگویم مدارس اینجا بابای مدرسه ندارد که زنگ های تفریح مراقب بچه ها باشد تا فرار نکنند، اینجا با توجه به رعایت قوانین رانندگی، لولی پپ ها هم خود را موظف نگهداری از جان بچه های مدرسه می دانند صاف و پوست کنده بگویم حسودی ام می شود و ناخودآگاه در ذهن خود مدارس ایران را بیاد می آورم، روی سخنم با مدارس غیر انتفاعی نیست، حرفم بر سر هزاران مدرسه دولتی در تهران و شهرستان ها ست که لولی پپ تو قصه پدر بزرگ، مادربزرگها هم نیست
تعطیل شده بودیم، هر چه داد زده بودم مریم نشنیده بود، می دوید به سمت در مدرسه، چند لحظه بعد گویا پیکانی کرم رنگ با مریم برخورد کرد، از مدرسه که خارج شدم یک لنگه از کفش مریم وسط خیابان افتاده بود و خودش... ، بی اختیار مشتم را باز کردم و به انگشترش چشم دوختم ، زنگ تفریح از او گرفته بودم تا دستم باشد ، از رنگ قرمز نگین شیشه ای اش خوشم می آمد، انگشتر را چرخاندم ، نگین اش گم شده بود


Lollipop Lady/ Man

*
+ نوشته شده در 19 Nov 2006ساعت 2:41 توسط فروغ
GetBC(14);
آرشیو نظرات



اینجا منچستر است، یکی از شهر های شمالی بریتانیا، جایی که من زندگی می کنم، با مردمی محترم و دوست داشتنی، فرهنگ ما ایرانیان با آداب و سنن آنها تفاوت بسیار دارد، می توانید از آنها فاصله بگیرید یا دوست باشید هیچ وقت نمی گویند چرا و اما قصه غصه های مهاجرهایی که جذابیت و قدرت آزادی و انتخاب، آنها را به این جزیره کشانده بسیار غم انگیز و دردآور است، بسیاری از آنها سالهاست سرگردانند بدون آنکه بدانند، دفتر رنج نامه های آنها را خواهم گشود

نخستین پائیزی بود که به روستای گلک نابینایم می رفتم ، وارد اتاقشان که شدم ، تنها تاریکی بود و دود هیزم سوخته داخل بخاری ، چند ثانیه طول کشید تا توانستم چشمانم را به تاریکی عادت دهم ، مادر گلگ با فانوس وارد شد؛
اول بعد ازظهر خونه می شه عین قبرستون
وقتی نشستم تازه متوجه پیرزنی شدم که گوشه اتاق در زیر پتوئی کز کرده بود و از گوشه چشمانش به من نگاه می کرد ؛ سری تکان دادم - هیچی نمی فهمه ، صبح تا شب کارش چرت زدنه . بفرمائید
بشقابی پر از پرتقال مقابلم گذاشت و ناگهان از جا پرید ، من هم از ترس با او پریدم ، چوب نازکی از زیر یک گاز سه شعله بیرون آورد ، رفت میان دو لنگه چوبی در ایستاد و فریاد زد - آهای جوون مرگ شده کجایی؟ معلمت اومده
بعد بلافاصله دوید تو حیاط رو برگرداندم ، چشمان آبی پیرزن می درخشید ، اشاره کرد تا پرتقالی بردارم ، آه خدایا ، این مرد است یا زن؟ انسان یا جن و پری ؟
با عجله پرتقالی از داخل بشقاب برداشتم و رفتم بیرون ، ترسیده بودم
*
بیرون از اتاق صدای برگ ها بود و پارس سگی از دور شیون گلک بند از بند دلم پاره کرد ، اگر می ماندم کتکی که خورده بود را از چشم من می دید وهرگز دل به درس نمی داد . تمام راه ، تا جاده را دویدم ، نمی خواستم گلک مرا ببیند ، التماس دردآلود دخترک ناقوس مرگ را در گوشم می نواخت
*
چند روز بعد پیرزن مرد . بعد از مرگ او، هر مرتبه که به منظور آموزش مفاهیم ساده زبان به خانه گلک نابینایم می رفتم پیرزن را می دیدم که گوشه اتاق نشسته و به چشمانم زل زده ، به حفره خالی چشمان گلک که نگاه می کردم چشمان آبی پیرزن را دوست نداشتم
+ نوشته شده در 17 Oct 2006ساعت 14:30 توسط فروغ
GetBC(1);
آرشیو نظرات

22/06/2007


بدون شرح
posted by فروغ at 4:37 PM 2 comments links to this post

جوجه ساعتی


غروب یکی از روزهای ماه اکتبر بود ، برگ درختان کاج و بلوط و بید به زردی می گرائید وسرخ
 وارغوانی روی زمین می ریخت و کوچه و خیابان را فرش کرده بود. بوی نم و رطوبت چمن و برگهای خیس از باران عصرگاهی، رخوت خاصی به فضای کوچه داده بود
شب از راه می رسید و هوا رو به سردی می رفت، هر چه در زده بود کسی در را باز نکرده بود، ساعتها روی همان پلهً سنگی در ورودی ساختمان سنگی جا خوش کرده بود، جائی که نخستین مرتبه او را دیده بود، بعد با او به داخل ساختمان رفته و سه هفته با او زندگی کرده بود، باد سردی وزیدن گرفته بود، صورت و نوک بینی اش از سرما یخ زده بود، حتماً گل هم انداخته بود، همین طور پف زیر چشمهایش، چون دوباره درد خفیف و کهنهً شکمش شروع شده بود. تشنه اش بود و به خودش فحش می داد چرا دراین هوای سرد تشنه اش شده است، تصمیم گرفت بلند شود و قدم بزند، چند بار تا سر کوچه رفت وبرگشت، هر مرتبه که بر می گشت ساختمان بلند سنگی را برانداز می کرد، هیچ روزنهً نوری از خروجی های ساختمان دیده نمی شد، کسی داخل ساختمان نبود، ناگهان صدای پائی از پشت سر شنید، برگشت، مرد میان سال انگلیسی نگاهی از روی بی تفاوتی به او انداخت و از کنارش گذشت و به داخل خانه ای در همسایگی رفت، پس از چند دقیقه به همراه زنی از همان خانه خارج شد و این دفعه دیگر حتی آن نگاه سرد و خونسردانه را هم به او نینداخت. صدای آواز ملایم پرندگان را شنید، بهتر بود به جای فکرکردن آوازی زیر لب زمزمه کند، اما هیچ آوازی به مغزش خطور نکرد، دوباره روی همان پلکان سنگی نشست و کز کرد، حالا علاوه بر سرمای گزنده ای که بدنش را می سوزاند، دردی هم توی دلش پیچیده بود، اگر پول داشت بدون معطلی بر می گشت خانه و یک مسکن می خورد و تخت می خوابید! ناگهان صدای جغدی او را بخود آورد. ساعت چند بود؟ زمان را گم کرده بود، ساعتش را چند ماه پیش دزدیده بودند، یادگاری بود، تنها شیء که همراه خودش آورده بود و هر بار به آن نگاه می کرد یاد پدرش می افتاد، یاد دستهای زمخت و چروکیده اش ! دستهای پدر مانند یک تصویر ضبط شده در مغزش حک شده بود، شبهی درمیان تاریکی و خلوت کوچه نمایان شد، خودش بود، همان که بیاد داشت! لبخندی بر لب نشاند و از جای بلند شد و منتظر ماند، سلام واحوالپرسی و دستی از روی دوستی گذشته؛ ساعتی بعد، هم اتاقی ها یکی پس از دیگری از راه رسیدند؛ اتاق گرم و مطبوع بود، بوی پیاز داغ و گوشت سرخ شده درد شکمش را بیشتر کرده بود،
خوب تعریف کن ببینم
اومدم پولمو بگیرم
کدوم پول ؟
سه هفته هر روز همرات کار کردم
منظور؟
شنیدم دستمزدمونو یکجا گرفتی
غلط به عرضت رسوند ند
خود صاحبکار گفت که حقوق منم داده به تو
واسه چی حقوق تو رو بده به من ؟ مگه خودت دست نداشتی ؟
فکر کرده بود هنوز با تو زندگی میکنم
چرند نگو! همه عالم و آدم می دونن که خونه تو عوض کردی
خودت جار زدی و به همه گفتی قرارمون نصف ، نصف بود
کدوم قرار؟
جون مادرت اذیت نکن، پولمو بده برم
پول تو پیش من نیست
از عصر تو این سرما رو اون پلهً لعنتی نشستم و منتظر تو شدم که بیای و پولمو بدی، راستشو بخوای اصلاً حالم خوب نیست، می خوام برم خونه، پولمو بده، برم
ببین جوجه ساعتی ! خوب گوشاتو باز کن بهت چی میگم
به من نگو جوجه ساعتی
اصلاً می خوام بگم ، بینم چیکارمی کنی ؟
پولمو می دی یا نه ؟
نه! حالا چی میگی ؟
همه او را به این نام می شناختند ، جوجه ساعتی
ماجرای همان ساعت یادگاری پدر و بلند کردن آن از سوی یکی از هم خانه ای ها شده بود لق لقهً زبان این جماعت! بلند شد و راه افتاد، صدای قدم های او را از پشت سر می شنید، می گفت شب بماند، از شنیدن صدای شب حالت تهوع به او دست داد. از پله ها پائین آمد. دست به جیب برد. انگشتانش یک سکهً یک پوندی و دو یا سه سکه بیست پنسی را لمس کردند. دقیقاً نمی دانست چه مقدار پول دارد؛
حالا بمون ، فردا صبح برو ، جوجه خوشگل خودم
پولمو می دی ؟
اگه بمونی شاید یه کاریش کردم
ناگهان صدای شلیک خنده ای را از پشت سر شنید، صاحب خنده کمی دورتر از آنها ایستاده بود، در یک دست چند تکه لباس چرک و سیاه که از لکه های چربی و روغن کبره زده بود و در دست دیگر یک جعبه پودر داشت
برو بچه جون، برو اینجا واینسا، خراب می شی، بد جائی اومدی، راست می گه این رفیقمون، اگه پول داشت که بهت می داد ، برو جوجه ساعتی
دیگر چیزی نمی شنید، از شنیدن کلمهً جوجه ساعتی متنفر بود. وارد کوچه شده بود . صدای بسته شدن محکم در خانه داخل گوشش می پیچید، با قدم های بلندی که بر می داشت، می خواست هر چه زود تر از آنجا دور شود، نمی دانست چقدر از راه را دویده بود. سرما را احساس نمی کرد، بدنش خیس عرق شده بود، دیگر اثری از درد کهنهً شکمش نبود، باران تازه شروع کرده بود به باریدن
***
وقتی به خانه رسید پاسی از شب گذشته بود، لباس هایش خیس بود. هم اتاقی جدیدش هنوز نیامده بود! دیشب سر
آشپز او را جریمه کرده بود و مجبور شده بود تا ساعت چهار صبح در آشپزخانه بماند، اما امشب نمی دانست برای چه دیر کرده است. لباس های خیسش را از تن بیرون آورد. خانه سرد بود، تصمیم گرفت یک مسکن بخورد و بخوابد. از فردا می توانست برود دنبال یک کار دیگر، از کار کردن در رستوران خسته شده بود، در همین فکر بود که یکباره نگاهش به کاسه ای سوپ افتاد که مطمئن بود سرد است ! با دیدن آن گل از گلش شکفت ، قاشق اول سوپ را که به دهان برد و بلعید موجی از سرما تو دلش پیچید، قاشق دوم را که مزمزه کرد
نوشته ای را کنار کاسهً سوپ دید. هم اتاقی اش روی یک برگه کاغذ نوشته بود
بقیه اش مال تو ، جوجه ساعتیposted by فروغ at 11:20 AM 4 comments links to this post