06/08/2014

همسایه مان


از آن سوی مرزها بیا تا با همدیگر بیفتیم به جان "دانا"، زن انگلیسی همسایه مان و تا می توانیم کتکش بزنیم. یک شب خبرت می کنم، باید جمعه، شنبه یا یکشنبه باشد. آخر هفته ها نمی خوابد. شب است دوباره. یک شب تعطیل. می خواهم بخوابم اگر این زن بگذارد. می دانی چشمان پسرک "دانا" چه رنگی ست؟ آبی آبی ست به مانند دریا . جنون شب های تعطیل می گیرد این زن. تا خود صبح بیدار است. من می خوابم و خواب حباب های نشسته بر روی گیلاس های ویسکی "دانا" را می بینم . قهقهه مستانه و جرینگ جرینگ تخت او، مرگ خواب های رنگین من است. نه، نمی شود؛ کنار خواب احساسم تا صبح پلک نمی زنم. سحرگاهان دست های گره خورده بیداری از هم باز خواهند شد و تهوع گیج کننده ای، گریبان شام هضم نشده و بغض شب قبل مرا خواهد گرفت.

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو