31/12/2007

دو هزار و هشت در راه است

با آرزوی
سالی شاد و موفق همراه با تندرستی برای همه جهانیان
...
شب سال نو میلادی در کشور های مختلف
...
...
...
ژاپن

مسکو

نیویورک



لندن

برلین

26/12/2007

در باره اردک ها













Happier of happy though I be, like them
I cannot take possession of the sky,
Mount with a thoughtless impulse, and wheel there,
One of a mighty multitude whose way
And motion is a harmony and dance
Magnificent.

William wordsworth












حتی اگر در اوج شادمانی باشم
نمی توانم مانند آنها
بی هیچ قید و بندی
به مانند گروه عظیمی که مقتدرانه چنان که آسمان متعلق به آنهاست
چرخ بزنم؛
پرواز آنها، مانند رقصی باشکوه، توازنی شگرف با خود به همراه دارد؛






20/12/2007


Happy Yalda Night
یلدا بر همه ایرانیان داخل و خارج کشور و دوستانم
مبارک باد


*************************************************************

همکلاسی من قدبلند و لاغر و کشیده بود، موهای مشکی صافی داشت که تا پایین گوش هاشو می پوشاند، تو کلاس خیلی حرف می زد، باهوش بود اما مغرور، بین هم همکلاسی ها معروف بود به پر چونه، وقتی معلم ها سوالی می پرسیدند اولین دستی که بالا می رفت دست بابک بود، معلم ها می گفتند باید به شاگردهای دیگه هم اجازه صحبت بدهد اما او صبر نداشت، وقتی شروع به حرف زدن می کرد بچه های کلاس به هم نگاه می کردند ومی خندیدند، بابک این خنده های تمسخر آمیز را می دید اما برای او تنها جواب دادن به پرسش مهم بود. اون روزها بال بال می زد که یه دوست دختر داشته باشه اما پرچونگی اش کار دستش می داد و بعد یه مدت دختر بیچاره فرار را بر قرار ترجیح می داد
وقتی کنارت ایستاده بود و می خواست سیگار بکشه، اگه بهش می گفتی سیگار نکش، سیگار برای سلامتی مضره، سرطان زاست، آفت ست، می میری، پولتو هدر میدی، با عصبانیت می گفت برو اون ور وایسا بذار باد بیاد، هر چی می خوای بگی بگو، فقط از مضرات سیگار کشیدن حرف نزن که در این یه مورد شوخی سرم نمی شه، بلف می زد، من قدم از همکلاسی ام بلندتر بود، لجش می گرفت بهش می گفتم ازت بلندترم، می گفت هستی که باش، عوضش بخت من بلندتره، این جمله رو ازش می شنیدم، خودمو جمع و جور می کردم و به زمین و زمون بد و بیراه می گفتم که خدا جان این هم شد عدالت؟ اقامت حق این جوجه بود یا من؟

بختش بلندتر بود چون اقامت گرفته بود و من هنوز اندر خم یک کوچه بودم، موهام تو این رستوران واموندهً خراب شده ای که شش سال توش کار می کردم سفید شد! تو این بدبختی، مادرم هم پاشو کرده بود تو یه کفش که باید واسه خاطر دختره برگردی وگرنه می دونه چیکار کنه! شش سال یه دختر بیچاره به پام نشسته بود، هر چی هم می گفت اجازه بدم از راه های غیر قانونی بیاد اجازه نمی دادم، آخه مردی گفتن، زنی گفتن، حالا مادر من شده کاسه داغ تر از آش که باید برگردی؛ حق داره، از ترشی درست کردن گرفته تا بادمجون سرخ کردن، دختره ور دستشه، هنوز نه به دار نه به بار، شدند عروس و مادرشوهر. مدتیه نامه های دختره رو سرسری می خونم، اون پنج تا می فرسته و من یکی ، پا درد بی صاحابمو بهانه کردم، نمی دونن که تو یه رستوران کار می کنم، بهشون گفتم فقط درس می خونم و از دولت پول می گیرم. نمی گن این درس وامونده کی تموم می شه؟ نشد یه بار از مادرم بپرسم اگه برنگردم چیکار می کنی؟
حالا این همکلاسی من که همش بادی به غبغب نداشته اش می انداخت که من اینم و اونم، اقامت دارم و بچه پولدارمو و بابام سرهنگ کارکشته نیروی هوائیه، اون روز که منو دید، خودشو پشت درخت ها مخفی کرد،اگه این کارو نمی کرد شاید من هم متوجه اش نمی شدم، موقع رانندگی حواسم به روبروست که یه دفعه سگی، مستی، نپره جلو ماشین که بایستی تموم عمر بخوابم گوشه زندون؛ داشت آگهی تبلیغاتی یا به زبان انگلیسی، لیفلت پخش می کرد، خوب چه عیبی داشت، منم زیاد لیفلت پخش کردم، اما خوب پسر سرهنگ نمی خواست من ببینمش، منم دیدم هوا پسه و طرف از پشت درخت جم نمی خوره پامو گذاشتم رو گاز و سریع از اون منطقه دور شدم. از سه سال قبل، یعنی بعد از کلاس های تابستانی کالج ندیده بودمش و حالا امروز بعد از این همه وقت دیدمش، اون هم این طوری؛ بعضی وقت ها دلم براش می سوخت اما امروز دلم واسش کباب شد؛



15/12/2007
































...
نخودی من با این دسته گلش داره می گه که از الان به کشیدن نقاشی علاقمندم، خصوصا روی پاهام. وروجک همه کتاباشو جویده، کاغذ خور هم هست، اونم از نوع بسیار جدی اش
...
زمستون اومده، همه جا یخ زده، صدای پای ننه سرما میاد، صدای پاشو می شناسم
با همه صداهای دیگه فرق داره
طعم تمشک داره
چشماش عسلیه
مهرش مثل خورشید می تابه
برف اگه بیاد
قول دادم
واسه ننه سرما یه آدم برفی
درست کنم، نه از اونایی که پیش تر ها درست می کردم، از اون واقعی هاش
ننه سرما
دیروز یکی از اون آدم برف های واقعی آب شد و من نتونستم بهش برسم؛
چیک چیک چیک اشکاش می چکید رو هویج دماغ و رو ذغال چشماش؛
من فقط نگاش می کردم و می لرزیدم
...




12/12/2007




گاهی من، گاهی او، گاهی دیگری، هر کدام برای چند صباحی تو را آرام و آسوده نگاه داشتیم
حالا دیگر نه من، نه او و نه دیگری، هیچ کدام درد بی حاصلی تو را مرحم نیستیم
آدم های تازه، محیط های تازه هم می طلبد، تنوع هم خوب است؛
کهنه ها دیگر مرحم نیستند؟ گاهی زخم می زنند؟
از آن ها بی نیاز شده ای، کس دیگری باید بیاید؛
زخمی تازه ، مرحمی تازه هم می طلبد؛
آن ها هم کافی نیستند، سرگردان کوچک؛
فراموش نکن که همواره همه کس و همه جا، نوید خوشی و شادی و بی دردی را با خود به همراه ندارند
گاهی کهنه ها بهترین زمینه و بستر برای تجلی عناصر و ایده های نو هستند
قفل کهنه ها را بشکن اگر تمایل به تازه شدن داری

07/12/2007

باید می رفتم




بوی چی بود که وقتی خورد به بینی ات روتو برگردوندی؟ اومدم دنبالت رفته بودی. برگشتم خونه، نبودی؛ سه ساعت بعد اومدی خونه، لپ هات گل انداخته بود، گفتی با شراره رفته بودی پاپ محل، گفتی نیاز داشتی بری و دلت تنگ شده بود و مامانت نیست که سرتو بذاری رو شونه اش و گریه کنی، گفتی شراره نیستی که تا حالا آغوش مادر ندیده باشه، گفتی تو مامانی بودی و وقتی پوشک پیرزن انگلیسی رو عوض می کنی یاد مادر خودت می افتی. همش می گی مادر من باید زیر دست عروسم این ور و اون ور شه و اون وقت من باید برم واسه پیرزن های غریبه جارو بکشم و ببرمشون هواخوری. بد جوری گیر افتادی، آره تو گیر کردی و منم با خودت پیر کردی. گفتی دلت می خواد برگردیم اما چه طور برگردیم؟ بعد این همه سال برگردیم و چی بگیم؟ بگیم گه یک پوند هم پس انداز نداریم و نتونستیم برای خودمون یه کار درست و حسابی پیدا کنیم و همش هشتمون گرو نه مون بوده؟
درو بستی و رفتی تو اتاقت؛ منم نشستم پای این تلویزیون وامونده و تا می تونستم سیگار کشیدم، تو حتی نگفتی شام خوردم یا نه، نگفتی امروز رفتم بیرون تونستم کار پیدا کنم یا نه؟ تو فقط خودتو می بینی. بسه هر چی کوچیک شدم. تو به قول خودت اصل و نسب دار و ما یه پاپتی؛
وقتی سر و صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدی، اومدی بیرون ببینی چه خبره! کاش زودتر تصمیم می گرفتم برم. برای همیشه برم، همه وسایلم شد یه چمدون؛
داد زدی معلومه چیکار دارم می کنم؟ گفتم دارم می رم؛
گفتی چرا می رم؟ کجا می رم؟ قبرستون؟
باز یه زخم دیگه؛
گفتم واسه این که دیگه محرم رازت نیستم، واسه این که دیگه حالمو نمی پرسی، واسه این که بود و نبودم یکیه
گفتی اشتباه می کنم، منو دوست داری؛
گفتم این دوست داشتن نیست، خودخواهیه ، تو می خوای پیشت بمونم تا تنها نباشی، تو از تنهایی می ترسی، تو از مرد ها می ترسی، کنار من احساس امنیت می کنی، تو از این جا می ترسی و به دروغ بهم می گی عاشق اینجایی. اصلا می دونی چیه ؟بدترین عادت تو دروغگویی اته؛
با این که دوستت داشتم پیشت نموندم. اون روز برای همیشه از کنارت رفتم، دیگه نه به تلفن هات جواب دادم و نه گریه هاتو شنیدم. قلبم واسه دیدنت پرمی کشید اما نیومدم ببینمت، من کنار تو لولوی مردهای دیگه بودم و تو گاهی از داشتن این لولوی عاشق به خودت می بالیدی؛
تا چند وقت دیگه بچه ام بدنیا می یاد، هنوز نمی دونم خوشبختم یا نه! ازدواج منو پاگیر کرد. تو رو نمی دونم؛

04/12/2007

سه شنبه ها با موری



قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازد و باعث مرگ سلولی بافت ها و ماهیچه های بدن می گردد، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی می خواهد به کمال برسد. خورشید و تابش آن، رنگ یاس بنفش داخل گلدان، غذا، خواندن روزنامه، ملاقات های دوستان و روزنامه نگاران همه به نوعی او را به وجد می آورد. داستان از زبان یک از شاگردان قبلی او روایت می شود، حال و آینده و گذشته مثلثی را تشکیل داده اند تا نویسنده با کنکاش در روح قهرمان هایش این سه زمان را با هم داشته باشد،در واقع تمرکز اصلی تم داستان بر محور از دست ندادن فرصت ها قرار گرفته است، موضوع این است: تا می توانیم به هم مهر بورزیم و بدانیم که مرگ فرا خواهد رسید، ما باید زنده بمانیم، مرگ جسم ما را در هم می ریزد اما روح ما را هرگز نمی تواند از کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند بگیرد؛


چند جمله از کتاب: سه شنبه ها با موری
نویسنده:میچ آلبوم
ترجمه: دکتر محمود دانایی


*
تنها راه معنی دادن به زندگی این است که خودت را وقف دوست داشتن دیگران بکنی. وقف اجتماعت و وقف اینکه کاری بکنی تا به زندگی خودت هدف و معنا بدهی. گاهی آدم نمی تواند به چشم هایش اعتماد کند، باید به احساساتش اعتماد کند، اگر می خواهی دیگران به تو اعتماد داشته باشی باید تو هم به آن ها اعتماد داشته باشی، حتی در تاریکی مطلق، حتی وقتی داری می افتی؛
*
وقتی انسان مردن را یاد بگیرد زندگی کردن را هم یاد می گیرد؛
*
انسان ها احتیاج دارند حس کنند که وجودشان اهمیت دارد؛
*
غیر ممکن است پیرها به جوان ها حسودی نکنند. ولی مهم این است که آدم آن چه را هست بپذیرد و از آن لذت ببرد؛
*
پیری مترادف فاسد شدن نیست. رشد است. خیلی بیشتر از آن چیز منفی است که بهش مرگ می گوئیم. نکته مثبتش در این است که می فهمی یک روز باید بمیری و آن وقت بهتر زندگی می کنی؛
*
اگر در زندگی ات معنایی پیدا کرده باشی هیچ وقت نمی خواهی به عقب برگردی. همیشه می خواهی به جلو بروی، می خواهی بیشتر ببینی. با اشتیاق منتظر شصت و پنج هستی؛
*
اگر ادم با پیر شدن در حال جنگ باشد همیشه ناراحت است، چون این اتفاقی است که خواه و ناخواه می افتد؛
*
باید ببینی الان در زندگیت چه چیزهای خوب و واقعی و زیبا وجود دارد. به عقب نگاه کردن حس رقابت را بیدار می کند. ولی پیر شدن که مسابقه نیست؛
*
ما برای چیزهای اشتباه ارزش قائلیم. و همین باعث می شود تمام زندگی مان سر وته شود. در باره این باید خیلی
فکر کنیم؛
*
خودت را وقف عشق ورزیدن به دیگران کن. وقف جامعه اطرافت کن و وقف کاری که به زندگی ات هدف و معنا
بدهد؛
*
اگر می خواهی برای آدم های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می کنند. اگر هم می خواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی رساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه می دهد در چشم همه یک جور باشی؛


02/12/2007

بیاد ده آذر ماه سال هفتاد و پنج
صورتک

پائیز
برگ ریزان روح من بود
تو را در خواب دیدم
خواب تو رنگ شب داشت
و
موهای نارنجی من خاکستری بودند
گل بوته های پیراهن سبزم، ارغوانه های
مدفون واژه هایی بود که تو هر گز نشنیدی
دست های تو چه کوچک و نرم بودند
وقتی نسیم صبحگاهی گرمی آن ها را از خواب من ربود

******
بیست سال چه دیر گذشت
وقتی یازده سالش را تو نبودی
بیست سال یک عمر است
مرا چهل ساله کرد و تو را بیست ساله
مرد کوچک اندام قصه های من

01/12/2007

پرندگان مهاجر


باز شاعری در غربت از میان ما رفت
افسوسی بر قلب خونین ما نشاند ورفت

***

دیگر بار پائیز و برگ ریزان تولد شاعری

نوید زمستانی زودرس بود

در اندرون

دیوارهای سرد و سنگی لندن


بیاد زنده یاد، بانو ژاله اصفهانی

دو شعر از زنده یاد
*******

در این غروب خموش
که ابر تیره تن انداخته به قله‌ی کوه
شما شتابزده راهی کجا هستید
کشیده پر به افق تک تک و گروه گروه
چه شد که روی نهادید بر دیار دگر
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید
پرندگان مهاجر
دلم به تشویش است
که عمر این سفر دورتان دراز شود
به باغ باد بهار آید و
بدون شما شکوفه‌های درختان سیب
باز شود


********



*************************



شاد بودن هنر است
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان، شب و روز
بی خبر از همه، خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی ست
که دور از ما باد

شاد بودن هنر است
گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد