به فردای خود می اندیشم. ضربانم را در دستم می گیرم. انگشت
شستم را روی مچ دستم قرار می دهم و نبضم را اندازه می گیرم. هر
روز قلبم را چند بار در دستم می گیرم. می
گذارمش کف دستم. میان جانم. روزی صد بار به خود نهیب می زنم نفس بکش، بخند و شاد
باش و زندگی کن
می خواهم برگردم. بروم آن جا که درختانش با من یگانه اند و زمین
زیر پایم سفت است. می خواهم به سرزمینم برگردم، همان جا که روزگاری در زیر آسمانش
نفس می کشیدم حتی اگرغروب های جمعه اش برایم التیام بخش نبود و من بودم و
نمایشنامه هایم، کتاب هایم، یک پنجره، یک تخت، یک میز تحریر و یک کامپیوتر که قلبم را با آن ها
اندازه می گرفتم
تصمیمم را گرفته ام. من برمی گردم. این جا و هوای این جا خسته
ام کرده است. دیگر چیزی ندارد تا به من بدهد. حاضر نیستم باقی عمرم را به خاطر
دخترم در این جا بگذرانم. می خواهم به جایی بروم که به آن متعلقم. به آن جا می روم
تا دوباره بخندم و شادی کنم و بخندم. هوای بارانی و بهشت برین و درخت های سبز این
جا دیگر جذابیتی برایم ندارند. می دانم شهرم را دود گرفته است. می دانم زادگاهم
نفرین شده و کهنه است اما من ریشه در آن نفرین شدگی و کهنگی دارم. می دانم تهران
باران ندارد. می دانم خاک دارد. می دانم گرم است. مرا با زرق و برق های این جا
دیگر کاری نیست. چشم هایشان را دیگر دوست ندارم؛ هم آن ها که نمی توانند از خود
بهتر را ببینند. این جزیره بماند برای خودشان . زمین خدا را که از ما نگرفته اند.
بگذار آن قدر در سکوت و فراموشی بمانند تا یک یکشان پیر شوند و در تنهایی شان
بمیرند. غروب این جا معنا ندارد. خورشید این جا مفهوم ندارد. مهر این جا تصنعی ست.
نه دیگر ماندن در این جا مرا نمی باید. من خواهم رفت
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو