28/05/2010

یک روز تو تهران... بشنوید از سپانلو

آزادی ای آزادی
آزادی ای آزادی
آزادی ای آزادی خوب
یه روز تو تهران بارون می باره
گرد و غبار و می شوره
از تو دل های مردم
....

25/05/2010

Say only a little but say it well.
Life is a gift everyday, hug that and kiss the moments.

21/05/2010

Take responsibility for your citizenship by keeping a keen eye out to what is going on. Information is an important part of gaining power.

در جایی که ایستاده ای، مشتاقانه و با چشمان باز اطرافت را ببین و جستجو کن.همواره معلومات ودانستنی هایت، مهم ترین بخش قدرتی ست که در پی دست یابی به آن هستی  

17/05/2010



بیست دقیقه به ده شب است اما هنوز خورشید غروب نکرده است و تلالو نور زرد آن را از پشت بیدهای پشت پنجره می توان دید، روزهای طولانی بهار در این جا طاقت فرسا می شود گاهی. با خود می گویی دیگر وقتش است، وقت تاریک شدن، باید شب بیاید و گرد سیاه خود را بپاشد اما نمی آید، خورشید گویا وقت بیشتری از خدا می خواهد تا به افقی دیگر بخزد، و ماه که همیشه سر وقت حاضر می شود اما در عین حال خجلت زده است، سفید و توپی و زیبا مثل خودش ماه؛


دستش را گرفتی صنوبر وقتی می خواستید ازخیابان عبور کنید؟ چشم هایش خوب نمی بیند، گفتی عینک به چشم دارد، نگاه به عینکش نکن، تقلبی ست، چشم های شیشه ای اش با عینک یا بی عینک فرقی ندارد. صنوبر دعوایش نکن، مانند گنجشک ست، نگاه به هیکل و قد و قواره اش نکن، قلبش نازک ست مثل برگ گل . اشک هایش اگر بریزد فرشته ها ممکن ست از تو برنجند. گفتم ممکن ست، نگفتم که حتما می رنجند. سرت را بلند کن. دست های خیال مرا بگیر . به دست های ماه گره بزن، تو می توانی. نگاهم می خواهد از پشت پنجره آسمان او را ببیند؛


هنوز آسمان شب طلایی ست؛

11/05/2010

روزها طولانی شده اما باز مانند قبل زود می گذرند، وقتی جای شان را به شب می دهند با همه دوری احساس می کنم می توان پشت شب خود را پنهان کنم، شب با همه مهرش نیز می گذرد و من دوباره روحم را به روز می سپارم، روز می آید و با رنگ آسمان رنگ می گیرم. رنگین کمانی شاید، یا که نه تیره و خاکستری، یا هم که زرد زرد می شود. گرم می شوم و دوباره در انتظار شب می مانم. خواهرم ازم می پرسید چی کار می کنی این روزها؟ گفتم : زندگی، روز را به شب و شب را به روز می رسونم. گفت: ما هم تو ایران همین طوریم، می گفت فروغ، آسمون خدا همه جا یه رنگیه، گفتم: نه، یه رنگ نیست. چرا این همه خبر بد توی ایران باید باشه؟ از یکی که خلاصی پیدا می کنی دیگری آرام آرام میاد و کنج قلبت خونه می کنه! می دونم همه این ها باید باشه تا این جهان در تضاد خیر و شر به انتها برسه، اما نمی دونم چرا گاهی بین زمین و آسمون معلقم. ساعت ها باید بگذره تا به شب برسم و گاهی در سرازیری هفته های خودم گم می شوم

06/05/2010

همواره سرنوشت مردم در دست آنهایی ست که مجهولند؛ هنگامی که جوان تر هستیم به عمق رویدادها و حوادث زمانه به درستی پی نخواهیم برد؛ با گذشت زمان، در می یابیم که چگونه ممکن است تا با کوچک ترین حرکت اشتباه ما انسان های دیگر آسیب ببینند؛