31/12/2010

Happy New Year




با عرض تبریکات صمیمانه در آستانه سال نومیلادی
 بهاری شدن قلب های  زمستانی
آرزوی ماست

30/12/2010

 

می خواست بماند و ماندگاری را به قلبت هدیه دهد اما نتوانست. رفت. التماس نکن. راهی ندارد. رفته است. می خواهد آزاد باشد. نمی خواهد در قفس بماند. داوری نکن.  پیمان عشقی  که در روزگار جوانی با تو بست در فراز و نشیب این همه سال های تلخ و شیرین، شکست عزیز من. گریز او، تاوان بیماری تو و به قولی  جوانی به یغما رفته او بود،  کاش آدمی همیشه عاشق بماند،  پا برجا و با ثبات در راًی و نظر. چرا گاهی به تدریج علاقه و محبت آدم کم می شود؟ چطور می شود که زمانی عاشق  دل خسته کسی هستیم و روزی دیگر در پی تصاحب قلبی دیگر، چشم به آینده داریم؟ روزها که می گذرد برای هر کدام از ما رنگی دارد! برای یکی امروز خوب و برای دیگری بد است؛ کسی عروسی دارد و دیگری رخت عزا به تن دارد. کسی می خندد و دیگری می گرید. کسی متولد می شود  و دیگری فرزندی را به خاک می سپارد. آیا کسی می تواند در آن واحد، دو یا سه رویداد را یک جا در مغز خود تصویر سازی کند، تنها دو یا سه تابلو از زندگی را می گویم؟    

29/12/2010

برف و مهین

برف که میاد و زمستون ها گاهی یاد ''مهین"، می افتم. موهایش را هرگز رنگ نمی کرد، فلفل نمکی بود وهمیشه پشت سرش جمع می کرد، صورت سبزه ای داشت و راحت می شد حدس زد که پنجاه سال دارد، زیر چشم هاش همیشه گود افتاده و سیاه بود، بی حوصله نشون می داد و به طور معمول در میهمانی ها حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد، یکی می گفت دچار افسردگی شده، دیگری می گفت این هوا همه رو مریض می کنه چه برسه به مهین که شوهرش هم سر پیری رفته زن گرفته، زن گرفته؟ وقتی برای اولین بار از زبون خودش شنیدم گریه ام گرفت و نشستم با خودش گریه کردم. هفت سال بود که در انگلستان بودند و موفق به گرفتن اقامت نشده بودند، می گفت به خاطر پسرشون، ایران را ترک کرده بودند تا موجبات پیشرفت او را فراهم کرده باشند اما از بد روزگار هم تنها پسرشون به خاطر بد خلقی های پدرش رفته بود به یکی از کشورهای اروپایی و در آن جا پناهنده شده بود. هر دو هفته که مهین می خواست بره اداره کار یابی وحقوق بیکاری بگیره، تا می رفت و بر می گشت گوشت تنش آب می شد، خجالت می کشید، می گفت پول مفت از دولت گرفتن در حد و شاًن او نبوده

زمستون دوسال قبل به ایران برگشت، برای همیشه رفت. کنار پنجره ایستادم و به آسمون و درخت های سیاه عریان نگاه می کنم و صداش تو گوشم می پیچه؛ دارم می رم، خونه که ندارم ، می رم خونه خواهرم، خیاطی بلدم، گلدوزی هم بلدم، بالاخره از گرسنگی که نمی میرم، ها؟ هر چی باشه از موندن در اینجا بهتره،مردم از تنهایی، خسته شدم از بس سیاه کار کردم، همش تن و بدنم می لرزه نکنه پلیس گیرم بندازه!، پوست انداختم این جا؛

.......................................................... 

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

هوشنگ ابتهاج



25/12/2010

میلاد عیسی بر همه پیروان حقیقی اش مبارک


 

...
مگرنه این که از جنگ و خشونت دوری کرد، هنگامی که او را به صلیب کشیدند در پی انتقام و خون خواهی بر نیامد، مگر نه این که محبت را ستون زندگانی دانست،  گناه کاران را بخشید و مجازات های همراه با اذیت و آزار های بدنی را بر آن ها تخفیف داد،  مگر نه اینکه مرا برای دوستی به خدا نزدیک خواست نه برای ترس از دوزخ و مجازات و خدا را به محبت به من؛

19/12/2010

17/12/2010

میون این همه دیوار که هر غمی خوندنی نیست

 گوش کنید، برای چند لحظه میتونیم فکر کنیم به پرنده هایی که آزاد نیستند تا پرواز کنند، سپس ناچاریم دوباره پروازکنیم ما که آزادیم و به روشنی، زمین و آسمان و هوا را نفس بکشیم

16/12/2010

برای محمد نوری زاد

امروز نوبت من است تا شیر بدوشم. باد می وزد و هوا سرد شده، چارقدم را دور سرم می پیچم و راه می افتم. می دانی دخترکان آن روزهای فیلمبرداری، نگاه تو را گم کرده اند؟ هنوز دلتنگ تواند، نه از پی شهرت و دیده شدن، نه، به خدا! بلکه تنها به خاطر خودت. خواهرکم دیروز سراغ تو را می گرفت! می گفت یادته اون آقاهه، موهای جوگندمی داشت وعینک می زد؟ یه روز صدامون کردند و گفتن یه فیلم می خوایم بسازیم دوست داریم شماها هم توش باشین، من و تو صنوبر و نجوا و بقیه رو به صف کردند، دستامونو می بردیم بالا و کف می زدیم؟ ... چقدر خوب بود. نگاهم در بیکرانگی دشت سیستان می دود ودر میان علفزار های تپه های اطراف قفل می شود وقتی یاد قدم های آرام و استوارت می افتم، ذوق نوشیدن شیر تازه را داشتی و ما دخترکان شیطان و بازیگوش به این احساس تو می خندیدیم؛ خواهرکم فریاد می زند،"مستان" همه شیر را تلف کردی! به خودم آمدم دیدم قطرات شیر از دستم می ریزه روی علفزار و صدای آقام تو گوشم می پیچه. می گن تو زندانه اون کارگردانه؛ بهار که بیاد تمام دشت سیستان گل خواهد داد و ما دوباره کنار هم می ایستیم و پایکوبی و رقص باد را خواهیم دید، مگرنه؟

14/12/2010

تبسم زیبایت و ملاحت چهره ات و صبوری و مهر لحن صدایت، تصویر دلنشینی از تو در ذهنم باقی گذاشته است. هنوز ازدواج نکرده بودی که با تو آشنا شدم. بعد از ازدواجت یک بار به خانه ات آمدم، تمام اجزای خانه خبر از سلیقه خوب تو می داد. اثاثیه خانه ات را با سلیقه چیده بودی و از همه چیز بوی تازگی می آمد، بوی زندگی. هنوز هم وقتی ماهی گوشت خواری را می بینم یاد ماهی گوشت خواری که در آکواریوم منزل داشتی می افتم و هنگامی که به محض رسیدن به خانه، خواستی تا تکه گوشتی را برای او بیندازی، پرید تا با دندان های بزرگ و تیزش، گوشت را از دستت بقاپد، جیغ کوتاهی کشیدی و زود در اکواریوم را گذاشتی! دیگر به خانه ات نیامدم و تو نیز یک بار آمدی. چقدر ساده می دیدی. چقدر خنده ات را دوست داشتم و آن چشم های درشت کشیده قهوه ای رنگت را؛ بعد دیگر تو را ندیدم، محل کارم تغییر کرد و رفتم؛ بعد از مدتی شنیدم تو هم از آن جا رفتی. اما وقتی که دیگر به خارج از کشور آمده بودم. نمی دانم چه موقع بچه دار شدی. من بایستی آن زمان درایران  می بودم. نازنینت بایستی یک سال و نیمه بوده که من ایران را ترک کردم، از خانه تو تا خانه من فاصله ای نبود اما آن قدر سرگرم دست و پنجه نرم کردن با دلقکان اطرافم بودم که گاهی دلخوشی های اندکی را هم که داشتم فراموش کرده بودم. مهربان، حالا چقدر رنج می برم وقتی این قدر فاصله زیاد ست که من بعد از یک سال باید مطلع بشم که تو شریک زندگی ات را در یک تصادف نا به هنگام از دست دادی و خودت یک سال را در بیماری و بیمارستان گذرانی و  اخیراً توانستی کارت را دوباره از سر بگیری. می دانم! دشوار است هر روز زیر سایه نگاه آن هایی باشی که دوست شان نداری؛ سخت است رنج بردن در سرزمینی که رنج کالای ارزانی ست. تکه پاره های خاطرات با تو را کنار هم می چسبانم و غم تو را همراه با یک بغض کهنه به سختی فرو می دهم و لقمه شام در گلویم گیر می کند. با خودم فکر می کنم چگونه بی خبر ماندم و چرا وقتی که نیاز داشتی درکنارت نبودم. این فاصله ها، گاهی سخت امانم را می برند.

10/12/2010

مادر ریانا

وارد سالن نمایش که شدم صندلی های ردیف جلو پر بودند، مادر "ریانا" روی یکی از صندلی کناری ردیف چهارم نشسته بود، نگاهی به من کرد، لبخندی صورتی روی گونه های استخوانی اش نقش کمرنگی بست و چهره نیمه عبوس او را کمی خوشحال تر نشان داد؛ بروشور روی صندلی کناری اش را برداشتم و نشستم. ریانا هم کلاسی دخترم است، دختر مهربانی به نظر می رسد اما لباس هایش اغلب نامرتب و کثیف است، هر وقت سرما می خورد ته مانده آب بینی اش همان جا، بالای لب فوقانی اش می ماند و جا خوش می کند تا خشک شود؛ دختر من او را دوست دارد. بروشور را ورق زدم، موضوع نمایش مربوط به زمان تولد عیسی بود، با دقت به عوامل اجرا نگاه کردم اما اسم دخترم در میان اسامی نبود، به مادر ریانا گفتم: اسم بچه من در فهرست عوامل نمایش نیست؛ او چیزی نگفت. از جایی که نشسته بودم صحنه نمایش را نمی دیدم، افرادی که جلوی من روی صندلی نشسته بودند یا گردن های بلند داشتند یا سرهای بزرگ و یا تنه های درشت و پهن. گفتم: من از این جا نمی تونم چیزی ببینم! سرش را به اطراف چرخاند و باز چیزی نگفت، ته مانده بوی سیگار و سیر از او به مشام می رسید، لباس ورزشی و کفش کتانی پوشیده بود و موهای شرابی رنگ و چربش توی ذوق می زد؛ نگاهش مرتب به روی چهره ام، لباس و حرکاتم می سرید، با این که همان ابتدا متوجه شدم میلی به حرف زدن ندارد اما نمی توانستم ساکت بمانم هوای سالن رفته رفته گرم تر می شد. بنفش شده بودم. منتظر بودم تا گروه نمایش وارد سالن شوند و نقش دختر چهار ساله و نیمه ام و همین طور واکنش او را میان جمع ببینم؛ به مادر ریانا گفتم چقدر این جا گرم است! اما او باز هم چیزی نگفت؛ در طول این دو سال که به مدرسه رفت و آمد می کردم او را می شناختم اما هیچ گاه با او هم صحبت نشده بودم!  به نظر می رسید پر حرف باشد چون اغلب او را سرگرم حرف زدن با دیگر انگلیسی ها می دیدم. سال اول حامله بود و حالا پسری دارد و یک دختر بزرگ تر از ریانا که در طول نمایش او را دیدم که نقش فرشته را بازی می کرد و حتی خود ریانا را که نقش بشارت دهنده را به عهده داشت. در طول بیست دقیقه ای که آن جا نشسته بودم چند بار با این زن جوان انگلیسی سر صحبت را باز کردم اما او فقط به من نگاه کرد و چیزی نگفت، شاید فکر می کرد من کرم و یا گوشم سنگین است و بهتر است ساکت باشد یا شاید هم تمایلی به حرف زدن با یک خارجی نداشت؛

سرانجام تصمیم گرفتم بایستم و ایستاده نمایش را ببینم. دخترم که وارد صحنه شد حواسم رفت پی دخترم؛ جزو دسته سرود خوانان و به عبارتی گروه کر بود و نشسته در میان هم کلاسی هایش سرود می خواند، نمی دانستم مادر ریانا ساعت هفت شب، پسرک کوچکش را نزد چه کسی گذاشته و به نمایش آمده بود؟ در طول مدتی که کنارش نشسته بودم ده بار یا شاید هم بیشتر می خواستم از او بپرسم که بچه کوچکش را کجا گذاشته است چون در این دوسال او را هیچ گاه با مردی که نشان دهد پدر بچه هایش باشد ندیده بودم؛ اما پشیمان شدم؛ به طور حتم اگر از او می پرسیدم خارج از دو حال نبود یا سر حرف را باز می کرد و شروع می کرد به حرف زدن یا هم که یک سیلی محکم حواله گوشم می کرد و می گفت خفه می شی یا خفه ات کنم؟

06/12/2010


این جا همه در تب و تاب کریسمس و جشن سال نو هستند، کلیسا روز 25 دسامبر را مبنای تولد عیسی قرار داد و از این رو همه مسیحیان جهان این روز را جشن می گیرند، دکوراسیون خانه را تغییر می دهند، درخت کریسمس تزیین و برای عزیزان شان هدیه تهیه کرده و غذای مخصوص تدارک می بینند، فامیل و دوست و آشنا دوباره دور هم جمع می شوند و دیداری تازه می کنند؛ با این که این روزها هوا بسیار سرد است و الان که دارم این نوشته را می نویسم هوا، چهاردرجه زیر صفر است و برف شهر را پوشانده و درختان کاج قندیل بسته اند و تارهای عنکبوتان در روی  دیوار و پرچین ها یخ بسته اما شهر شلوغ  است و مرا بیاد اسفند ماه می اندازد؛ مردم این جا در تکاپو و شور و شوق کریسمس و سال نو میلادی هستند؛

01/12/2010

قصاص

دوخانه. در یک خانه، کودکانی که نه سال آموخته اند تا کینه ورز و انتقام جو باشند؛ کودکانی که در سکوت خانه مادر بزرگ اکنون غرق اوهام و خیالات خودند، سایه مادری که سال ها قبل از این که بزرگ شوند، محو شد و سایه پدری که بودنش باطل هر سیاهه عشقی بوده و نبودش خنجر خیانت. در خانه ای دیگر، صدای شیون و ضجه و افسوس و حیرت از آن بلند است، دریغا، مرگ و جان ستاندن در مقابل جان. چهارشنبه آخر فرا رسید. چه فرقی می کند به نام چه باشد. خیالم به خانه ای می رود که روزی پنجره هایش رو به عشق و دوستی باز بود، چشمان زیبای شهلا جاهد  و اشکی که در آن ها نشسته بود خیال مرا می برد تا تصویر دست های کوچکی که جان او را گرفت. شما که لذت قصاص کامتان را سحر گاه امروز شیرین کرد، توان این را دارید تا صدا و گریه های شهلا جاهد را در آخرین دقایق زندگی اش فراموش کنید؟! به نام خدا، دین، انتقام؛ کمر به قتلش بستید! همان که او انجام داده بود با فرزندتان! چرا همواره از خدا تقاضای عفو و بخشش برای خودتان دارید؟ روزانه در دعاهایتان و بر سجاده تان از او می خواهید شما را ببخشد اما خودتان حتی نمی توانید از خطای یک نفر چشم پوشی کنید! قطعن در آخرین لحظات زندگی این زن وقتی التماس او را دیدید به یاد فرزند کشته شده تان بودید. با خود می گفتید: هر چه می خواهد ضجه بزند! آیا وقتی دخترمان را می کشت به فکر این روز بود؟... چه می شد به جای انتقام گرفتن او را می بخشیدید و به کودکانتان می آموختید که بخشش نیز راهی ست. کودکانی که اگر چه انتقام خود را امروز گرفتند اما هنوز چشم به راه دست های محبت پدر و مادرند! بعد از گرفتن جان زن نگون بخت به طور حتم یک استکان چای تازه دم با قندی که شیرینش کرده چسبیده است؛ امشب آسوده خاطر می خوابید؟