27/06/2011

تابستانه دوم




چگونه می توان زیارت کرد خاک زمینی را؛ و مقدس شمرد آن را، هنگامی که زنان را در آن جا، به گناهی واهی، گردن می زنند!

24/06/2011

تابستانه نخست



بچه که بودم وقتی می افتادم خجالت می کشیدم و فکر می کردم همه دیدند که افتادم؛ بچه که بودم، پررویی را بی ادبی می دونستم اما امروز فکر کردم کاش مادرم منو کمی پررو بار می آورد تا من هم  رو داری رو به بچه ام یاد بدم، آخر مادرم که رودار نبود تا ازش این خصیصه رو به ارث  ببرم! امروز فهمیدم که بچه بودن و تو دنیای بچگی مدیریت کردن از احساسات و عواطف خود، کار آسانی نیست، امروز فهمیدم که چقدر راحت می توانند آدم های پررو از همان کودکی اعتماد به نفس ما را بگیرند و باعث شوند تا نزد خودمان کوچک و خوار شمرده شویم و احساس ضعف کنیم
از دور می دیدمشون، اولش تحمل کرد، لبخند زد و سپس حتی خندید، اما رفته رفته فشار پی در پی آرنج هم کلاسی اش که به پهلوی او می خورد چشم هایش را خیس کرد و چقدر مغرورانه اولش اشک هاشو تند تند پاک می کرد تا کسی نبینه اما گویا فشار بغضش سنگین بود که ناگهان اشکش را سرازیر کرد و دیگر نتوانست به مسابقه ورزشی ادامه بده، هم کلاسی اش در دور نخست بازی ها اول شده بود و به نیکی فخر فروخته بود!  نمی دانم بایستی متعجب شد یا مباهات که یک کودک پنج ساله چگونه می تواند این گونه احساسات ظریف و نازک دیگری را جریحه دار کند
هنوز بعد از گذشت چهار ساعت که از مدرسه نیکی برگشتم یک بغض بد به گلوم چنگ زده، همیشه و از همون لحظه دلم پیش بزرگ هائیه  که درد و رنج  بچه هاشونو از نزدیک لمس و حس می کنند و یه بغض،  یه بغض کهنه و کشنده همیشه باهاشونه 

21/06/2011

بهاریه پانزدهم

 مظلومان تا ابد مظلوم باقی نمی‌مانند و اگر انرژی آنها از طريق بی‌خشونتی آزاد نشود، به خشونت روی می‌آورند، اين تهديد 
نيست، يک حقيقت تاريخی است
لوتر کینگ
___________

18/06/2011

بهاریه چهاردهم




برای گل مریم خانه فرجام 
...............

   دوری از باغ شمالی بود و دلتنگی من و انس با گل، گیاه، باغ و طبیعت یا مهربانی های ذاتی مادر "مینا" و حس حضور شادمانه خود مینا و یا هم که نه، کوچ غریبانه مان به تهران و زندگی در یک آپارتمان، نمی دانم کدامشان بود که مرا می کشاند به باغ خانه پدری مینا تا خودم را دوباره اما این بار در جنب و جوش نوجوانی و در حصار پیرامون حس و غریزه باز یابم.باغ خانه پدری مینا در شکوفایی بهارهایی که انگار برای من نمی خواست بمیرد رنگ دیگری به روحم می داد، بعد از تعطیل شدن مدرسه هم تقریبن همیشه تا غروب خورشید با هم بودیم. خواهرکش "مریم"، مرا هنوز بیاد دارد، خواهرکی با موهای خرمایی صاف که گاهی توی صورتش می ریخت و زبر و زرنگ بود و اجازه نداشت زیاد دور و بر مینا بپلکد، دخترکی که بعد ها جوان شد و جوان تر و حالا از شهامت از دست رفته یا بدست آمده من حرف می زند! تصویری که از نوجوانی من در خاطر عزیزش باقی است، دختری با چشمان روشن و آرام، گاه پر خروش که همیشه لبخندی به لب داشتم و خودم یادم نیست، من، اما گل های سپید و یاس خانه شان را و میز و صندلی های فلزی سفید رنگ با پشتی های آبی رنگش را یادم است، همان طور که بی بی اش را یادم است، هنگامی که روی ایوان خانه، حمام آفتاب می گرفت و من چقدر صورت گرد و آن عینک قاب مشکی اش با آن چارقد سفید تمیز و آن لهجه سبزواری اش را دوست داشتم و در این رفت و آمدهای گاه و بی گاهم اگر توتی، شکلاتی یا کشمشی به من می داد قند دلم بیشتر آب می شد.سال ها بعد که شنیدم خانه قدیمی را خراب کردند و چند واحد آپارتمان ساختند، دلم گرفت و روزی که رفتم به دیدن شان، خانه شان برایم غریب تر از هر آشنایی بود! درخت ها، بوته زارها، گل ها و گربه های جورواجور و همین طور پیچک های درخت انگور که مادر مهربان و خوش برخوردشان مرتب با برگ آن ها دلمه می پخت دیگر نبودند تا جانم را نوازش دهند...چند سال بعد من از فرجام و ایران کوچ کردم        
حالا از آن همه جذابیت، تنها یاد عزیزش در خاطرم مانده






14/06/2011

بهاریه دوازدهم



وقتی که دور می شوم و به سفر عادت می کنم و به لالایی باد و آواز باران و نورافشانی خورشید گوش می سپارم، انگاری که مادرم دو گهواره برایم تدارک دیده بود، یکی در وطن و یکی دور از مام و وطن، هنگامی که یک همسایه که فرسنگ ها از من دور بوده و حالا چون دانه های زنجیر به من متصل شده مرا در آغوش می گیرد و بهترین یادگاری های خود را به من می دهد تا بعد از او از آن ها نگاهداری کنم احساس غرور به من دست می دهد، دو جعبه موزیکال که یکی مربوط می شود به سی سال قبل که از شوهر متوفی به یادگار مانده برای من و دیگری ازمادرش که چند روز قبل از مرگش به او رسیده بود  به نیکی، دخترم، مرا به اوج انسانیت خواهی و نوع دوستی می برد. من آن ها را به قلبم خواهم نشاند وچون جانم از آن ها محافظت خواهم کرد و هرگز این موهبت را از یاد نخواهم برد و سعی می کنم به فرزندم بیاموزم که عشق  ورزی جزئی از زندگی ماست که نباید آن را فراموش کند