اومدم تو آفتاب بشینم، تا اومدم نشستم، ابرها اومدند و رو صورت خورشید خانوم گیس طلا رو پوشوندند. باد خان هم اومدند و برگ های ظریف و مینیاتوری صنوبرها رو به رقصیدن وا داشتند. صدای برگ ها حواسم را پرت کرد. صدایی که هر وقت می شنوم یاد صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری و پرز دار خاکستری درخت سیب گلاب باغ شمالی می افتم. هر وقت، هر زمان. هر جا که باشم. صدایی که از خاطرم جدا نمی شه. زادگاهم. کودکی ام. گیلان
سلام خانم صابرمقدم
ReplyDeleteخاطرات کودکی هرگز از ذهن، از روح و از جان آدمی بیرون نمیشه.