30/11/2010

این جا برف می بارد


.....................................
می توانم ببویمت و بگویم هنوز عطر تنت آشناست

می توانم دست به پیشانی ات بکشم و سر انگشتان را سرمه چشم هایت کنم

می توانم به تو نگاه کنم و بگویم دوستت دارم

می توانم همه این ها را داشته باشم

اما تو که نیستی تا همه این ها باشند و تو باشی و من باشم و مهر من باشد

تو نیستی اما دخترک جای خالی ات را پر کرده

ای جان آشنای من

.........................................


دوباره این ده آذر لعنتی از راه رسید تا باردیگر سایه جدایی و تصویر رفتنت را برایم زنده کند، می دانم غریبانه چشم هایم را بستم و از تو دور شدم، آن شب هیچ کس با من نیامد تا غربت رفتن ات را ببیند، اصلا "کسی" نبود تا بیاید؛ می خواستم تنها باشم، همیشه دوست داشتم در بدترین شرایط تنها باشم، از دلسوزی بیزار بودم؛


غروبش، پاییزش، خنکی هوایش، رفتن تو و نبودن من در تمام این سال ها! زمان دیگر از من سایه ای برایت ساخته است، خوب می دانم! چشمان سیاه درشتت، موهای سیاهت، صورت گرد و مهربانت، ژاکت قرمزت، شلوار سیاهت، کت سبزت، قدم های سبک ات، رقص دست هایت، گل شمعدانی پشت پنجره، دست های گره خورده تو به دور کمر من و قلب من که با خودت بردی! چهارده پائیز گذشت؛


هنوز یادت با من است هر روز، وقتی دخترک را نفس می کشم، تو می آیی، موهایش عطر تو را دارد، تو همیشه می آیی، با هر نفسی، هر تبسمی و هر نگاهی که دخترک دارد تو می آیی! خدا دخترک را به من داد تا تصور کنم این تویی که کنارمی! اما می دانم کنارم نیستی؛


..................................


17/11/2010

من این جا بی تاب و قرارم


گاهی یک صدا، یک تصویر، شمیم یک عطر... مرا می برد به نقطه ای معلوم در زندگی ام، مرا وامی دارد به نوشتن، مرا می نشاند سر جایم، قلبم به طپش می افتد، نگاهم به بیرون از پنجره سر می خورد، گاهی نیز از جا کنده می شوم و می روم بیرون، راه می روم، نگاه می کنم و حس عمیق غریبه بودن را درخیابان با خود می کشانم تا سر شاخه های درختان کاج و سرو و مجنون. تو می دانی من چه می گویم، می دانم که می دانی؛ پس فقط بخوان و گوش کن به صدای من از پشت شیشه کلمه ها! گاهی شهامتم کور می شود، زبانم بسته می شود، هیچ از خود نمی گویم، تنها به صدای آن سوی سیم های تلفن گوش می دهم، اگر از من بپرسند سر بسته چیزکی می گویم، اگر هیچ نپرسند، شنونده باقی می مانم و در انتها یک خداحافظی و طلب خیر و آشتی! من هیچ گاه خود را تحمیل نکرده ام، اگر دری روبرویم بسته شد بلافاصله راه رفته را بازگشته ام؛ از ریشه دور مانده ام، مرا با گلبرگ ها کاری نیست؛ تنها زیبایی را به یادم می آورند، زندگی چه زیبا و شگفت انگیزست؛



10/11/2010

کوئیلو

در میان ما کسی بهترین است که سخت تر از دیگران باشد همچون یک صخره و بدون آن که جنگ کند و شمشیر بکشد ثابت کند که یک جنگجوی واقعی ست و کسی قادر به شکستش نیست

04/11/2010

کلمات آنتوان چخوف

صلح و آرامش را خواهیم یافت، صدای فرشتگان را خواهیم شنید، آسمان را با الماس های درخشانش خواهیم دید؛ زیبایی در ابعاد کوچک و بزرگ، همه جا ما را احاطه کرده است، در وجود دوستان مان، خانواده و بستگان مان، در محیطی که در آن زندگی می کنیم حتی در آواز خواندن یک پرنده!  لازم نیست باز تاب آن را همواره تجربه کنیم و در باره آن تاًمل نماییم؛ متشکر باشید از گرفتن این همه زیبایی و به این همه بیندیشید. لمس کنید عجائب زندگی را و همواره به وجد درآیید؛

Anton Chekhov

02/11/2010

یاد من باش


بیاد همه آنهایی که دوست شان دارم



پاییز تو چقدر زیبا و غمگینی، نازنین فصل خدا