29/12/2012

خاطرات فردا





by: Gapchinska

___________________________________________________

 کریسمس دیگری از راه رسید و دوباره سال جدید دیگری را آغاز خواهیم کرد، لوکوموتیو کهنه و فرسوده زمان می رود تا باز 
روزهای دیگری را طی کند، هر روزی مناسبت خاص خودش را دارد، یک روز تولد را بیادمان گذاشته و روزی مرگ عزیز، هنرمند، دیکتاتور یا انقلابی را؛ رنگ خاطراتی گاه به سیاهی شب و گاهی به سپیدی روز و گاهی به شکوه ستارگان. در گذر این زمان درخت ها کهن می شوند و ما هم پیر می شویم، نوزادان دیروز، کودکان امروزند و جوانان امروز، کهنسالان فردا
شب و روز مانند یک منحنی منظم ، دوره می کنند ... سلسله وار دوره می کنند؛ هزاران سال است یکدیگر را دوره می کنند.

زندگی ما پر شده از این روزهایی که پشت سر گذاشته ایم، بچه های ما بزرگ خواهند شد و خاطرات با ما را با خود، به فردای خود خواهند برد، خاطرات خوبی برای آن ها بسازیم تا فردایشان با خاطرات امروزشان رنگین و شیرین گردد.

27/12/2012

مداد شمعی های دوران ابتدایی من

 مداد شمعی هایی که  عاشق شون بودم و هر وقت تموم می شدند بدو بدو می رفتم بازار و فقط هم از فروشگاه لوازم تحریری آقای کوچکی یا آقای غلامی می خریدم...  نمی دونم چند صد گل و درخت و خونه و دختر و کلاغ سیاه و خورشید و ماه و ابر و آسمون باهاشون کشیدم ... یادش به خیر


20/12/2012

زایش دوباره خورشید مبارک



امشب بلند ترین شب سال در نیمکره شمالی ست، امشب شب اول دی، نخستین روز زمستان است، از فردا طول روز بلند تر و طول شب کوتاه تر می شود، خورشید از فردا دوباره به سمت شمال شرقی باز می گردد، این افزایش طول روز از روزگار  باستان به زایش دوباره خورشید نام گرفت و آن را فرخنده می دانستند و در انتظار دیدار طلوع خورشید تا بامداد بیدار می ماندند؛  جشن یلدا، یکی از آئین های دوره باستان بوده است و حضور افراد کهنسال و بزرگان فامیل  نماد کهنسالی خورشید، در پایان پائیز بوده است و به نشان رنگ سرخ خورشید، میوه های مرسوم این شب، هندوانه، انار و سنجد می باشند؛
با عرض تبریک و تهنیت بسیار به تمامی هموطنانم، در هر کجای این مرز و بوم، به یمن فرخنده روز اول دی ماه، روز تولد مهر و نخستین روز زمستان؛

07/12/2012

زمزمه در داد، گاه


قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان بی خواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد؛
*
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتون خواب این جهان
گوشه لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد؛
*
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند؛
*
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟
*
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمی رسد؛
*
حالا سال هاست
که شناسنامه های ما را موش خورده است
فرهاد مرده است
و جمعه
نام مستعار همه هفته های ماست؛
*
________
شاعر: سید علی صالحی از مجموعه  سمفونی سپیده دم

06/12/2012

دخترکان سوخته


...

پشت پنجره ایستاده ام و هوای سرد زمستانی را از پشت شیشه حس می کنم، مهین دختر همسایه مان، از خانه بیرون می آید، چکمه هایش چه قشنگ است، او به مدرسه شهر می رود، هم سن و سال من است، هر روز با وانت پدرش  به شهر می رود، پدرش در شهر کار می کند، مهین نسوخته است؛ من سوخته ام، صورت و دست هایم سوخته است، کلاسم سوخته است، دفتر مشق و حسابم سوخته است، کیف مدرسه ام سوخته است، جا مدادی قشنگم سوخته است؛  بخاری، بخاری ها ی نفتی ...،  مادرکم، موهایم را نمی تواند شانه کند، پوست سرم داغان است، می ترسم، من دیگر به مدرسه نمی روم، من مدرسه ندارم، من کلاس ندارم، من سوخته ام
...

02/12/2012

ده آذرماه


مه که بگیرد زمین و زمان را
دلهره آخرین روز هفته و مهلتی که تمام، بایدش پنداشت
جمعه روزی
پنج شنبه شاید
ده آذر ماه 
مه که بگیرد آسمان را
یک پنجره فلزی با گلدانی سفالی از گلی شمعدانی
روحی را  به زمزمه گلبرگ هایش
پیوند می زند  

23/11/2012

ما میریم به مدرسه با الفانتن شوهه


شنیدن این موزیک ترانه از فیلم اشک ها و لبخندها با آوای جولی اندروز، یاد و خاطره روزهای کودکی ام را زنده کرد
... 
ما می ریم به مدرسه با الفانتن شوهه

رنگ های این فرم برنامه هفتگی، هر روز و شب، نوازش گر چشم های کودکی من بود

  

جولی اندروز بازیگر سرشناس انگلیسی در فیلم اشک ها و لبخند ها

21/11/2012

درود و دریغ برای انگلستان

...
انگلستان زیباست  و دلگیر. راستش من کشورهای زیادی را نمی شناسم . اما این شک در من شکل گرفته است که انگلستان دلگیر ترین کشور جهان است. کشور بسیار متمدنی است... انگلستان هرگز مبتذل نیست. مبادی آداب است اما نه مبتذل. هرگز با وجود غمگین بودن، بی نزاکت نیست. ابتذال از بی نزاکتی نشاًت می گیرد و از زور گویی. از توهم و تخیل هم نشاًت می گیرد...انگلیسی ها مردمی هستند کاملا فاقد خصومت. آن ها نهایتاً سوای خنده هاشان که ناگهان منفجر می شود و بدون پژواک، بی صدا قطع می شود - همیشه جدی اند و هنوز به برخی ارزش های اساسی که هر جای دیگر به فراموشی سپرده شده است - چون جدیت در کار، در تحصیل، در اعتماد به خود، به دوستان و به قول داده شده، وفادارند
...
مردم انگلیس گویی به طریقی از اندوه خود و از اندوهی که کشورشان به خارجیان  تحمیل می کند آگاهند. آنها در انگلیس انگار در تبعید گاهی ابدی زندگی می کنند و آسمان های دیگری را در رویا دارند
...
در انگلستان هرگز چیزی تغییر نمی کند، کشوری ست که در آن قطعا هر کس همانی که هست باقی می ماند
___________________
بخشی از داستان  "درود و دریغ برای انگلستان  "،  از مجموعه   "فضیلت های ناچیز" ، نویسنده: ناتالیا گینزبورگ ترجمه محسن ابراهیم


14/11/2012

فاصله

دوست داشتم امشب کنار خواهرم بودم
تهران بودم
 دو تا بال داشتم و پرواز می کردم 

...

کاش افسانه ها واقعی بودند
 رویاها زود جان می گرفتند
و
آرزوها بال و پری داشتند
...
 ای فاصله لعنتی، روزی جانت  را می گیرم 

04/11/2012

مهاجرت


Photo by Cate Kerr of Beyond the Fields We Know 

امشب رنگ و شکل ماه آسمون، مثل همین ماه توی عکس بود


...
هنگامی که دورم، بی تابم
و
وقتی نزدیکم
آزرده خاطر و ملول
با ریشه 
یا بی ریشه ام من
متعلقم
یا بی تعلقم من
...
دوهوایم
این جایم 
و 
قلبم، آن جاست
آن جایم
و
فکرم، اینجا
کجایم من
روی زمینم
یا که نه، در آسمانم
هیچ جا نیستم 
من

...

02/11/2012

حرفی با تو


هرگز در زندگی التماس نکردم
تو هم التماس نکن
نازنین
نمی خواهم بشکنی
بزرگ بمان 
و 
استوار

30/10/2012

گام های بی صدا


هر بار که نزدیک پنجره خانه ام می شوی 
صدای قدم هایت را از پشت دیوار این خانه می شنوم

22/10/2012



دانستن اما خاموش ماندن خیلی بهتر از ندانستن و سخن گفتن است

19/10/2012

روزهای گم





نشسته است پائیز وار
این شهر یخ زده
در خیال خیس لحظه هایم
آن قدر که
من
روز تولد تو را فراموش می کنم
من 
تقویمم را گم  می کنم


14/10/2012

13/10/2012

شمس لنگرودی


باران کنار چمن می روید
و عنکبوت ها و مورچه ها
دلتنگ اند
اخمت را باز کن
کاربافک غمگین
فکر می کنی که جهانی را آب برده است
اخمت را باز کن
و به آواز پرندگان گوش ده
و بگو آب روشنایی است
اشک های خدا روشنایی است
ویرانی خانه ها روشنایی است
...
باران کنار چمن می بارد
و عنکبوت ها و مورچه ها
دلتنگ اند
-----------------------------------
از مجموعه ملاک خیابان ها
... شمس لنگرودی

10/10/2012

فضیلت های ناچیز





تا آن جا که مربوط به تربیت بچه ها می شود، فکر می کنم که به آن ها نباید فضیلت های ناچیز، بلکه بزرگ را آموخت. نه صرفه جویی را بلکه سخاوت را و بی تفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، بلکه شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، بلکه صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاست بازی را، بلکه عشق به 
همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را، بلکه آرزوی بودن و دانستن را
...
________
ناتالیا گینزبورگ
ترجمه: محسن ابراهیم

07/10/2012



همواره به دنبال عشق ورزیدن است که حس آرامش از راه می رسد
...
وقتی نمی ترسیم ، آسوده خاطریم

04/10/2012

معجزه

  ...

 می شه جور دیگه هم زندگی کرد. این  " ویدیو  " را ببینید ، تا حالا هفت میلیون وپنج هزار و دویست و شصت بیننده داشته، شما شصت و یکیمین نفر باشید، وحشتناک زیباست... نمی تونید چشم ازش بردارید، نسبت به اطراف مون آگاه باشیم و  و با روح همراه مان هم آوا، باورش کنید، واقعیت شگفت انگیزی پشت این تصاویر است، آن را با تمام وجودتان کشف کنید 

03/10/2012

تماماً مخصوص


می دانی مامان؟  تقدیر همیشه در راه است، مثل گلوله ای که زندگی به سوی مرگ پرتاپ می کند؛ بی آن که بداند قلب خود را نشانه گرفته. و آدم حائل است و بی خبر. وقتی تقدیر بر سینه اش نشست، آرام می گیرد؛
...
هیچ وقت مامان را به آن زیبایی ندیده بودم. گفت: " این جا دست فلک هم به تو نمی رسد، دست هیچ کس به تو نمی رسد." و با اقتدار توی اتاق قدم زد. در تب می سوختم. فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاه پنج دقیقه دیر می رسی گاهی زود، مسیر زندگی ات عوض می شود. می توانستی مرده 
باشی، و هنوز زنده ای
_________________-
تماماً مخصوص: عباس معروفی

29/09/2012

ایران درودی


انسان هایی که سپاس خوشبختی را دارند، شاعرانی هستند که با "واژه های لحظات 
زندگی" شعر می گویند
ایران درودی
________________

تابلو: اثرایران درودی

27/09/2012

بابک بیات/ مسعود کیمیایی و گوگوش






 به یاد زنده یاد بابک بیات
تنظیم موسیقی: بابک بیات
ترانه: مسعود کیمیایی
 اجراء ترانه: گوگوش

24/09/2012

ایران درودی








تا این مرحله از زندگی دانسته ام که می باید کوله بار غم ها و دلتنگی ها را بر
زمین گذارد و به استقبال آینده رفت حتی اگر این آینده یک روز یا یک ساعت یا فقط یک لحظه باشد. مطمئن هستم بهترین لحظه، لحظه ی بعدی زندگی ام خواهد بود. شاید لحظه ی بعدی نوید خلق اثری باشد که هنوز نیافریده ام. ولی در لحظه ی بعدی، اثری به ابعاد آرزوهایم، اثری به رنگ عشق هایم، اثری به شفافیت تمام آینه ها، خلق خواهم کرد و سپس این اثر را در بالاترین نقطه ی آسمان بر خواهم افراشت تا تصویر تمامی این جهان در آن انعکاس یابد؛
_________________
از کتاب فاصله ی دو نقطه اثر ایران درودی  هنرمند نامی معاصر ایران و جهان

22/09/2012

مهرگان نو، هوشنگ ابتهاج


بگشاییم کفتران  را بال
بفروزیم شعله بر سر کوه
بسراییم شادمانه سرود
وین چنین با هزار گونه شکوه
مهرگان را به پیشباز رویم
رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها
زیر پرواز کفتران سفید
شادی آرمیده گام سپهر
خنده نو شکفته خورشید
مهرگان را درود می گویند
گرم هر کار مست هر پندار
همره هر پیام هرسوگند
در دل هر نگاه هر آواز
 توی هر بوسه روی هر لبخند
بسراییم مهرگان خوش باد

_________________________
شاعر: هوشنگ ابتهاج

21/09/2012

میمون کوچولو


 اول که این عکسو دیدم فکر کردم این بچه میمون از چیزی ناراحته یا شاید هم که کشتی هاش غرق شده اما هیچ کدوم اینا نبود و خوابش برده! چشماشو بسته

17/09/2012

اسم اعظم از بورخس






رمزهای جذبه، هیچ گاه تکرار نمی شود؛ برخی خدا را در روشنا دیده اند و بعضی بر لبه تیغ و دسته ای در حلقه ای از گل سرخ. من چرخ بس بزرگی دیده ام که نه پیش چشمم بود و نه پس از آن و نه در دو سویم، بلکه یکباره در همه جا. چرخی از آب و آتش و گرچه لبه هایش دیده می شد، بی نهایت بود؛ چرخی بود بر ساخته از آینده و حال و گذشته، کلافی در کلافی، که من رشته ای از رشته های آن بودم، آه شادی در یافتن، چه عظیم تر از تصور یا احساس است 
جهان را دیدم و طرح های پنهان جهان را

_________________________

برگزیده از کتاب اسم اعظم، نویسنده : خورخه لوئیس بورخس؛ دانای نا بینای آرژانتینی

14/09/2012

منم بازی؟



 بچه ها صبر کنید منم باهاتون بیام، ایناها ببینید! الان می پرم

13/09/2012

آرام بمانید


آن ها که گذشته را به خاطر می آورند مجبور و محکوم به تکرار آنند
می دانید هر بار که گذشته را بیاد می آورید، آن را در ذهن خود تغییر می دهید؟
__________________________________

جوک



می دونی چینی ها به دوقلو چی میگن؟

این چون اون، اون چون این

__________________
دندان پزشک: من خیلی متاًسفم چون همه دندون های شما لق شده و باید جای اون ها دندون مصنوعی بکارید؛
بیمار: آقای دکتر با دندون مصنوعی هم می شه در نوشابه باز کرد؟
______________

07/09/2012

کار نیک


کار خوبی را برای کسی انجام دهید و از انجام آن کار و چگونگی آن، به کسی چیزی نگویید؛

05/09/2012

زمانی برای نوشتن



زمانی برای بازگشت، ترک وطن، فرصت آخرین نگاه، اشک های دانه دانه
زمانی برای نشستن بر سر سفره افطار، لذت شیرین خوردن نان سنگک
زمانی برای اکسیژن
زمانی برای شنیدن قار قار کلاغ های خیابان، خریدن کتاب و مجله
 زمانی برای قدم زدن در میان هیاهوی پرنده ها، عبور دوان دوان از گذرها و چهار راه ها
 زمانی برای از این اتاق به آن اتاق رفتن در اداره جات، بانک و حس تلخ خاموشی برق
زمانی برای خریدن نان لواش، خیار و هلو و سبزی خوردن و از گرما خفه شدن در انبوه ماشین های خیابان
زمانی برای تحمل دیدن چهره های عبوس مغازه دار و دیدن چهره های اندوهگین مردم بدون لبخند
زمانی برای نشستن در رستوران و گاز زدن به ساندویچ های خوشمزه و خندیدن
 زمانی برای اشتیاق ندیدن آدم هایی که دوستت ندارند
زمانی برای سپری کردن با آدم هایی که دوستت دارند
 زمانی برای هم زبانشدن با هم وطن ها و خواندن اس ام اس 
زمانی برای رفتن سرخاک پدر که قدم به قدم با دوستانش به صف ایستاده اند، انگاری که هزار سال است خوابیده اند
زمانی برای رفتن به دکتر و بیمارستان و گرفتن تست خون و هزار رنگ به رنگ شدن و پرسه زدن در فروشگاه های اطراف 
زمانی برای نشستن کنار عزیزان و خوردن چای صبحانه، بوسیدن، نوازش، هم سرایی، هم دلی و درددل کردن 
زمانی برای شادی، خندیدن، نجوا کردن
زمانی برای رفتن به دشت و کوه و دمن 
زمانی برای گذاشتن کیسه زباله در کوچه
زمانی برای خاراندن نیش پشه ها
زمانی برای نوشیدن، خوابیدن 
و
دوباره
زمانی برای بازگشت

08/08/2012

ارنستو چگوارا

...
مردمان شهر برای آزادی تابوت ساختند و برای عشق مرز، غافل از این که نه آزادی در تابوت جای می گیرد و نه عشق مرز می شناسد
__________________________
ارنستو چگوارا

06/08/2012

دوست دیروز من


 یکی از همین روزها او را برای همیشه می گذارم در صندوقچه قلبم؛  یکی از همین روزها که بیاید؛ 
حال استوار می مانم تا محبت های گذشته  او در روح و جانم  نپوسد و نمیرد؛ 
 او را با تمام جانم دوستش داشتم اما او هرگز مرا مانند خودم، دوست نداشت و نفهمید؛ 
صد افسوس... در غربت بمانی و بهترین دوستت را از دست بدهی؛ 
هر جا هست به سلامت باشد و با زندگی مهربان

29/07/2012

عشق ورزی



ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش
...
می گذارم تا شادی، نشاط، عشق و اعتماد در ژرف ترین لایه های وجودم ریشه بدوانند تا مرا از حسد، خشم، قدرت طلبی، رقابت ورزی ، خودستایی و استشمام هر گونه از این دست زباله های متعفن دور نگاه دارند

16/07/2012

آدم های زمخت

...

بعضی از آدم ها فقط برای دیگران زندگی می کنند تا دیگران به آن ها بگویند: چقدر زیبایی، چه خانه قشنگ و مرتبی داری، چه لباس قشنگی به تن داری، چه ناخن های زیبایی داری، چه ماشین خوبی داری، چه خوش اندامی، این دسته از آدم ها، آن طور که خود می خواهند زندگی نمی کنند، هر گز در طول زندگی کاری را برای خودشان انجام نمی دهند و یک عمر تنها به دنبال تاًیید و تعریف و تمجید دیگران هستند

13/07/2012

امروز من

______________________

پشتکار
تمرکز
باورپذیری خود
_______________________________

یاد و خاطره سهراب سپهری

...

...
من هوای خود را می نوشم
و در دور دست خودم تنها نشسته ام
...
به سراغ من اگر می آیید 
پشت هیچستانم
...
پشت هیچستان
چتر خواهش باز است
...
زنگ باران به صدا در می آید
...
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

06/07/2012

چنین گفت زرتشت، فریدریش ویلهلم نیچه


*
این جا، بر روی زمین، تاکنون بزرگ ترین گناه چه بوده است؟ مگر نه کلام آن کس که گفت: وای بر آنان که این جا می خندند
او بر روی زمین هیچ دلیلی برای خندیدن نیافت؟ پس درست جست و جو نکرده بوده است.  چرا که یک کودک نیز این جا دلیلی برای این کار می یابد؛
او چندان که باید مهر نمی ورزید؛ وگرنه ما را دوست می داشت، ما خندانان را! اما او از ما بیزار بود و بر ما زهر خند زد. او ما را مویه و دندان کروچه نوید داد؛
چرا باید نفرین کرد جایی را که دوست نمی داریم؟ این به گمان من بی ذوقی ست. اما او چنین کرد. این مرد مطلق خواه. او از میان غوغا بر آمده بود؛
 و او خود چندان که باید مهر نمی ورزید؛ وگرنه از این دست که دوستش نمی دارند این همه خشمگین نمی شد. مهر بزرگ در برابر مهر نمی خواهد؛ بیش از آن می خواهد؛
از این مطلق خواهان دوری کنید! آنان از نژادی مسکین و بیمارند اند، از نژاد غوغا. آنان با بدخواهی به این زندگی می نگرند و برای زمین چشمی شور دارند. از این مطلق خواهان دوری کنید آنان را پاهایی سنگین و دل هایی دمناک است. آنان رقص نمی دانند. زمین چه گونه تواند برای چنین کسانی سبک باشد؛
*
چنین گفت زرتشت
فریدریش ویلهلم نیچه
ترجمه داریوش آشوری

04/07/2012

باران

امشب هم 
...
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
...
حسابی دلتنگتم
خورشید پر قناری
...

02/07/2012

شد خزان گلشن آشنایی


این ترانه از داریوش رفیعی، خیال مرا می برد به روزهای گذشته، بیاد دخترکی که مهربان بود و محبوب، بیاد دخترکی که در دل سرد زمستان پر برف تهران، با نرگس های دستش از آن سر شهر می آمد تا پرچم دار دوستی باشد، دخترکی که ناباورانه اشک می ریخت و تنها بود ... بیاد همه زمستان های خاطره انگیز تهران، بیاد عطر دیویدافش، بیاد سکوت عمیقش، بیاد همه همدلی های بی نتیجه اش که تنها اکنون خاکستری از آن ها به جا مانده است، این ترانه مرا می برد به روزهایی که دبیرستانی بود و این ترانه از داریوش رفیعی را می خواند، بیاد دخترکی با مژه های سیاه و بلند و کشیده

28/06/2012

شمس لنگرودی. آلبوم پنجاه و سه ترانه

و
 ماه نیمه در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
دوستت دارم
...


غزال کرم پوشم
که نهنگ بیابانی را صید کرده ایی
تلاًلو جادو
حلاوت صبح ستاره ی شسته
خدایت بودم من 
و تو را آفریدم
تا سجده کنم در کنارت

_______________________________________
شاعر: شمس لنگرودی

26/06/2012

افسوس




در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره در برابر اقیانوس
در چشم های آن همه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت
یک فانوس
 افسوس

________________
زنده یاد حمید مصدق

21/06/2012

عاشقانه





دوباره یک روز بارانی
توی دلم، رخت می شوید آسمان
و مرا
کنار شعر شاملو
به زانو وا می دارد
...
حالیا
شعر سهراب کجاست زهره ؟
تا بخوانی با صدایت
تا بدانم هستی
...
باران می بارد
و من همخوانم با همه گلوهایی که در این پنج شنبه
خیس گرفته اند 

16/06/2012

Pete's Dragon



I'll be your candle on the water
My love for you will always burn,
I know you're lost and drifting
But the clouds are lifting
Don't give up; you have somewhere to turn.
_________________________________________
 شعر از یکی از فیلمهای انیمیشن والت دیزنی بنام
Pete's Dragon

20/05/2012

تو همان مسافر گمنامی

 هوا گرم است
!من خودم را با کاغذ پاره های تو، باد می زنم

***
بر آن ها که نوشتی، دوستم داری
سیاه مشق های تو
نمایشگاه گلستان
کاغذ های ابر و باد
بر آن ها که نوشتی 
بدون من گر باشی
،می میری
تو، نمردی
و 
،من، نمردم
و 
هیچ کس از جدایی، نمرد

***
هوا گرم که می شود
این جا 
روی همین پله سنگی  
تنها کاغذ پاره های تو که روزی "عاشقانه هایت"، نام داشتند
به دادم می رسند

***
من دیگر تو را از یاد بردم
گر چه گاهی، بسان مسافری گمنام 
می آیی و روی همان پله سنگی می نشینی
 و
 می روی
___________________________________

07/05/2012

زندونی/ حسین زمان

...

______________________________________________________

کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده هق هق مو
ببین داغ دوری از آغوش تو
به زانو در آورده احساس مو
همه فکر و ذکرم شدی و هنوز
داره آب می شه، دلم پای تو 
ببین قفل لب های من، وا شده
منو قصه گو کرده، چشم های تو
خیالم را از عمق دلواپسی
تا رویای بوسیدنت می برم
سکوت شب و گریه، پر می کنه
شبایی که از خواب تو می پرم
نشد قسمتم باشی و پیش تو 
به لبخند هر روزت عادت کنم
منو محو چشم های مستت کنی
تو رو مثل کعبه عبادت کنم
*
من این کنج زندون ماتم زده
تو بیرون ازاین جا 
تو رویای من
من این گوشه جای تو غم می خورم
تو بیرون از این میله ها جای من
دارم تو هوای تو پر می زنم
داری غصه هامو نفس می کشی
بیادت رها می شم از این قفس
تو از غصه من قفس می کشی
از این چهره خاکستری دلخورم
از این بغض پیچیده تو لحظه هام
تو این روزهای پر از بی کسی
 تو تنها، تنها  توموندی برام
نباید چشامون از عشق تر بشه
به خشکی این چرخ بر می خوره
 هنوزم  یکی تو پس کوچه ها 
داره عاشقی ها رو سر می بره
*


04/05/2012

ما را می گردند، می گویند همراه خود چه دارید؟

______________________________________
ما فقط 
رویاهایمان را با خود آورده ایم؛
پنهان نمی کنیم
چمدان های ما سنگین است
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده ایم؛
*
شما
اسم قشنگ آفتاب را
شنیده اید؟
ما روزهای بسیاری را
ثانیه به ثانیه طی کرده، دیده، شمرده ایم
تا به این هزاره رسیده ایم؛
*
ما مسافریم
افترا نزنید
این شمایید که برای بد نامی دریا
ماه را آلوده کرده اید
خداوند از شما نخواهد گذشت
آیا اگر کسی
از بازار بی دلیل خاموشان گذشت
به کلمات برگزیده ی شما
خیانت کرده است؟
*
شما از مسیر چند هزاره راه بی چراغ
تازه به این منزل ناروا رسیده اید؟
حرف مفت نزنید
ما فقط رویاهایمان را با خود آورده ایم؛
ما فقط از اسم آفتاب سخن گفتیم
ما فقط
 ازآرایش انار سخن گفته ایم؛
*
دورتر بایستید
کمی به سایه های سراسیمه ی خود نگاه کنید
در زندگی آیا
هرگز از یک اشتباه پیش پا افتاده
پشیمان شده اید؟
*
نترسید
روشن باشید
رویا ببینید
دوست بدارید
به خانه برگردید
من شاعرم
من شما را در اسم قشنگ آفتاب
غسل خواهم داد؛
*
آرایش زنانه انار
علامت آب است
علامت رسیدن به آرامش؛
____________________________
شاعر: "سید علی صالحی"، از مجموعه اشعار ما نباید بمیریم

02/05/2012

آلبر کامو


دیروز و فردا دست به یکی کردند؛ دیروز با خاطراتش و فردا با وعده هایش مرا خواب کردند؛ وقتی چشم گشودم، امروز گذشته بود
................................
آلبر کامو

26/04/2012

نوشتن همین و تمام/ مارگریت دوراس

...

  آدم یا داد می زند یا چیزی نمی گوید و سکوت می کند. برخی از نوشته ها خموش اند و برخی دیگر فریاد زن. نوشته، کلام شخص دیگری است، شخصی که حرف نمی زند. نویسنده، موجودی است غریب، مخالف خوان و معنی ناپذیر؛ نوشتن حرف نزدن است و دم فرو بستن. نوشتن نعره بی صداست 
...
مارگریت دوراس

16/04/2012

ماهی کوچک



ماهی که در این لحظه، در تابه من سرخ می شود تا دیروز، ماهی زنده ای بود که در آب های شیرین و شور اقیانوس شنا می کرد، عاشق می شد و دوست می داشت و دوستش می داشتند، گاهی گروه می شد و گاهی تنها؛ ز، ن، ده، گ، ی، می کرد در آب، اما الان خوراک من می شود و دهان و دندان و ستون فقراتش، خرد می شود و دمش کنده می شود، دم ی که تا دیروز در آب می رقصید و ماهی کوچک تابه من به آن می نازید. 

11/04/2012

حوصله سنگین




آسمان سال های میان سالی ست و من دور از خانه و در نیمه های یک روز بارانی مرطوب و سنگین به سال ها قبل بر می گردم و دوباره میهمان خانه مان در گیلان می شوم؛ باران خورده و سبزاند درخت ها و بوته های گل سرخ باغ، حوصله ام مانند هوا سنگین ست، دلم می خواهد جای دیگری بودم، هر جا باشد، شاید در خانه دختر خاله هایم و با آنها اسم و فامیل بازی می کردم یا نقطه بازی یا خانه هم کلاسی ام تا با دوچرخه اش از این سر کوچه تا آن سر کوچه تخته گاز بروم اما جمعه است و همه سرگرم اند! حالم از کرم ها و حلزون ها هم دیگر بهم می خورد، آن قدر با آن ها بازی کردم که هر شب خواب شان را می بینم، لزج و نرم. اردک ها و مرغ و جوجه ها هم تا مرا می بینند فرار می کنند، از بس که سر به سرشان گذاشتم. مامانم غذاشونو داد بهم و منم با غرغر بردم براشون و برگشتم توی خانه. مامانم می گه: بارونه، کجا بریم؟ بابام می گه: یه جا میریم دیگه، بارون بود پیاده نمی شیم، می دونم اون یه جای دیگه لاهیجانه، عاشقشم، عاشق صدای غور غور قورباغه های استخر شیطان کوه، عاشق کالباس ها و همبرگرهایی که بابا می گیره، با خیار شور، زیتون، گوجه فرنگی، نان سفید تازه و سس مایونز. موقع رفتن، هر چه دنبال گربه هام می گردم، بی فایده ست، پیدا شون نمی کنم، مادرم می گوید: زرد رنگه رفته! بهاره دیگه، دنبال جفتشه؛ دلم می گیره، غذاشونو می گذارم روی دیوار تا به خیالم دست مورچه ها بهشون نرسه و می دوم و پیراهن چین دار آبی ام با گلهای زرد رنگ درشتش دورم می پیچه، در حیاط را پشت سرم می بندم و می رویم؛ عاشق غروب های لاهیجان بودم، دلم رفت کنار سال های کودکی ام، دلم رفت پیش بابا که در طول این سال ها همیشه از فکر نبودنش بغض کردم، دلم رفت پیش جوونی مامان  و دلم رفت پیش گربه زرد رنگم که نه اون روز بلکه چند سال بعدش هم از پیش ما نرفت و این ما بودیم که اونو گذاشتیم و به تهران کوچ کردیم و گربه بیچاره تمام کوچه رو از بالای دیوار همسایه ها دنبال ماشین ما دوید و می خواست به ما بگه منو هم با خودتون ببرید، چرا من اونو با خودم نبردم تهران؟ ... تهران ؟ نه نمی شد، قرار بود از اون باغ بزرگ دل گشا دل بکنیم و ساکن یه آپارتمان سه طبقه بشیم که چند سال بعد همه اش بشه خاطره و خاطره و خاطره  

10/04/2012

رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود


...
ما چه می کنیم
ما هم از پشت این همه دیوار
پنهان و پوشیده در خواب تشنگی زاده می شویم
می میریم و باز
در صحبت از علاقه به آدمی
آواز می خوانیم
و آسمان به آسمان می گردیم
کلمات از نفس افتاده را از دامن دریا برمی داریم
می رویم با ناخن شکسته
بر پوست شب و حصار و حوصله می نویسیم
...
سید علی صالحی

04/04/2012

امید



من آن امید پاینده بودم که همیشه تو را استوار می خواستم

02/04/2012

تعطیلات عید با دو هفته تعویق




تعطیلات عید تموم شد و ما تازه در این جا تعطیل شدیم. شب عید، کلاس و روز عید و فردا و فرداش کار و چشم به هم گذاشتم تعطیلات عید تموم شد؛ حالا که تعطیلات عید در ایران تموم شد و سیزده بدر، پایان دهنده همه این هیجان و طراوت بود؛ اما ما بعد از مراسم سیزده بدر خودمان را برای یک تعطیلات دوهفته ای آماده کرده ایم! به مناسبت درگذشت و عروج عیسی مسیح دو هفته تعطیلیم، آیا این نیست که هجرت، سرگردانی روحی را به دنبال دارد؟  وقتی گاهی مجبورم تاریخ و مناسبت ها را با روزهایم هماهنگ کنم سرگردان می شوم!  یکی از بدی های مهاجرت اینه که آدم ها  به اجبار،تعلقات باطنی خود را از دست می دهند و به تعلقات ظاهری رو می آورند