06/12/2012

دخترکان سوخته


...

پشت پنجره ایستاده ام و هوای سرد زمستانی را از پشت شیشه حس می کنم، مهین دختر همسایه مان، از خانه بیرون می آید، چکمه هایش چه قشنگ است، او به مدرسه شهر می رود، هم سن و سال من است، هر روز با وانت پدرش  به شهر می رود، پدرش در شهر کار می کند، مهین نسوخته است؛ من سوخته ام، صورت و دست هایم سوخته است، کلاسم سوخته است، دفتر مشق و حسابم سوخته است، کیف مدرسه ام سوخته است، جا مدادی قشنگم سوخته است؛  بخاری، بخاری ها ی نفتی ...،  مادرکم، موهایم را نمی تواند شانه کند، پوست سرم داغان است، می ترسم، من دیگر به مدرسه نمی روم، من مدرسه ندارم، من کلاس ندارم، من سوخته ام
...

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو