می دانی مامان؟ تقدیر همیشه در راه است، مثل گلوله ای که زندگی به سوی مرگ پرتاپ می کند؛ بی آن که بداند قلب خود را نشانه گرفته. و آدم حائل است و بی خبر. وقتی تقدیر بر سینه اش نشست، آرام می گیرد؛
...
هیچ وقت مامان را به آن زیبایی ندیده بودم. گفت: " این جا دست فلک هم به تو نمی رسد، دست هیچ کس به تو نمی رسد." و با اقتدار توی اتاق قدم زد. در تب می سوختم. فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاه پنج دقیقه دیر می رسی گاهی زود، مسیر زندگی ات عوض می شود. می توانستی مرده
باشی، و هنوز زنده ای
_________________-
تماماً مخصوص: عباس معروفی
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو