31/12/2007

دو هزار و هشت در راه است

با آرزوی
سالی شاد و موفق همراه با تندرستی برای همه جهانیان
...
شب سال نو میلادی در کشور های مختلف
...
...
...
ژاپن

مسکو

نیویورک



لندن

برلین

26/12/2007

در باره اردک ها













Happier of happy though I be, like them
I cannot take possession of the sky,
Mount with a thoughtless impulse, and wheel there,
One of a mighty multitude whose way
And motion is a harmony and dance
Magnificent.

William wordsworth












حتی اگر در اوج شادمانی باشم
نمی توانم مانند آنها
بی هیچ قید و بندی
به مانند گروه عظیمی که مقتدرانه چنان که آسمان متعلق به آنهاست
چرخ بزنم؛
پرواز آنها، مانند رقصی باشکوه، توازنی شگرف با خود به همراه دارد؛






20/12/2007


Happy Yalda Night
یلدا بر همه ایرانیان داخل و خارج کشور و دوستانم
مبارک باد


*************************************************************

همکلاسی من قدبلند و لاغر و کشیده بود، موهای مشکی صافی داشت که تا پایین گوش هاشو می پوشاند، تو کلاس خیلی حرف می زد، باهوش بود اما مغرور، بین هم همکلاسی ها معروف بود به پر چونه، وقتی معلم ها سوالی می پرسیدند اولین دستی که بالا می رفت دست بابک بود، معلم ها می گفتند باید به شاگردهای دیگه هم اجازه صحبت بدهد اما او صبر نداشت، وقتی شروع به حرف زدن می کرد بچه های کلاس به هم نگاه می کردند ومی خندیدند، بابک این خنده های تمسخر آمیز را می دید اما برای او تنها جواب دادن به پرسش مهم بود. اون روزها بال بال می زد که یه دوست دختر داشته باشه اما پرچونگی اش کار دستش می داد و بعد یه مدت دختر بیچاره فرار را بر قرار ترجیح می داد
وقتی کنارت ایستاده بود و می خواست سیگار بکشه، اگه بهش می گفتی سیگار نکش، سیگار برای سلامتی مضره، سرطان زاست، آفت ست، می میری، پولتو هدر میدی، با عصبانیت می گفت برو اون ور وایسا بذار باد بیاد، هر چی می خوای بگی بگو، فقط از مضرات سیگار کشیدن حرف نزن که در این یه مورد شوخی سرم نمی شه، بلف می زد، من قدم از همکلاسی ام بلندتر بود، لجش می گرفت بهش می گفتم ازت بلندترم، می گفت هستی که باش، عوضش بخت من بلندتره، این جمله رو ازش می شنیدم، خودمو جمع و جور می کردم و به زمین و زمون بد و بیراه می گفتم که خدا جان این هم شد عدالت؟ اقامت حق این جوجه بود یا من؟

بختش بلندتر بود چون اقامت گرفته بود و من هنوز اندر خم یک کوچه بودم، موهام تو این رستوران واموندهً خراب شده ای که شش سال توش کار می کردم سفید شد! تو این بدبختی، مادرم هم پاشو کرده بود تو یه کفش که باید واسه خاطر دختره برگردی وگرنه می دونه چیکار کنه! شش سال یه دختر بیچاره به پام نشسته بود، هر چی هم می گفت اجازه بدم از راه های غیر قانونی بیاد اجازه نمی دادم، آخه مردی گفتن، زنی گفتن، حالا مادر من شده کاسه داغ تر از آش که باید برگردی؛ حق داره، از ترشی درست کردن گرفته تا بادمجون سرخ کردن، دختره ور دستشه، هنوز نه به دار نه به بار، شدند عروس و مادرشوهر. مدتیه نامه های دختره رو سرسری می خونم، اون پنج تا می فرسته و من یکی ، پا درد بی صاحابمو بهانه کردم، نمی دونن که تو یه رستوران کار می کنم، بهشون گفتم فقط درس می خونم و از دولت پول می گیرم. نمی گن این درس وامونده کی تموم می شه؟ نشد یه بار از مادرم بپرسم اگه برنگردم چیکار می کنی؟
حالا این همکلاسی من که همش بادی به غبغب نداشته اش می انداخت که من اینم و اونم، اقامت دارم و بچه پولدارمو و بابام سرهنگ کارکشته نیروی هوائیه، اون روز که منو دید، خودشو پشت درخت ها مخفی کرد،اگه این کارو نمی کرد شاید من هم متوجه اش نمی شدم، موقع رانندگی حواسم به روبروست که یه دفعه سگی، مستی، نپره جلو ماشین که بایستی تموم عمر بخوابم گوشه زندون؛ داشت آگهی تبلیغاتی یا به زبان انگلیسی، لیفلت پخش می کرد، خوب چه عیبی داشت، منم زیاد لیفلت پخش کردم، اما خوب پسر سرهنگ نمی خواست من ببینمش، منم دیدم هوا پسه و طرف از پشت درخت جم نمی خوره پامو گذاشتم رو گاز و سریع از اون منطقه دور شدم. از سه سال قبل، یعنی بعد از کلاس های تابستانی کالج ندیده بودمش و حالا امروز بعد از این همه وقت دیدمش، اون هم این طوری؛ بعضی وقت ها دلم براش می سوخت اما امروز دلم واسش کباب شد؛



15/12/2007
































...
نخودی من با این دسته گلش داره می گه که از الان به کشیدن نقاشی علاقمندم، خصوصا روی پاهام. وروجک همه کتاباشو جویده، کاغذ خور هم هست، اونم از نوع بسیار جدی اش
...
زمستون اومده، همه جا یخ زده، صدای پای ننه سرما میاد، صدای پاشو می شناسم
با همه صداهای دیگه فرق داره
طعم تمشک داره
چشماش عسلیه
مهرش مثل خورشید می تابه
برف اگه بیاد
قول دادم
واسه ننه سرما یه آدم برفی
درست کنم، نه از اونایی که پیش تر ها درست می کردم، از اون واقعی هاش
ننه سرما
دیروز یکی از اون آدم برف های واقعی آب شد و من نتونستم بهش برسم؛
چیک چیک چیک اشکاش می چکید رو هویج دماغ و رو ذغال چشماش؛
من فقط نگاش می کردم و می لرزیدم
...




12/12/2007




گاهی من، گاهی او، گاهی دیگری، هر کدام برای چند صباحی تو را آرام و آسوده نگاه داشتیم
حالا دیگر نه من، نه او و نه دیگری، هیچ کدام درد بی حاصلی تو را مرحم نیستیم
آدم های تازه، محیط های تازه هم می طلبد، تنوع هم خوب است؛
کهنه ها دیگر مرحم نیستند؟ گاهی زخم می زنند؟
از آن ها بی نیاز شده ای، کس دیگری باید بیاید؛
زخمی تازه ، مرحمی تازه هم می طلبد؛
آن ها هم کافی نیستند، سرگردان کوچک؛
فراموش نکن که همواره همه کس و همه جا، نوید خوشی و شادی و بی دردی را با خود به همراه ندارند
گاهی کهنه ها بهترین زمینه و بستر برای تجلی عناصر و ایده های نو هستند
قفل کهنه ها را بشکن اگر تمایل به تازه شدن داری

07/12/2007

باید می رفتم




بوی چی بود که وقتی خورد به بینی ات روتو برگردوندی؟ اومدم دنبالت رفته بودی. برگشتم خونه، نبودی؛ سه ساعت بعد اومدی خونه، لپ هات گل انداخته بود، گفتی با شراره رفته بودی پاپ محل، گفتی نیاز داشتی بری و دلت تنگ شده بود و مامانت نیست که سرتو بذاری رو شونه اش و گریه کنی، گفتی شراره نیستی که تا حالا آغوش مادر ندیده باشه، گفتی تو مامانی بودی و وقتی پوشک پیرزن انگلیسی رو عوض می کنی یاد مادر خودت می افتی. همش می گی مادر من باید زیر دست عروسم این ور و اون ور شه و اون وقت من باید برم واسه پیرزن های غریبه جارو بکشم و ببرمشون هواخوری. بد جوری گیر افتادی، آره تو گیر کردی و منم با خودت پیر کردی. گفتی دلت می خواد برگردیم اما چه طور برگردیم؟ بعد این همه سال برگردیم و چی بگیم؟ بگیم گه یک پوند هم پس انداز نداریم و نتونستیم برای خودمون یه کار درست و حسابی پیدا کنیم و همش هشتمون گرو نه مون بوده؟
درو بستی و رفتی تو اتاقت؛ منم نشستم پای این تلویزیون وامونده و تا می تونستم سیگار کشیدم، تو حتی نگفتی شام خوردم یا نه، نگفتی امروز رفتم بیرون تونستم کار پیدا کنم یا نه؟ تو فقط خودتو می بینی. بسه هر چی کوچیک شدم. تو به قول خودت اصل و نسب دار و ما یه پاپتی؛
وقتی سر و صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدی، اومدی بیرون ببینی چه خبره! کاش زودتر تصمیم می گرفتم برم. برای همیشه برم، همه وسایلم شد یه چمدون؛
داد زدی معلومه چیکار دارم می کنم؟ گفتم دارم می رم؛
گفتی چرا می رم؟ کجا می رم؟ قبرستون؟
باز یه زخم دیگه؛
گفتم واسه این که دیگه محرم رازت نیستم، واسه این که دیگه حالمو نمی پرسی، واسه این که بود و نبودم یکیه
گفتی اشتباه می کنم، منو دوست داری؛
گفتم این دوست داشتن نیست، خودخواهیه ، تو می خوای پیشت بمونم تا تنها نباشی، تو از تنهایی می ترسی، تو از مرد ها می ترسی، کنار من احساس امنیت می کنی، تو از این جا می ترسی و به دروغ بهم می گی عاشق اینجایی. اصلا می دونی چیه ؟بدترین عادت تو دروغگویی اته؛
با این که دوستت داشتم پیشت نموندم. اون روز برای همیشه از کنارت رفتم، دیگه نه به تلفن هات جواب دادم و نه گریه هاتو شنیدم. قلبم واسه دیدنت پرمی کشید اما نیومدم ببینمت، من کنار تو لولوی مردهای دیگه بودم و تو گاهی از داشتن این لولوی عاشق به خودت می بالیدی؛
تا چند وقت دیگه بچه ام بدنیا می یاد، هنوز نمی دونم خوشبختم یا نه! ازدواج منو پاگیر کرد. تو رو نمی دونم؛

04/12/2007

سه شنبه ها با موری



قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازد و باعث مرگ سلولی بافت ها و ماهیچه های بدن می گردد، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی می خواهد به کمال برسد. خورشید و تابش آن، رنگ یاس بنفش داخل گلدان، غذا، خواندن روزنامه، ملاقات های دوستان و روزنامه نگاران همه به نوعی او را به وجد می آورد. داستان از زبان یک از شاگردان قبلی او روایت می شود، حال و آینده و گذشته مثلثی را تشکیل داده اند تا نویسنده با کنکاش در روح قهرمان هایش این سه زمان را با هم داشته باشد،در واقع تمرکز اصلی تم داستان بر محور از دست ندادن فرصت ها قرار گرفته است، موضوع این است: تا می توانیم به هم مهر بورزیم و بدانیم که مرگ فرا خواهد رسید، ما باید زنده بمانیم، مرگ جسم ما را در هم می ریزد اما روح ما را هرگز نمی تواند از کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند بگیرد؛


چند جمله از کتاب: سه شنبه ها با موری
نویسنده:میچ آلبوم
ترجمه: دکتر محمود دانایی


*
تنها راه معنی دادن به زندگی این است که خودت را وقف دوست داشتن دیگران بکنی. وقف اجتماعت و وقف اینکه کاری بکنی تا به زندگی خودت هدف و معنا بدهی. گاهی آدم نمی تواند به چشم هایش اعتماد کند، باید به احساساتش اعتماد کند، اگر می خواهی دیگران به تو اعتماد داشته باشی باید تو هم به آن ها اعتماد داشته باشی، حتی در تاریکی مطلق، حتی وقتی داری می افتی؛
*
وقتی انسان مردن را یاد بگیرد زندگی کردن را هم یاد می گیرد؛
*
انسان ها احتیاج دارند حس کنند که وجودشان اهمیت دارد؛
*
غیر ممکن است پیرها به جوان ها حسودی نکنند. ولی مهم این است که آدم آن چه را هست بپذیرد و از آن لذت ببرد؛
*
پیری مترادف فاسد شدن نیست. رشد است. خیلی بیشتر از آن چیز منفی است که بهش مرگ می گوئیم. نکته مثبتش در این است که می فهمی یک روز باید بمیری و آن وقت بهتر زندگی می کنی؛
*
اگر در زندگی ات معنایی پیدا کرده باشی هیچ وقت نمی خواهی به عقب برگردی. همیشه می خواهی به جلو بروی، می خواهی بیشتر ببینی. با اشتیاق منتظر شصت و پنج هستی؛
*
اگر ادم با پیر شدن در حال جنگ باشد همیشه ناراحت است، چون این اتفاقی است که خواه و ناخواه می افتد؛
*
باید ببینی الان در زندگیت چه چیزهای خوب و واقعی و زیبا وجود دارد. به عقب نگاه کردن حس رقابت را بیدار می کند. ولی پیر شدن که مسابقه نیست؛
*
ما برای چیزهای اشتباه ارزش قائلیم. و همین باعث می شود تمام زندگی مان سر وته شود. در باره این باید خیلی
فکر کنیم؛
*
خودت را وقف عشق ورزیدن به دیگران کن. وقف جامعه اطرافت کن و وقف کاری که به زندگی ات هدف و معنا
بدهد؛
*
اگر می خواهی برای آدم های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می کنند. اگر هم می خواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی رساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه می دهد در چشم همه یک جور باشی؛


02/12/2007

بیاد ده آذر ماه سال هفتاد و پنج
صورتک

پائیز
برگ ریزان روح من بود
تو را در خواب دیدم
خواب تو رنگ شب داشت
و
موهای نارنجی من خاکستری بودند
گل بوته های پیراهن سبزم، ارغوانه های
مدفون واژه هایی بود که تو هر گز نشنیدی
دست های تو چه کوچک و نرم بودند
وقتی نسیم صبحگاهی گرمی آن ها را از خواب من ربود

******
بیست سال چه دیر گذشت
وقتی یازده سالش را تو نبودی
بیست سال یک عمر است
مرا چهل ساله کرد و تو را بیست ساله
مرد کوچک اندام قصه های من

01/12/2007

پرندگان مهاجر


باز شاعری در غربت از میان ما رفت
افسوسی بر قلب خونین ما نشاند ورفت

***

دیگر بار پائیز و برگ ریزان تولد شاعری

نوید زمستانی زودرس بود

در اندرون

دیوارهای سرد و سنگی لندن


بیاد زنده یاد، بانو ژاله اصفهانی

دو شعر از زنده یاد
*******

در این غروب خموش
که ابر تیره تن انداخته به قله‌ی کوه
شما شتابزده راهی کجا هستید
کشیده پر به افق تک تک و گروه گروه
چه شد که روی نهادید بر دیار دگر
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید
پرندگان مهاجر
دلم به تشویش است
که عمر این سفر دورتان دراز شود
به باغ باد بهار آید و
بدون شما شکوفه‌های درختان سیب
باز شود


********



*************************



شاد بودن هنر است
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان، شب و روز
بی خبر از همه، خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی ست
که دور از ما باد

شاد بودن هنر است
گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

30/11/2007

چتری سبز با گل های نارنجی


This photo's taken by:VIKTORIIA KULISH From Ukraine



برای چتری که تلالو رنگ آن به روی صورتم تابیده بود، صاحبش من بودم اما خودش هدیه کسی بود که درطول سال های عمری برباد رفته، همواره محبتش خدشه دار بود

در حیاط باران می بارید
در کوچه گاوی خرامان راه می رفت
تو سبز بودی با گل های نارنجی
و
همه عکس برگردان های پشت جلد دفتر مشقم
دخترکانی بودند که لبخند بر لب داشتند
جز لادن
هم بازی و همسایه دیوار به دیوارمان
روی پوست آفتاب خورده گلی رنگش ، نم اشک نشسته بود یا قطره باران
آرش را سفت در بغل داشت
می خواستم تو را به او نشان بدهم
اما در واپسین دقایق دریافتم مادرش را شب گذشته از دست داده لادن
خجالت کشیدم؛
چیزی می خواستی بگی فروغ؟
نه، نه، کجا میرین؟
لاهیجان، پیش مادر بزرگم
یعنی دیگه نمی یای؟

نمی دونم
آخی، لادن مامانت

هیس، به خاطر آرش هیچی نگو
برادر سه ساله اش، شیشه شیری را محکم به دهان گرفته بود
...
لادن رفت و من ماندم با خیال کودکانه ام
نمی دانستم دیگر هرگز او را نخواهم دید
چتر تازه من سبز بود با گل های نارنجی
اما دیگر باران نمی بارید

27/11/2007

خانم ها و آقایان



هر شخصی عقیده خودش را دارد. باور شما چیست؟ ضمن این که نظر دادن حمل بر قانون صادر کردن نیست؛
*
خانم ها رنگ ها را خوب می فهمند و به خوبی می دانند که چه چیزی بپوشند. آقایان تنها فکر می کنند که قرمز رنگ خوبی ست، صورتی رنگ خوبیست و چرا این دو رنگ را با هم ندارند
Jeremy Vine
*
خانم ها می دانند که غریزه چیز خطرناکی ست و به فرزندانشان سفارش می کنند که مراقب خودشان باشند. آقایان معمولا تنها می گویند ، این کار را نکن

Sian Lindsey, Netherlands
*
آقایان علاقه دارند به مقدار قابل توجه ای سی دی، نوار های دی وی دی و ویدوئی و غیره داشته باشند تا دوستان و فامیل را تحت تاثیر اشتیاق شان قرار دهند. خانم ها علاقه وافری به پنهان نمودن اشیاء در کمد دارند

Mark Nelson, UK
*
آقایان منظورشان را در یک جمله بیان می کنند. خانم ها پاراگرافی حرف می زنند

Steve Munoz, US
*
هنگامی که آقایان چیزی را بخواهند سریع می پرسند. خانم ها وقتی چیزی را بخواهند کلی حاشیه می روند تا منظور واقعی شان را عنوان کنند و بعد از آن منتظر پاسخ و واکنش می مانند

David Lawson, England
*
آقایان نمی توانند ضمن نگاه کردن به ورزش مورد علاقه شان با همسرشان به طور همزمان صحبت کنند
Lisa, Canada
*
می گویند شخصی ماشینی آورده بود برای فروش، خانم می گوید چه رنگی ست؟ آقا می گوید مدلش چیست؟
Anna Ford

23/11/2007

شب دوم آذر





به موبایلت زنگ زدم ، گوشی رو برداشتی، تولدت رو تبریک گفتم، احسان گفت تو شریعتی هستید و اومدید واسه شام تولد، ساندویچ و بستنی بخرید، مواظب باش مث اون شب بارانی و دم کرده بهار، دوباره کافی گلاسه ها نریزه رو قالی، چقدر اون شب از دست تو خندیدیم، چرا دستپاچه شده بودی؟ دخترک هنوز دوستت داره؟، مهموناتون زیادن؟ گفتید میرین دنبال مامانم. وقت هایی که می خواستیم بریم بیرون ، مامان همیشه آخرین نفری بود که حاضر می شد، بابام همیشه شاکی بود، آخی
صبح که بلند شدم، می خواستم بهت زنگ یزنم اما گفتم جمعه است، صبح های جمعه بیشتر از هر روز می خوابی، دو سه ماهی بود که سی دی خام و مجوز نگرفته ای را که در واپسین لحظات شبی که از ایران می اومدم برام کپی گرفتی و دادی دست محمد، برام آورد، گوش نداده بودم، صبح دوباره به ترانه ها و صدات گوش دادم و دوباره دلم برات تنگ شد. اون شب محمد هم مثل تو نیومد فرودگاه، تو خسته بودی و اونم تازه بچه دار شده بود، قدیمها بیشتر با هم بودیم
می خوام اینم بهت بگم که سستان لاهیجان و تله کابین و چای و قلیون بالای اون کوه سنگی رو فراموش نکردم، اون گوشه دنجی رو که تو باغ سستان تو محوطه نی زارها پیدا کرده بودی ومی گفتی خاله، این جا که می شینم انگار از همه کس و همه چیز جدا می شم، من هم مثل تو کمی اون جا نشستم اما حس تو رو پیدا نکردم. کاش فرصت بیشتری داشتم تا کنارت بشینم و باهات حرف بزنم. چشم ها ی آبی درشت تو داره از تو قاب طلایی آویخته به دیوار روبرو نگام می کنه
به هیچ چیز نچسب برای اینکه هیچ چیز ماندنی نیست
برای من تا همین جا کافیه

21/11/2007




بعد از سال ها دوری از ایران و زندگی در خارج کشور رفته بود تا در مراسم به خاکسپاری پدرش شرکت کند؛ ناباورانه بازجویی و بازداشت و سپس زندانی شده و بعد از گذشت چند ماه با قرار وثیقه ای چند میلیون تومانی به طور موقت آزاد شده بود! باید یکسال دیگر می گذشت تا نوبت دادگاه او برسد! دادگاهی که نمی دانست آیا به حکم آن تبرئه خواهد شد یا نه. در سرزمین مادری بیگانه ای بیش نبود، در شهری که بدنیا آمده بود غریبه ای بود پر از گرد و خاک سال ها غربت نشینی. در وطن، تمام آن روزهای دور تنهائی درغربت دوباره به سراغش آمده بود، درست حال کسی را داشت که گم شده باشد، کودکی را می ماند که در شلوغی و ازدحام جمعیت از مادر خود جدا مانده؛ یک سال و چند ماه دیگر گذشت و سرانجام حکم آزادی او صادر شد و اجازه خروج از کشور را داشت؛

وقتی به ایران می رفت پسرش هفده ساله بود اما حالا می رفت دانشگاه. داخل هواپیما نشسته بود و هر چه که به لندن نزدیک می شد حس آزادی در خاک بیگانه نرم و رخوت انگیزتر به جانش می نشست. این حس، عجیب اما واقعی بود. مسمومیتی کور و خفه در اعماق روحش نفوذ کرده بود، دردناک بود. اکنون دوباره به سرزمینی بازمی گشت که موهای خود را در آنجا سپید کرده بود، سالهای جوانی خود را، گاهی به ناامیدی و زمانی به امیدی اگر چه واهی، دلخوش، گاه از روی اجبار به کاری مشغول شدن وگاه از روی هوسی ناپایدار، گریزان. بر فراز فرودگاه هیترو احساس کرد به سرزمینی وارد شده که به آنجا تعلق ندارد اما تعلق خاطر دارد؛

هفتم آوریل 2004

20/11/2007

گاهی لازم است از دیگران مراقبت کنیم




همیشه همت به خرج دهیم تا درجهت پویایی اندیشه و باز آفرینی روح و روان، دیگران را با خود همراه کنیم، این مهم تنها هنگامی میسر است که به درستی و حقیقت کلام خود ایمان داشته باشیم؛ همواره خالق باشیم، خالق زیبایی، بی خدشه صحبت کنیم، به دور از تعارفات و بکار بردن القاب و تعارفات آزار دهنده؛ گاهی پنهان نمودن خواسته ها و علائق حتی اگر از منطق و اصول برخوردار باشند لازم است . دوست داشتن و دوست داشته شدن به مانند درختی می ماند که مراحل رشد خود را می طلبد، اگر جایگاه لازم ریشه دواندن را نداشته باشد، بسرعت پژمرده و خشک می شود، چقدر بد است که در ذهن و روح آدم ها مانند همان ریشه سست و خرد و ناپایدار بمیریم. افسوس، فرصت های دوستی و همدلی چه آسان از دست می روند، ما هنوز نیاموختیم، شاید هیچ گاه نیاموزیم، همیشه فکر می کنیم برتریم، آگاه تریم، مهربان تریم اما بعد از سال ها هنوز سرگردانیم، آواره افکار خرد و ناچیزمان، همان ها که دنیای
ما را می سازند؛ اگر نگاهی عمیق به خود و دیگران داشته باشیم شاید راه نجاتی باشد؛

19/11/2007



من پشیمان و سر افکنده تکیه داده بودم به پله خانه مان و تو که میهمان ما بودی آرام و خاموش نشسته بودی روی پله و اشک می ریختی، من او را بازی نداده بودم، بچه تو را می گویم، پسر تو نمی توانست حرف بزند و به خوبی نمی شنید، من نمی توانستم شادی و ذوق او را ببینم که در جمع دایره وار ما ذوب می شد، اقتضای سنم بود، من هم بچه بودم، یادم نیست چطور؟ شاید پچپچه مرا در گوش دیگری شنید یا که برق چشمانم همه مهربانی ها ی گذشته ام را در روح شکننده او کشت؛
آن غروب عجیب لطیف بود و ساکت، تنها صدایی که می آمد صدای خنده میهمانان از داخل اتاق بود، فرشته ها سرشان خلوت بود و پسر تو به پهنای صورت کوچک و استخوانی اش بی مهابا اشک می ریخت، فرشته ها بدون شک او را بیشتر از من دوست داشتند
می دانم نفرینم نکردی اما وقتی به آسمان نگاه کردی و من نگاهت را تعقیب کردم، با دیدن آن یک جفت پرنده سیاه در آسمان که دور و دورتر می شدند دلم هری ریخت پایین، چشمانت آدم را می سوزاند، هنوز بعد از گذشت بیست وهشت سال برق بلور اشک هایت در خاطرم مانده، آن غروب تابستان شمالی گذشت اما نمی دانم در آن تاریک و روشن آسمان چه اتفاقی افتاد که غروب آن روز بعد از سالها هنوز هم به غروب خاطراتم نپیوسته است
.
.
.
آذر ماه دارد از راه می رسد

17/11/2007





















هر کس معنای زندگی را درک کند می داند نه آغازی برای چیزی هست و نه پایانی
پس دلیلی هم برای نگرانی نیست
بدون آنکه سعی کنید چیزی را به کسی ثابت کنید، برای آنچه اعتقاد دارید بجنگید؛
همان آرامش خاموش کسی را داشته باشید که شجاعت انتخاب سرنوشتش را داشته است؛


پائولو کوئیلو

12/11/2007

می خواهد او را به بازی بگیرند



گیج و منگ رفته بود تو فکر مردی که باهاش رقصیده بود و داشت اونو با " بهزاد" مقایسه می کرد؛ از بهزاد بدش می اومد اما باز هم داشت باهاش زندگی می کرد ؟ بوی جوراب هاش حالشو بهم می زد، از لباس پوشیدنش، راه رفتنش، غذا خوردنش، حرف زدنش بیزار بود، یک وفاداری احمقانه مجبورش می کرد بمونه؛
این یکی مودب بود و با کلاس. بهش گفته بود چه قشنگ می رقصی؟ تا حالا هیچ کس از رقصیدنش تعریف نکرده بود، حتی بهزاد. چه تعهدی داشت تا با بهزاد ادامه بده ؟ می تونست با همین مردی که چند دقیقه پیش بهش پیشنهاد رقص داده بود و دوستاشو مات و متحیر کرده بود دوست بشه! کاش زودتر زنگ بزنه
...
که ناگهان سقلمهً دوستش"ملیح" حالشو جا آورد، کجایی تو بیچاره؟ ته توشو در آوردم، بدبخت اون مردی که باهاش رقصیدی زن داره، سر کارت گذاشته بود، خواهر زنشو می شناسم
دیگه چیزی نمی شنید اما دهان ملیح مثل دهان یک مار افعی باز و بسته می شد
حسابی از دست خودش عصبانی شده بود، نگاهی به شماره تلفنی که از مرد گرفته بود انداخت، ده رقمی بود، این دفعه به جای بهزاد، حالش داشت ازخودش بهم می خورد
؛

10/11/2007

افق روشن


روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت

*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است


روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم

روزی که که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم

*
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

از مجموعه اشعار " تا رهایی" زنده یاد ، شاملو

...
واقعیت کجا تازه تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم
در نزول زبان خوشه های تکلم صدا دارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد


... سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان
پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
...
روان شاد سهراب سپهری

07/11/2007

نخستین فهم زبان بیگانه نیکی




می رفتیم پیاده روی، اول رفتم در خونه مورین، زن پا به سن گذاشته و مهربان انگلیسی
همسایه مان، طبق معمول و قرار قبلی رفته بودم تا نامه های صاحب خانه قبلی مان را به او بدهم. مورین زن تنهایی ست که با چارلی و دو گربه اش زندگی می کند ؛ چارلی سگ عاقل و شیرین مورین است، وقتی از پشت پنجره ما را می بیند به علامت آشنایی مرتب جست و خیز و پارس می کند
نیکی داخل کالسکه بود و یه بسته پفک مخصوص بچه ها دستش، هر وقت با نیکی باشم، مورین، به چارلی اجازه نمی دهد از خانه بیرون بیاید؛ نامه ها را که به مورین می دادم او گفت می خواهد نیکی را از نزدیک ببیند، نیکی را گذاشته بودم در پیاده رو، مورین آمد کنار در کوچک و نرده دار حیاط و همان جا خم شد و کمی با نیکی حرف زد، نیکی هم لبخندی زد و دستش را به نشانه مهر به سوی او دراز کرد، بعد از آن سرگرم بازی با بسته پفک شد، مورین هم شروع کرد از این در و آن در صحبت کردن، بلند حرف می زد و صدای بمی دارد، از همسایه ها گفت و از خواهرش و از خانه اش، در ضمن به من هم گفت که کیف پولم را از داخل جیب کتم بیرون بیاورم چون کاملا دیده می شود، جیب برها منتظر چنین موقعیت هایی هستند، بعد هم گفت که هفته قبل کیف خواهرش را جیب بر زده و نود پوند داخلش بوده،( خرید های مورین را خواهرش انجام می دهد، مورین به دلیل داشتن دیابت و وزن زیاد بیرون نمی رود)، از او تشکر کردم، خواستم راهی شوم که ناگهان مورین سرش را به نشانه خداحافظی به سوی نیکی خم کرد و به شوخی و خنده به نیکی گفت دیدی بالاخره پفک ندادی ببرم برای چارلی اما نیکی بلافاصله لب هایش را جمع کرد و بغض آلود نگاهی به من انداخت، فقط اشک های غلتان او بود که مانند دانه های مروارید، خاموش و بی صدا می ریخت به پهنای صورت نقلی اش، حالا چشم هایش را هم بسته بود و باز نمی کرد و نمی توانست خوب نفس بکشد
نیکی که تا قبل از آن با دیدن مورین می خندید و ذوق او را می کرد از او ترسیده بود، او را دلداری دادم و به راه افتادیم، حتی دیگر برای مورین دست هم تکان نداد و بای بای نکرد، از او ترسیده بود، در حالی که او داشت با نیکی شوخی می کرد، با وجود این که به برنامه های تلویزیونی کودکان علاقمند است و با تمرکز بالای ده دقیقه به برنامه های کودکان نگاه می کند و متوجه زبان بیگانه است، زبان او را درک نکرده بود و فکر کرده بود مورین دارد او را دعوا می کند

06/11/2007

پاسخ به نظر تو














wolf said...
فروغ جان.نمی دونم که چرا چیزهای منفی اونجا را هی نشون میدی واین
اصرار رو دارید که اونجا زیاد جالب نیست.درسته که هیچ جا کشور خود آدم با
تمامی خوبی ها و بدیهاش نمیشه اما اینو قبول داشته باشین که حتما یه چیزیبالاتر از اینجا(ایران) وجود داشته که اونجا ساکن شدین دیگه ! نه ؟




05 November 2007 02:47





اگر تمام قوایم را جمع کنم نمی توانم از کمی و کاستی های شرایط زندگی عده ای از ایرانی های اینجا پر واضح سخن بگویم، هر آن چه تو و دیگر عزیزان می خوانید تنها زاییده تخیل من است از برآورد رفتار و خلق و خوی افرادی که می شناسم، من اصراری ندارم تنها از واقعیات تلخ آن دسته از ایرانی ها حرف بزنم که خانه اصلی خود را به هر دلیل موجه و نا موجه ای گم کرده اند، زندگی برخی از آن ها یک تراژدی ناب ست، آن ها اگر خوشی برای خود می خرند از روی التیام دادن به زخم های درونی و بیرونی شان است، اگر از موفقیت های برخی از دوستان تحصیل کرده کم می گویم این نشان بر این نیست که آن ها را نمی بینم، آن ها راه و رسم زندگی خود را با صبوری و تلاش یافته اند و منتهای سعی را در راه باز یابی خود به خرج داده اند، اگر به آن دسته ازایرانی های اینجا می پردازم که هنوز راه خود را نیافته اند این دلیل بر این نیست که منکر آرامش و امکانات این جا می شوم، اشتباه نکن، من خود یکی از آن دسته آدم ها بودم که همواره سعی کردم واقعیات را خوب ببینم و اگر حقیقت در پرده ابهام بود آن را کشف کنم، قهرمانان واقعی داستان هایم برایم بسیار ارزشمندند، اگر با آن ها انس نمی گیرم هیچ گاه آنها را نمی رانم، به تمسخر نمی گیرمشان و اگر موفقند از صمیم قلب خوشحال می شوم، من به انتخاب خود وطن جدید را بر گزیدم، خلاصه این کلام، بدلیل این که می خواهم کنار همسرم باشم این جا هستم؛ اگر از سختی های این جا می گویم به دلیل این است که دغدغه فکری من زندگی آن دسته از افراد است که هنوز اقامت نگرفته اند و سالهاست که سرگردانند چون اجازه رفتن به دانشگاه را ندارند و نمی توانند کار قانونی انجام بدهند، عده زیادی از آن ها مجوز کار هم ندارند، حتی نمی توانند گواهینامه بگیرند، خرج زندگی در این جا سر سام آور ست به این دلیل مجبورند به کارهای غیر قانونی رو بیاورند و دست و دلشان همواره می لرزد که مبادا گیر پلیس بیفتند
نمی توانم نبینمشان وقتی از تمام وجود، حیثیت، آبرو و قدر و قیمت خود مایه می گذارند، وقتی دیگر راه برگشتی برایشان نمانده و دیگر دوران جوانی تمام شده و در سرازیری عمر قرار گرفتند.اگر آن ها را می بینم و از آنها می نویسم تنها به این دلیل است که دوستشان دارم

30/10/2007

تو همیشه افشان بودی مانند موهایت



دیگر موهایت را افشان نمی کنی وقتی باد می آید؟
سال های اول که آمده بودی انگلیس می گفتی آدم باید درس بخواند شخصیتش را حفظ کند و تن به هر کاری ندهد، می گفتی تمام آرزویت این است که روزی در یکی از بزرگترین کمپانی های انگلیسی کار کنی، منتظر بودی تا اقامتت را بگیری و به دانشگاه بروی، آن سال ها تمام تلاشت این بود که با انگلیسی ها دوست شوی، دوست داشتی آن ها تو را به خانه شان دعوت کنند، می خواستی بدانی چگونه غذا می خورند و چه چیزی می خورند؟ چگونه حرف می زنند و چه می پوشند، برای بچه هایشان در هر کریسمس گران ترین عروسک ها را می خریدی تا بهترین دوست خارجی آن ها به حساب بیایی، شرابشان چه رنگی داشت هاله، وقتی کنار همه خوشامد گویی ها تو را رها کردند تا کمی آن سوتر از خانه شان مقابل در همان خانه ای که برای نخستین بار دستت را در دستم گرفتم عق بزنی، در خیالم که تو را از روی زمین بلند کردم بوی پیراهن لیمویی رنگت ترش بود و هنگامی که سرت را بالا گرفتی چشم های عسلی خاطره انگیزت، به رنگ همه بی دلی های این چند سال در آمده بود؛
مادرت، اگر تنها یک شب، تنها یک شب بیشتر می ماند، پدرت برده مخدر قمار خانه ها نمی شد هاله، همان شبی که چشمهایش مهمان خلوت مرد انگلیسی همسایه شد! تو هرگز جای ضربه محکم و سرد پدرت را که بر روی شانه های نحیف مادرت، یک مهر بزرگ کاشته بود را ندیدی؛ نه، ندیدی، تو تنها بودی، چند سال بعد همه تنهایی ات را در پستوی آشپزخانه نمور و چرب و سرد پیتزا فروشی که در آن کار می کردی به مردی سپردی که تصویر پدر خودت بود؛ به تو همان روز گفتم که تنهایی تو را کهنه ترین شراب این دنیا هم پر نمی کند وقتی مادرت برای همیشه بی صدا و خاموش و پنهانی شبانه از خانه گریخت! حالا کجای این دنیایی هاله؟ تو همیشه دوست داشتی بدوی وقتی باد می آمد، تو می دویدی و من به تو نگاه می کردم و فکر می کردم که باد چه عشق بازی عجیبی با موهای تو دارد؛
آن روز که بعد از سال ها تو را دیدم، خط شکسته زیبای گوشه لبت ناپدید شده بود و باد سرد میدان پیکادلی نشسته بود روی گونه هایت که روزگاری اناری رنگ بودند، گفتی هنوز اقامت نگرفتی و در یک آسایشگاه کار می کنی، گفتی از مادرت خبر نداری و فقط می دانی به ایرلند رفته است، بعد خندیدی و گفتی که در نبود مادرت، پدرت به ایران رفت و دست در دست دختری باکره به انگلیس آمد و تو هنوز بعد از گذشت سه سال مادر جدیدت را ندیده ای، گفتی دو دوست خانواده دار انگلیسی پیدا کردی که تمام تعطیلی آخر هفته را با آن ها می گذرانی؛ برایت آرزوی شادی کردم و دستت را به علامت آشنایی فشردم؛ وقتی دور می شدی یک بار دیگر برگشتم تا ببینم باز هم مانند گذشته افشانی یا نه! باد می وزید اما تو دیگر افشان نبودی
؛

23/10/2007

چند ساعت زندگی آتیه





آتیه، نارنج ها را آب گرفت، تفاله ها را داخل سطلی ریخت و سطل را گذاشت پشت درخانه؛ شیشه ها را آماده کرده بود، آب نارنج ها را ریخت داخل شیشه ها و همه را مرتب چید روی ایوان، جایی درست مقابل نور خورشید. کودک یک ساله اش با تکه نانی در دهان، همان جا کنار بساط آب گیری نارنج ها خوابش برده بود، او را برد و در رختخوابش خوابانید. ساعت از ده شب گذشته بود، شعله زیر قابلمه آبگوشت را زیاد کرد تا گرم شود؛ رفت حیاط، گربه شان میو کنان پیچید به پایش، لباس ها را از روی بند جمع کرد، همه را مرتب تا کرد و گذاشت داخل کمد. خمیر گرفته بود تا فردا شیرینی بپزد، پارچه توری را از روی خمیر برداشت، کمی آن را مالش داد و دوباره خمیر را با توری پوشاند. آبگوشت قل قل می جوشید، تکه نانی برداشت و آن را فرو کرد داخل قابلمه، خوب که خیس شد گذاشت دهانش، همان یک لقمه کافی بود. در چوبی حیاط از شدت باد ناله می کرد، رفت حیاط، نگاهی به کوچه انداخت، کسی در کوچه نبود، سنگ پشت در را محکم کرد تا باد نتواند آن را حرکت دهد. در لانه مرغ و خروس ها را بست، برای آن ها از چاه آب کشید، ظرف آن ها را پر از آب کرد، ظرفی غذا برای گربه گذاشت و نگاهی به حیاط انداخت، سنگ پشت در تکان نخورده بود، فتیله فانوس را پایین کشید. ساعت نزدیک یازده بود، خسته بود، بالش را گذاشت زیر سرش و کنار بچه خوابش برد؛ ... نمی دانست چه مدت گذشته بود، با لگد آهسته ی مردش بیدار شد، شام می خواست، مردش همیشه با پاها و دست هایش حرف می زد، سلامی از روی عادت، بخار و عطر آبگوشت که در اتاق پیچید چرت زن هم پاره شد، هنوز سیر نشده بود که مردش از کنار سفره بلند شد، خودش هم بلند شد و رختخواب را انداخت، سفره را جمع کرد و ظرف ها را برد حیاط ، کنار حوض آب روی هم چید تا فردا صبح بشوید، وقتی به اتاق برگشت، خواهش مردانه مرد را از پس نگاهش خواند، دستی به موهایش کشید و کنارش خوابید؛
خروس خوان صبح با گریه بچه بیدار شد، پستانش را در دهان او گذاشت، بیرون باران می بارید، مردش رفته بود، اتاق هنوز بوی گوشت و عرق و شیر و ادرار می داد وقتی بچه دوباره خوابش برد؛

16/10/2007

***
می روم زادگاهم، می خواهم نوشداروی پس از مرگ سهراب باشم." آوا"، دختر خاله زیبا و خوش خندهً من، بیا کنار آب یخ زده حوض کودکی هایمان دوباره سر به سر ماهی طلایی ها بگذاریم، من و تو هیچ وقت از تشر های آقا( پدر بزرگمان) نترسیدیم، او اوقاتش تلخ می شد و من و تو می دویدیم و غش غش می خندیدیم؛ افسوس ندیدن تو و عبور نا به هنگام من؛ خستگی های شیفت شبانه تو در بیمارستانی که همه چیزش سپید است جز اندوه مرگ بیمارانت و راز بین من وتو در آن شب خنک پائیزی شمال، ما هرگز از آن راز با هم سخن نگفتیم؛

***
کوچه ای ست در دور دست خیال، غرق مه شبانگاهی رودخانه ای پر آشوب که نامش صیدر محله ست، اگر قورباغه ها بگذارند صدای مناجات سلیمان را از داخل امامزاده می شنوم، یادم باشد علف کوهی مرحم چشمان زخم دیده اش را خوب بجوشانم، خیال من نشسته روی پل آهنی قدیمی ده سالگی ام، همان موقع که تو " بیتا"، به کودکستان می رفتی و من چقدر موهای سیاه و چشمان درشت تو را دوست داشتم، آن روزی که تو دویدی به طرف خانه ما و من تو را در بین راه مدرسه دیدم که هق هق گریه می کردی و تا مرا دیدی خودت را انداختی در آغوش من و گفتی فروغ مامان گفت شما دارین میرین تهران؟ درسته؟
دوسال بعد وقتی برای همیشه به تهران کوچ کردیم، چه احمق بودم وقتی از سر دلتنگی برایت یک جفت سنجاق سر کفشدوزک نشان خریدم و باقی پول را که همه اش سکه بود را به همراه سنجاق ها گذاشتم داخل پاکت نامه و آن را از تهران به شمال پست کردم. تو هیچ وقت نتوانستی گیسوان سیاه موج دارت را با آن سنجاق ها تزئین کنی، پاکت حاوی سنجاق ها و سکه ها هرگز به تو نرسید. حالا تو در پوشش مانتوی سپید خود هر شب و روز چگونه می توانی مرحم خروار خروار زخم بیمارانت باشی وقتی چشمانت آینه را فراموش کرده است بیتای من؟ همان طور که نیلوفرت مرا؛

***
من همان رودخانه ام که هیچ گاه آرام نگرفتم" بیتا" و تو هیچ گاه از من نپرسیدی درتمام این سال ها چه بر من رفت، سالهای تنهایی و سرگشتگی من درتهران، دویدن های مفرط من از این بیمارستان به آن بیمارستان، دیوانگی های من وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه ترک وطن کنم، بیشتر از خودت به مادرت نزدیک بودم، خالهً زیباتر از برگ گلم، من هنوز جاری ام" آوا"، چه مرا بخوانی، چه نخوانی، چه ببینی یا نبینی، هنوز استوارم، من دوباره باز آمدم، با خیالم، من خاکستری ام، من هنوز سپیدم؛
***

09/10/2007

دلواپسی مرگ



نتونستم باور کنم که دیاکو عزیز، صاحب وبلاگ غریبه تو غربت ، دوست وبلاگی من و خیلی دیگر از دوستان از دنیا رفته؛هیچ گاه مثل خودم کوتاهی نمی کرد و زود پاسخ کامنت های منو می داد، اولین و آخرین ایمیلی که از او داشتم مضمونش این بود که داستانی را که قرار بود بخونم همراهش نبود و بهم گفته بود سعی می کنه تا اونو زود بفرسته و من هم چنان منتظر ارسال و خوندن داستان دیاکو بودم، اما زمان ارسال طولانی شد و یکی از روزهای هفته قبل به وبلاگش سر زدم اما فضا برام جدید بود، دیگر از شعرها و متن های دیاکو اثری نبود، ازعکس های دختر زیبا چیزی دستگیرم نشد، کامنت ها را که خوندم در یافتم دیاکو از دنیا رفته و عکس ها متعلق به خواهرش مهسان است، اما مطمئن نبودم، از دوستان و خواهرش مهسان که ازاین به بعد قرار بود تا وبلاگ برادرش دیاکو را آپ کنه پاسخ خواستم، تا این که مهسان عزیز پاسخم را داد و دیگه اطمینان پیدا کردم که خبر صحیح ست؛
دیاکو مثل باد، مثل رعد، مثل برق، از دنیا رفت؛
انگار پاشو گذاشت اون سوی عالم و رفت، چقدر ساده می گم رفت؛
انگار هیچ وقت این سوی دنیا نبوده، مثل یه عابر، ساده و بی تعارف رفت؛
دیاکو رو دوست داشتم چون صادق بود و صفا داشت؛ دیاکو رو دوست داشتم چون بی ریا دوست داشت؛
براش یه آرزو شادی در جهان دیگه دارم؛

08/10/2007




نتونستم باور کنم که دیاکو عزیز، صاحب وبلاگ غریبه تو غربت ، دوست وبلاگی من و خیلی دیگر از دوستان عزیز، از دنیا رفته؛ هیچ وقت بد قولی نمی کرد و بلافاصله پاسخ کامنت ها را می داد، اولین و آخرین ایمیلی که از او داشتم مضمونش این بود که داستانی را که قرار بود من بخونم همراهش نبود و بهم گفته بود که سعی می کنه زود بفرسته، هم چنان منتظر ارسال و خوندن داستان دیاکو بودم، اما زمان ارسال طولانی شد، یکی از روزهای هفته قبل به وبلاگش سر زدم اما فضا برام جدید بود، ازعکس ها چیزی دستگیرم نشد، کامنت ها را که خوندم متاسفانه خبر دار شدم که دیاکو از دنیا رفته، اما مطمئن نبودم، از دوستان و خواهرش مهسان که ازاین به بعد قرار بود تا وبلاگ برادرش دیاکو رو آپ کنه پاسخ خواستم، تا این که مهسان عزیز پاسخم رو داد و دیگه اطمینان پیدا کردم که خبر صحیح ست؛
دیاکو مثل باد، مثل رعد، مثل برق، از دنیا رفت؛
انگار پاشو گذاشت اون سوی عالم و رفت، چقدر ساده می گم رفت؛
انگار هیچ وقت این سوی دنیا نبوده، مثل یه عابر ساده، بی تعارف رفت؛
دیاکو رو دوست داشتم چون صادق بود و صفا داشت؛


دیاکو رو دوست داشتم چون بی ریا دوست داشت؛
براش یه آرزو شادی در جهان دیگه دارم؛




05/10/2007

گلی خانوم، برو، نمون



سکوت شب، نور نارنجی آباژور کنار تخت، پرده ساتن قرمز آویخته به دیوار. پنجره نام تو را نمی تواند؛
آباژور را خاموش کن، سکوت شب می شکند؛ هیچ ماشینی از کوچه عبور نخواهد کرد اگر تو بخواهی؛
هیچ کسی بر در خانه نمی کوبد اگر تو نخواهی؛ هیچ کس دیدار تو را آرزو نخواهد کرد اگر بخواهی؛
تو نخواه ، طلب کن؛ خودش می آید و به تمامی روی سرت آوار می شود؛
می گفتی داری از فشار این همه کار از پا در می آیی! اما به من گفتند وهم است، همان ها گفتند هر زمان نارنجی اتاقت روشن می شود زن تازه ای با تو هم نفس می شود؛
گلی خانم ما را درکدام خاک بی حاصلی کاشته ای، نه کشته ای، مرد؟
، باد خبر می آورد حتی اگر نخواهی؛
سایه درخت چنار نیستی حتی، بذار خورشید ش بتابد؛
نه؛
گلی را از خاک بیرون بیاور، بگذار راحت بمیرد، اوهر شب در خیال تو می میرد؛


02/10/2007

Duras, Marguerite




نوشتن. نمی توانم. هیچ کس نمی تواند. باید به زبان آوردش: نمی توانم. و آدمی می نویسد. این ناشناخته ای که در خود نهان داریم، نوشتن است؛ همین است که به دست آمده. یا این یا هیچ چیز. درباره چیزی به اسم عارضه نوشتن هم می توان حرف زد. در این خصوص آن چه سعی گفتنش را دارم به آسانی میسر نیست. با این حال معتقدم که می توان راه حلی پیدا کرد. بله، رفقای تمام کشورها، می توان. نوعی جنون نوشتن هست که در خود است، جنون نوشتنی که سرکش است، البته آدم به این دلیل گرفتار جنون نمی شود، بر عکس. نوشته یعنی ناشناخته. پیش از نوشتن، در کمال روشن بینی حتی، آدم هیچ نمی داند که چه خواهد نوشت. نوشته، برای خودش و برای جسم و جان خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتی بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتن خودش دارد، خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آدم و در جوار آدم ظاهر می شود، پیش می رود و در عین حال نامرئی است، با اندیشه و با خشم قرین است، گاهی هم با کنش خاص خود با خطر از دست دادن زندگی مواجه می شود
اگر آدم از آن چه می خواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچ وقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمی ارزد. نوشتن، اگر نوشته باشیم، تشبثی است برای دانستن آن چه آدم قرار است بنویسد- البته این را بعد می فهمیم، و این خطرناکترین مسئله ی است که آدم وضع می کند، و در عین حال رایج ترین هم هست
نوشته مثل باد سر می رسد. عریان است نوشته، از مرکب و جوهر است. نوشته همین است، و چنان در می نوردد که هیچ چیز به گرد آن نمی رسد، هیچ چیز، مگر زندگی، خود زندگی

مارگریت دوراس

قسمتی از کتاب نوشتن همین و تمام. ابان، سابانا، داوید
ترجمه قاسم روبین

30/09/2007

قبل از این که بدنیا بیایم

بیاد بار دیگر، شهری که دوست می داشتم و بیاد ژیلا دوست دانشکده که این کتاب را به من هدیه داد؛ سال هاست از او بی خبرم، مث همه بی خبری های دیگرم

...

شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند
هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد
هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم
انسان ، خاک را تقدیس می کند
انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد
هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن باز داشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟

در انتهای شب، گرگ ها سفر می کنند
...
بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، نادر ابراهیمی

28/09/2007

مانی هم داماد شد

پامو که از در کالج بیرون گذاشتم موبایلم شروع کرد به زنگ زدن، شماره نیفتاده بود، حدس زدم از ایران باشه
ا لو رو که گفتم، برق از سرم پرید، شناختمش، مانی بود.همکلاسی دوران دبیرستانم،ارمنی بود، آخر صفا و محبت
سه سالی بود که صداشو نشنیده بودم، آخرین باری که باهاش حرف زده بودم حال و اوضاع درستی نداشت، عزادار تنها خواهرش بود، تنهایی بد جوری هوایی اش کرده بود
حالا بعد این همه وقت دوباره مولکول های صدای مانی تو هوای مغزم پخش شده بود
گفتم: بابا، مانی، مرد بزرگ، کجایی؟ شنیدم داری عروسی می کنی، درسته؟
خندید و گفت:آره وفا جان، کی گفته تو دوری؟ خبرها که زود می رسه
نگفتم مادرم بهم گفته، گفتم: کیه عروسی گوش شیطون کر؟
گفت: همین امشب. الان هم دارم میرم دنبال عروس خانوم، جات خالی، فقط خواستم بهت بگم ما بی معرفت نیستیم، همیشه تو یادم هستی
خشکم زده بود، اگه بارون نمی بارید حسابی خشک می شدم، بارون ریز پائیزی به دادم رسید، عینکم خیس شده بود، داشتم عینکمو پاک می کردم انگار می خواستم به جای این که به صدای مانی گوش بدم اونو با چشمام ببینیم
نمی دونستم چی بگم، یه دنیا حرف تو سینه ام بود و لال شده بودم، فقط بهش تبریک گفتم و به هم قول یه مکالمه بلند تلفنی رو دادیم و ازهم خداحافظی کردیم
نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت؟
خوشحال بودم چون دیگه مانی تنها نبود، ناراحت بودم از این که یکی دیگه ازبر و بچه های قدیمی داماد شد و من ایران نبودم
دور بودم اما تو یادش بودم، حالا با این حس داشتم پرواز می کردم تو یاد مانی، کنار مانی
***
مانی جان دستت زیر سر ما! آه، این عینک لعنتی دوباره خیس شد، یادم رفت یه دستمال بذارم تو جیبم
می گم من راست راستی خوشحال بودم؟
بسوزه پدر تنهایی
***

22/09/2007

من یک دیوانه ام


نمی دونم وقتی دلت واسه شنیدن دعای ربنا با صدای شجریان تنگ می شه باید به کدوم گوشه از آسمون نیگاه کنی تا بتونی بشنوی؟ سال هاست که وقت افطار صدای اذان نداری و غروبها بنفش آسمون پائیزی حزن غریبانه صدای موذن رو کم داره، دلت پر می کشه و می خواد بره اما زندونی یه قفس کوچیک طلایی و پر از زرق و برقه؛ سحرها دعا نداری، پیچ رادیو رو می چرخونی، شاید گوش شیطون کر، جایی، کسی... اما نه! چشماتو می دوزی روی برگه کاغذ چاپ شده ای که از مسجد پاکستانی های مقیم این جا رسیده، پنج و بیست و هفت دقیقه بود یا پنج و بیست و هشت؟ یادم افتاد اذانی رو که تو اینترنت دیده بودم بیست دقیقه ای فرق داشت، خورشید سنی ها زودتر بالا میاد یا شیعه ها؟ معلوم نیست، ازاین رقم ها سر در نمیاری، ماهشون که از دو آسمون پائین می ره ، خورشید شون هم که در دو آسمون غروب می کنه
دلم می گیره
اینجا گم شدم
سر جای خودم نیستم
همسایه روبرویی ما اگر ما رو وقت سحر ببینه با خودش می گه این خارجی ها دیوانه اند، چه شکمو! وسط شب پا می شن غذا
می خورن و دوباره چراغاشونو خاموش می کنن و می خوابن
این جا، بین زمین و آسمونی معلقی، انگاری یکی از اون بالا، دوتا دستاتو گرفته و تابت می ده
من یک دیوانه ام

10/09/2007

کنار آفتاب خیالم دوباره دلتنگ تو شدم مامان


یادم نیست مامان بزرگم چه روزی از دنیا رفت، شهریور ماه بود. من هرگز روز تولد مامان بزرگم را نپرسیدم، من در خاطرم نمانده حتی آغوش او را، کودکم من هنوز، اینجا کنار پنجره چهل سالگی
مامان کجایی؟
کوکب ها غنچه داده اند، قول می دهم دیگر با گل نازهای آباجی برای خودم ناخن مصنوعی درست نکنم، مگر ناخن هایم را نچیده بودی آن روز که به صورت زهرا چنگ زدم؟ لیلیان ها دوباره گل می دهند مامان، قول می دهم دیگر به آن ها دست نزنم، دست های من کثیف شده اند، پرز گل باقالی روی آن ها نشسته، می گفتی مبادا یک شب آب جوش ببری و بریزی تو حیاط ، من از همان شب ترسیدم، کاش هرگز این جمله را نمی گفتی و کاش همه آن بوته های باقالی کنار درخت سیب ترش را از بیخ و بن می کندی تا من دیگر شب ها نترسم، چشمم را همان شب زنبور گزید و بعد از آن غروب، دیگر لیلیان ها باز نشدند، همان شب که مامان بزرگ از خواب پرید و فریاد زد من جایی رو نمی بینم شوکت ، کور شوم اگر دیگر از درخت های فندقش بالا بروم
تخم مرغ ها را شمردم، کنار میز توالت شکسته تو، در انباری مامان بزرگ تخم گذاشته بود فلفل نمکی، چرا هیچ وقت پشت میز توالتت ننشستی مامان؟ گذاشته بودی آن جا به همراه کیف آرایش صورتی رنگی که می گفتی بابا از مکه برایت آورده بود و من چقدر برس سفید توپی پرنسسی آن را دوست داشتم، می ایستادم روبروی آینه شکسته میز توالتت و خودم را آرایش می کردم، تخم مرغ ها بیست و شش تا بودند، بین جوجه ها، سیاه ها عشق من بودند، هنوز صدات تو گوشمه وقتی از روی ایوان با خشم مادرانه ات صدام می زدی فروغ
چرا آن قدر بی قرار بودم؟
روی پیشانی من مگر چه نوشته بود وقتی ملوک و تو ومن، آن روز کنار در خانه فالگیر معروف شهر دخیل بسته بودیم؟ تا شب گریه کردی و من مثل ابر بهار اشک می ریختم چون رسم نقشه ایرانم، تکلیف درس جغرافی ام، هنوز باقی مانده بود و ساعت نزدیک یازده شب بود. بابا آن شب ساعت دو به خانه آمد، نزدیک عید بود و سرشان شلوغ ، نپرسید چرا تا آن وقت شب بیدارم
بابا همیشه بود اما نبود، اشک های مرا تنها دست های سیاه و چرک خودم پاک می کردند، همیشه خواب می دیدم کنار حوصله بابا چادر زدم و خوشمزه ترین کباب دنیا را پختم اما او هرگز گذرش به آن طرف ها نمی افتاد، خوشبخت ترین تان من بودم چون اوهیچ وقت مرا نمی دید
...

06/09/2007

از مدرسه تا مدرسه


علف های هرز حیاط پشت خانه مان را می کندم که زنگ مدرسه روبرو مرا از هوای گل ها بیرون آورد و یادم افتاد سپتامبر است
مدرسه روبروی خانه ما از دیروز باز شده است. بچه های کوچک را که می بینم یاد کودکی های خودم می افتم
نخستین روز مدرسه و کلاس اول، تابستان تمام شده بود و من دیگر از خروسخوان صبح تا پاسی از شب در حیاط و باغ نمی پلکیدم و مرغ و جوجه ها از دستم یک نفس راحت می کشیدند
احساس می کردم مادرم بهترین یونیفورم دنیا را برایم دوخته است، هزار بار یقهً سفید گل دوزی شده اش را بر می داشتم، نوازش می کردم و دوباره مرتب می گذاشتم سر جایش تا اتویش از بین نرود، کفش هایم هم را، روز قبل از کفش ملی خریده بودیم. چرا رنگ آنها یادم نیست؟ مشگی یا قرمز، شاید هم قهوه ای؟، فقط می دانم براق بودند و آن ها را گذاشته بودم گوشه اتاقم، درست در زاویه ای که وقتی صبح بیدار شوم ببینمشان. از غروب هم مرتب شعر تبلیغی کفش ملی را خوانده بودم صدایم گرفته بود و حوصله همه را سر برده بودم
ما می ریم به مدرسه
با کفش الفنتن شوهه
روز اول با خواهرم رفتم مدرسه و فقط همان روز، من می رفتم کلاس اول و او می رفت کلاس چهارم، یادم است احساس غربت نکردم وقتی از مادرم دور شدم، چهره ای را که لبخند داشت و روی ایوان ایستاده بود و با نگاهش بدرقه مان می کرد، مثل نگاه خانم خاتمی، معم کلاس اولم با آن کت و دامن شیری رنگ و پوست سبزه آفتاب خورده و لحن ملایم و دلنشین صدایش، هنوز دوستش دارم، او را، هم کلاسی های شیرین و پاکم را، مدرسهً سعدی را، شیر آب کنار در بزرگ آهنی سفید ش، دیوار سنگی اش، آسفالت حیاطش، نیمکت کلاسش، هنوز همه آن تصاویر در ذهنم تازه اند ومی درخشند

31/08/2007







صادقانه به هم مهر می ورزند، این رمز طبیعت است، به آن آگاه باشیم










احساس شعف می کنم
مغز من داره قربانگاه خاطرات و آدم های موذی می شه

آدم هایی که بی ریشه هستند، با تو حرف می زنند اما به قول شاعر طناب دار تو را می آویزند

29/08/2007


سال هاست

مسحور نگاه مخملینش هستم

ذاتش متبلور
و
مهرش بی ریاست






24/08/2007

کرد پیر ما را دعا کنید



سقف اتاقش چکه می کرد، وارد خونه که شدم رطوبت داخل ساختمان نفسمو برید
گفتم: پنجره ها رو باز کن هوای خونه عوض شه؛
رومو برگردوندم دیدم پیرمرد کرد پتوی رنگ و رو رفته ای دور خودش پیچیده و پشت سرم ایستاده
گفت: می خوام پنجره ها رو باز کنم اما تا هوای بیرون بهم می خوره لرزم می گیره
دوسال قبل اومده بود انگلیس و از همون ماه اول مریض شده بود
سرطان روده گرفته بود و در حال درمان بود
گفت: نیگاه کن، از اون جا چیکه میاد. من این جا نماز می خونم. تو رو خدا یه فکری بکن
گفتم: باید این جا رو تخلیه کنی، بگرد یه جایی برای خودت پیدا کن، صاحب خونه می خواد این جا رو تعمیر کنه
با ناتوانی گفت:پسر جان، من همه کس و کارمو از دست دادم، پدر، برادر، خواهر، پسرمو جلو چشمای زنم اعدام کردن، میگن چشمای زنم آب سیاه آورده
من نمی تونم جای دیگه برم
نه پولشو دارم نه جونشو
اینو گفت و چهار زانو نشست رو زمین و اشک تو چشاش جمع شد
من هموطن تو ام . خدا رو خوش میاد منو سرگردون کنی؟
گفتم: پدر، من کاره ای نیستم ، مامورم ومعذورم
ناگهان زد زیر گریه، تو رو خدا یه فکری به حال من بکن دعات می کنم
این دفعه برگشتم و عمیق نیگاش کردم، از دیدن تکان شدید شانه های نحیفش حالم بد شد، بغض گلومو چنگ زد، تارهای نازک موی سفید سرش حکایت از یک رنج ناتموم داشت، پوست سرش زرد شده بود، سرشو بلند کرد و وقتی چشمم به چشماش افتاد دلم هری ریخت پائین
برق چشماش از پشت سیل اشک جاری روی گونه های استخوونی اش بیم ناکم کرد
گفتم: باشه می گم لوله کش شرکت بیاد ببینم چیکار می کنه
خدا از پسری کمت نکنه
در را که پشت سرم بستم. هوای آزاد بیرون نشست تو ریه هام
***

حدسم درست بود، خونه خیلی قدیمی بود و سقف باید تعمیر اساسی می شد، اولش به پیرمرد نگفتم، گشتم و همون اطراف براش اتاقی پیدا کردم، روزی که رفتم در خونه اش تا بهش بگم کم کم وسایلش رو جمع کنه هر چی زنگ زدم درو باز نکرد، تا این که چند روز بعد فهمیدم حالش وخیم شده و بستری اش کردند
***

حالا دیگه خونه داره تعمیر می شه، وسایل پیرمرد رو گذاشتیم گوشه حیاط و یه نایلون بزرگ هم کشیدیم روی اونا تا خیس نشن و غبار نگیرن، نمی دونم پیرمرد کی از بیمارستان برمی گرده؟ تا دیر نشده بایستی یه روز برم و ببینمش
هنوز صداش تو گوشمه ، خدا از پسری کمت نکنه جوون
و
من اما
انگشت کوچیکه پسرش هم نبودم

***