***
می روم زادگاهم، می خواهم نوشداروی پس از مرگ سهراب باشم." آوا"، دختر خاله زیبا و خوش خندهً من، بیا کنار آب یخ زده حوض کودکی هایمان دوباره سر به سر ماهی طلایی ها بگذاریم، من و تو هیچ وقت از تشر های آقا( پدر بزرگمان) نترسیدیم، او اوقاتش تلخ می شد و من و تو می دویدیم و غش غش می خندیدیم؛ افسوس ندیدن تو و عبور نا به هنگام من؛ خستگی های شیفت شبانه تو در بیمارستانی که همه چیزش سپید است جز اندوه مرگ بیمارانت و راز بین من وتو در آن شب خنک پائیزی شمال، ما هرگز از آن راز با هم سخن نگفتیم؛
می روم زادگاهم، می خواهم نوشداروی پس از مرگ سهراب باشم." آوا"، دختر خاله زیبا و خوش خندهً من، بیا کنار آب یخ زده حوض کودکی هایمان دوباره سر به سر ماهی طلایی ها بگذاریم، من و تو هیچ وقت از تشر های آقا( پدر بزرگمان) نترسیدیم، او اوقاتش تلخ می شد و من و تو می دویدیم و غش غش می خندیدیم؛ افسوس ندیدن تو و عبور نا به هنگام من؛ خستگی های شیفت شبانه تو در بیمارستانی که همه چیزش سپید است جز اندوه مرگ بیمارانت و راز بین من وتو در آن شب خنک پائیزی شمال، ما هرگز از آن راز با هم سخن نگفتیم؛
***
کوچه ای ست در دور دست خیال، غرق مه شبانگاهی رودخانه ای پر آشوب که نامش صیدر محله ست، اگر قورباغه ها بگذارند صدای مناجات سلیمان را از داخل امامزاده می شنوم، یادم باشد علف کوهی مرحم چشمان زخم دیده اش را خوب بجوشانم، خیال من نشسته روی پل آهنی قدیمی ده سالگی ام، همان موقع که تو " بیتا"، به کودکستان می رفتی و من چقدر موهای سیاه و چشمان درشت تو را دوست داشتم، آن روزی که تو دویدی به طرف خانه ما و من تو را در بین راه مدرسه دیدم که هق هق گریه می کردی و تا مرا دیدی خودت را انداختی در آغوش من و گفتی فروغ مامان گفت شما دارین میرین تهران؟ درسته؟
دوسال بعد وقتی برای همیشه به تهران کوچ کردیم، چه احمق بودم وقتی از سر دلتنگی برایت یک جفت سنجاق سر کفشدوزک نشان خریدم و باقی پول را که همه اش سکه بود را به همراه سنجاق ها گذاشتم داخل پاکت نامه و آن را از تهران به شمال پست کردم. تو هیچ وقت نتوانستی گیسوان سیاه موج دارت را با آن سنجاق ها تزئین کنی، پاکت حاوی سنجاق ها و سکه ها هرگز به تو نرسید. حالا تو در پوشش مانتوی سپید خود هر شب و روز چگونه می توانی مرحم خروار خروار زخم بیمارانت باشی وقتی چشمانت آینه را فراموش کرده است بیتای من؟ همان طور که نیلوفرت مرا؛
***
من همان رودخانه ام که هیچ گاه آرام نگرفتم" بیتا" و تو هیچ گاه از من نپرسیدی درتمام این سال ها چه بر من رفت، سالهای تنهایی و سرگشتگی من درتهران، دویدن های مفرط من از این بیمارستان به آن بیمارستان، دیوانگی های من وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه ترک وطن کنم، بیشتر از خودت به مادرت نزدیک بودم، خالهً زیباتر از برگ گلم، من هنوز جاری ام" آوا"، چه مرا بخوانی، چه نخوانی، چه ببینی یا نبینی، هنوز استوارم، من دوباره باز آمدم، با خیالم، من خاکستری ام، من هنوز سپیدم؛
من همان رودخانه ام که هیچ گاه آرام نگرفتم" بیتا" و تو هیچ گاه از من نپرسیدی درتمام این سال ها چه بر من رفت، سالهای تنهایی و سرگشتگی من درتهران، دویدن های مفرط من از این بیمارستان به آن بیمارستان، دیوانگی های من وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه ترک وطن کنم، بیشتر از خودت به مادرت نزدیک بودم، خالهً زیباتر از برگ گلم، من هنوز جاری ام" آوا"، چه مرا بخوانی، چه نخوانی، چه ببینی یا نبینی، هنوز استوارم، من دوباره باز آمدم، با خیالم، من خاکستری ام، من هنوز سپیدم؛
***
فروغ همسایه ی خوب و مهربان من چقدر از این نوشته ی قشنگت لذت بردم .دختر ! خوب می نویسی ها .تازه حالا فهمیدم شمالی هم هستی خدای من چه قدر خوب ! صیدر محله را دوست دارم و هنوز هم نم شمال و صدای چکیدن آب باران از ناودانی خانه پدری در گوشم هست .خدا ترا نگه بدارد .روز خوبی داشته باش و بدان رویا ها چه تلخ و چه شیرین در ما همیشه جاری خواهد بود اما زندگی توام با رنگ همیشه دل پذیر است .امشب برای بیتا و تو دعا خواهم کرد.
ReplyDeleteفروغ عزيز ممنونم كه هر بار كه خانه ام را با قدومت گلباران مي كني آن چه را نوشتم كامل مي خواني و با دقت و حوصله ي تمام نظر ارزشمندت را برايم به جاي مي گذاري
ReplyDeleteواقعا سپاسگذارم...
http://media.odeo.com/files/5/5/3/2169553.mp3
ReplyDeleteاشتباه می کنی فروغ تو آدم هستی چون می توانی حس ات را بنویسی .همیشه به خودت احترام بزار چون شایسته اش هستی . در پائیز می توان خود ، خود بود .می توان تا صبح نوشت و کاری به دنیا و اتفاقات دور و بر نداشت .دیر خوابیدن و زود بیدار شدن مهم نیست دختر ! مهم دنبال کلمه ، بودن است و تو دونده ی خوبی هستی .نفس ات را حبس کن و به زندگی ات بچسب و لذتش را با دیگران قسمت کن .از خواب که بیدار می شوی ملافه ات را به آرامی به کناری بزن آفتاب نیمه جان انگلستان را نگاه کن .صبحانه ات را بخور و شروع کن به خواندن و دیدن و نوشتن کن .ما نسل سوخته هستیم چون همیشه با مرگ و آتش در جنگ بوده ایم .رنگ ها را در یاب پرنده مردنی ست !
ReplyDeleteسلام فروغ عزیز
ReplyDeleteچی نوشتی فروغ جان من که دلم گرفت
دیشب هر کاری کردم کامنتت باز نشد
معذرت می خوام اگه نتونستم سر بزنم
از اینکه اول شما سر زدی شرمنده شدم
نوشته هاتون خيلي روح آدم رو تلطيف مي ده و همچنين صداقتتون....
ReplyDeleteدرسته كه تشابهي بين زندگي ما نبوده اما انگار تمام اونچيزهايي كه تجربه كرديد رو من هم تجربه كرده باشم....
از اين احساس هاي ناب بيش از هر تعقلي لذت مي برم...
حالا جدا الان چه رنگي هستيد؟
من آبي نفتي ام دعا كنيد هرچه زودتر آبي آبي بشم....
ژاپنی ها وقتی شعر یا نوشته ای ادبی و زیبا و عمیق را می شنوند و یا می خوانند فقط سکوت می کنند. اگر بپرسی چرا می گویند به احترام زیبایی اش ! من آدم شلوغی هستم ولی در مقابل نوشته های زیبای ادبی - چه شعر چه داستان و چه دکلمه - فقط سکوت می کنم. چون در کامنتهای بلاگر نمی شود شاخه گل گذاشت گاهی مجبورم که سکوت را بشکنم و این گونه جمله ای را بنویسم
ReplyDeleteزنده باشی
سلام خسته نباشید
ReplyDeleteو همیشه جاری بمونی
دوست عزيزم از دلگرميهات ممنونم.منم هنوز هستم و مثل تو جاري.فقط كمي خسته ام.من تو وبلاگم خيلي راحت نيستم چون تقريبا همه دوستان و آشنايان ميخوننش.با نظرت موافقم.بهتره يه مدتي از ديگران بنويسم.شايد اينطوري هم آروم بشم هم شجاعت پيدا كنم كه از خودم بنويسم.ممنونم از مهربونيات.دوست خوبم با اينكه نديدمت ولي احساس نزديكي زيادي بهت ميكنم.اميدوارم تنهام نذاري.مهربونم به خدا ميسپرمت و منتظر نظراي گرم و صميميت هستم.ايميلم رو هم ميذارم واست كه اگر دلت خواست و فرصت كردي برام بنويسي.brida_7th@yahoo.com
ReplyDeleteبسيار زيبا و روحنواز بود ... مثل شبهاي آلوارس در سبلان.
ReplyDeleteموفق باشيد.
فروغ عزيز
ReplyDeleteبراين خيال پر هياهو، مرا رقصي بايد.
تا با سايه هاي بجاي مانده همگام شوم
خوشحال شدم
از آمدنت