یادم نیست مامان بزرگم چه روزی از دنیا رفت، شهریور ماه بود. من هرگز روز تولد مامان بزرگم را نپرسیدم، من در خاطرم نمانده حتی آغوش او را، کودکم من هنوز، اینجا کنار پنجره چهل سالگی
مامان کجایی؟
کوکب ها غنچه داده اند، قول می دهم دیگر با گل نازهای آباجی برای خودم ناخن مصنوعی درست نکنم، مگر ناخن هایم را نچیده بودی آن روز که به صورت زهرا چنگ زدم؟ لیلیان ها دوباره گل می دهند مامان، قول می دهم دیگر به آن ها دست نزنم، دست های من کثیف شده اند، پرز گل باقالی روی آن ها نشسته، می گفتی مبادا یک شب آب جوش ببری و بریزی تو حیاط ، من از همان شب ترسیدم، کاش هرگز این جمله را نمی گفتی و کاش همه آن بوته های باقالی کنار درخت سیب ترش را از بیخ و بن می کندی تا من دیگر شب ها نترسم، چشمم را همان شب زنبور گزید و بعد از آن غروب، دیگر لیلیان ها باز نشدند، همان شب که مامان بزرگ از خواب پرید و فریاد زد من جایی رو نمی بینم شوکت ، کور شوم اگر دیگر از درخت های فندقش بالا بروم
تخم مرغ ها را شمردم، کنار میز توالت شکسته تو، در انباری مامان بزرگ تخم گذاشته بود فلفل نمکی، چرا هیچ وقت پشت میز توالتت ننشستی مامان؟ گذاشته بودی آن جا به همراه کیف آرایش صورتی رنگی که می گفتی بابا از مکه برایت آورده بود و من چقدر برس سفید توپی پرنسسی آن را دوست داشتم، می ایستادم روبروی آینه شکسته میز توالتت و خودم را آرایش می کردم، تخم مرغ ها بیست و شش تا بودند، بین جوجه ها، سیاه ها عشق من بودند، هنوز صدات تو گوشمه وقتی از روی ایوان با خشم مادرانه ات صدام می زدی فروغ
چرا آن قدر بی قرار بودم؟
روی پیشانی من مگر چه نوشته بود وقتی ملوک و تو ومن، آن روز کنار در خانه فالگیر معروف شهر دخیل بسته بودیم؟ تا شب گریه کردی و من مثل ابر بهار اشک می ریختم چون رسم نقشه ایرانم، تکلیف درس جغرافی ام، هنوز باقی مانده بود و ساعت نزدیک یازده شب بود. بابا آن شب ساعت دو به خانه آمد، نزدیک عید بود و سرشان شلوغ ، نپرسید چرا تا آن وقت شب بیدارم
بابا همیشه بود اما نبود، اشک های مرا تنها دست های سیاه و چرک خودم پاک می کردند، همیشه خواب می دیدم کنار حوصله بابا چادر زدم و خوشمزه ترین کباب دنیا را پختم اما او هرگز گذرش به آن طرف ها نمی افتاد، خوشبخت ترین تان من بودم چون اوهیچ وقت مرا نمی دید
...
بابا همیشه بود اما نبود، اشک های مرا تنها دست های سیاه و چرک خودم پاک می کردند، همیشه خواب می دیدم کنار حوصله بابا چادر زدم و خوشمزه ترین کباب دنیا را پختم اما او هرگز گذرش به آن طرف ها نمی افتاد، خوشبخت ترین تان من بودم چون اوهیچ وقت مرا نمی دید
...
froghe aziz neveshtehat besyar zibast....az webloge baran kheili vaghte toro peyda kardam ....emroz bad az modtha Ke mikhastam , vali nemitonestam ...begakhare tonestam.....goftam salami ham behet arz konam
ReplyDeletemanzoram gozashtane ginket bud :-)
ReplyDeleteke begakhare gozashtam
فروغ عزيز زيبا بود نمي دانم چه بايد بگويم چرا كه با دل نوشتي و بر دل آمد...
ReplyDeleteنازنین فروغ خودم
ReplyDeleteعجیب دنیایی دارد این خاطرات می ایند و می مانند توی پستوی ذهن و عجیب تر اینهمه تازه ...
انگاری همین دیروز اتفاق افتاده روح مادر و مادر بزرگت شاد
ببخش دیر می شود گاهی
گرفتارم فروغ و هر وقت دلتنگم رد مهربانیت می کشاندم اینجا
تا کناره های شانه های بی تکلف مهربانت بودنت را هرگز از من دریغ مکن.....
دخترکم را ببوس...
مادربزرگ.... مادربزرگ.... مادربزرگ... من با این اسم ویران می شوم.... انگار تاریخ پشت سر دارد.... یادش بخیر.
ReplyDeleteفروغ جان روح مادربزرگت شاد .
ReplyDeleteشهربانو
فروغ عزیز ...متنهای تو خیلی زیبا و متفاوتند .....لینک وبلاگت رو بیشتر برای دل خودم گذاشتم که هر موقع دوست داشتم بتونم زود پیدات کنم و بخونمت ..... راستی من در دانمارکم عزیزم...
ReplyDeleteروح مادر بزرگ تو وما همه ما بقیه ها هم شاد
راستی چقدر غلط و غلوط نوشتم این کامنتهای بالایی رو ....ببخشید
:-)
كودكي تو كنار پنجره چهل سالگي، به خاطرههاي سالخوردهگي كودكي من ميماند. به روزهاي رنگي و شادي كه توي عكس، سياه و سفيد ثبت شدهاند. عشقهاي پروانهاي كه يادت هست؟
ReplyDeleteبرق كفشهاي نو، آهار پيراهن، همه و همه آدم را سر شوق ميآورد. و خانممعلم با آن لبخند جادوياش، با آن نگاه نافذ و گيرا كه گويي پيامبري مبعوث از جانب خدا بود با آن دامن بلند كه تا روي كفشهاش ميرسيد براي هميشه توي ذهن من ثبت شد. هرچند كه نامش را به ياد نميآورم و نميدانم حالا كجاست. شايد بازنشسته شده. شايد هم همان سالهاي اول انقلاب پاكسازياش كرده باشند. شايد هم
ديروز نگار آمده بود تا لوازمي را كه براي مدرسه خريده بود نشانم دهد. همه را گذاشته بود توي كيف و ميخواست حدس بزنم كه چي خريده. همه را حدس زدم، حتا لوازمي را كه آن سالها حسرت نداشتنش را ميخوردم. و او تعجب ميكرد از پاسخ صحيح من. با خودم گفتم حدس زدن دفتر مشق، دفتر املاء فارسي، دفتر رياضي، دفتر نقاشي، يك جعبه مداد رنگي، مدادسياه، مداد قرمز، پاككن،قمقمهي آب،قلمدان(جامدادي) و خطكش كه نبوغ نميخواهد
فروغ خوبم، من كودكي خوبي داشتهام، ميتوانم بگويم كه در كودكي سرخوشتر از جوانيام بودهام. هيچوقت يادم نميرود خواهرهام را كه جلو آينه مينشستند. موهاي پريشانشان را شانه ميكشيدند. لاك قرمز به ناخن ميزدند و توتهاي قرمز را طوري مزه مزه ميكردند كه لبشان رنگ بگيرد
زندگي آن روزها شبيه تابلوي نقاشي تازهاي بود كه به هرجاش ميآويختي دستت رنگ ميگرفت. و دست به هر چه كه ميزدي طلا ميشد. چشمهاي كودكي پر معجزه بود و دستهاي كودكي معجزهگر. يادم است يكبار براي دوستم كه چشمهاش ضعيف بود با سيم مفتولي عينك ساختم و او از آن به بعد دور دستها را خوب ميديد
فروغ، كودكي تو كنار پنجره چهل سالگي تداعي تمامي آن روزهايي است كه غم و شادياش سرخوشي ميآورد. يك لذتي كه اين روزها فقط با قصه تجلي پيدا ميكند. قصه، قصهاي كه تو مينويسي... شايد هم من
This comment has been removed by a blog administrator.
ReplyDeleteچقدر غمگین...
ReplyDeleteفروغ جان با خواندن این نوشته ات کلی حال کردم و رفتم در دنیای دیگری.
ReplyDeleteمن هم بروزم رسیدی سر بزن