بیاد ده آذر ماه سال هفتاد و پنج
صورتک
پائیز
برگ ریزان روح من بود
تو را در خواب دیدم
خواب تو رنگ شب داشت
و
موهای نارنجی من خاکستری بودند
گل بوته های پیراهن سبزم، ارغوانه های
مدفون واژه هایی بود که تو هر گز نشنیدی
دست های تو چه کوچک و نرم بودند
وقتی نسیم صبحگاهی گرمی آن ها را از خواب من ربود
******
بیست سال چه دیر گذشت
وقتی یازده سالش را تو نبودی
بیست سال یک عمر است
مرا چهل ساله کرد و تو را بیست ساله
مرد کوچک اندام قصه های من
پائیز
برگ ریزان روح من بود
تو را در خواب دیدم
خواب تو رنگ شب داشت
و
موهای نارنجی من خاکستری بودند
گل بوته های پیراهن سبزم، ارغوانه های
مدفون واژه هایی بود که تو هر گز نشنیدی
دست های تو چه کوچک و نرم بودند
وقتی نسیم صبحگاهی گرمی آن ها را از خواب من ربود
******
بیست سال چه دیر گذشت
وقتی یازده سالش را تو نبودی
بیست سال یک عمر است
مرا چهل ساله کرد و تو را بیست ساله
مرد کوچک اندام قصه های من
فروغ جان بنویس چه اتفاقی برای مرد کوچک قصه هایت افتاد ؟
ReplyDeleteشهربانو
فروغ مهربان تو که این قدر قشنگ می نویسی چرا بیشتر از قصه هایت برایمان حرف نمی زنی .شاد باشی رفیق
ReplyDeleteشهربانو جان
ReplyDeleteمرد کوچک قصه های من در جایی ، مانند میلیونها میلیون زن و مرد زیر آسمان این کره زندگی می کند، اما چتر بالای سرش زیاد آبی و شفاف نیست عزیز، او نمی تواند مثل من و تو ودیگران ببیند و بشنود، زمین زیر پایش سست است، او نیاز دارد که همیشه کسی عصایی بدستش دهد
هادی جان
همه چیز را نمی شود گفت؟ تو همه چیز را می گویی؟ من هم مانند تو
مرسی عزیز
فروغ! چرا ما جا مانده ایم.... چرا همیشه حسرت داریم.....
ReplyDeleteبیست سال چه دیر گذشت
ReplyDeleteوقتی یازده سالش را تو نبودی
بیست سال یک عمر است
مرا چهل ساله کرد و تو را بیست ساله
مرد کوچک اندام قصه های من
چقدر زنده ... چقدر نزديك به حسي كه اينك دارم ... يازده سال تنهايي! عذابي بزرگ است ... خدا هيچ انساني را تنها رها نكند.
سرافراز باشيد فروغ گرامي.
http://hamnahad.blogfa.com
سلام فروغ خانومی
ReplyDeleteمرسی از اینکه به وبلاگ من سر زدید.نوشته های شما طعم تلخ و شیرین زندگی میدهند.برای من یادآور روزهای شیرینی بود که حالا با تلخی ازشون یاد میکنم.ولی خوب چاره چیست تا شقایق هست زندگی باید کرد
لبخند بر لبانتون و ایام به کامتون باشه
دیدم
ReplyDelete....
وحید جان
ReplyDeleteحرف دلم را گفتی. همیشه از این که حسرت به دل باشم گریزان بودم. همش می گفتم منو و حسرت؟ اما وقتی فکر می کنم می بینم تو درست گفتی. ما جا موندیم
فرداد عزیز
خوشحالم که تونستید با نوشته ام ارتباط برقرار کنید
آرزو می کنم شما هم همواره سبز و سرافراز باشید
سپنتا جان
ممنونم که پاسخم را دادی
و باز خوشحال از آشنایی با تو
مهدی جان
منظورت را از "دیدم" بخوبی در نیافتم، شاید منظورت تفاوت بین دیدن و نگاه کردن بود
مرسی عزیز