بعد از سال ها دوری از ایران و زندگی در خارج کشور رفته بود تا در مراسم به خاکسپاری پدرش شرکت کند؛ ناباورانه بازجویی و بازداشت و سپس زندانی شده و بعد از گذشت چند ماه با قرار وثیقه ای چند میلیون تومانی به طور موقت آزاد شده بود! باید یکسال دیگر می گذشت تا نوبت دادگاه او برسد! دادگاهی که نمی دانست آیا به حکم آن تبرئه خواهد شد یا نه. در سرزمین مادری بیگانه ای بیش نبود، در شهری که بدنیا آمده بود غریبه ای بود پر از گرد و خاک سال ها غربت نشینی. در وطن، تمام آن روزهای دور تنهائی درغربت دوباره به سراغش آمده بود، درست حال کسی را داشت که گم شده باشد، کودکی را می ماند که در شلوغی و ازدحام جمعیت از مادر خود جدا مانده؛ یک سال و چند ماه دیگر گذشت و سرانجام حکم آزادی او صادر شد و اجازه خروج از کشور را داشت؛
وقتی به ایران می رفت پسرش هفده ساله بود اما حالا می رفت دانشگاه. داخل هواپیما نشسته بود و هر چه که به لندن نزدیک می شد حس آزادی در خاک بیگانه نرم و رخوت انگیزتر به جانش می نشست. این حس، عجیب اما واقعی بود. مسمومیتی کور و خفه در اعماق روحش نفوذ کرده بود، دردناک بود. اکنون دوباره به سرزمینی بازمی گشت که موهای خود را در آنجا سپید کرده بود، سالهای جوانی خود را، گاهی به ناامیدی و زمانی به امیدی اگر چه واهی، دلخوش، گاه از روی اجبار به کاری مشغول شدن وگاه از روی هوسی ناپایدار، گریزان. بر فراز فرودگاه هیترو احساس کرد به سرزمینی وارد شده که به آنجا تعلق ندارد اما تعلق خاطر دارد؛
هفتم آوریل 2004
وقتی به ایران می رفت پسرش هفده ساله بود اما حالا می رفت دانشگاه. داخل هواپیما نشسته بود و هر چه که به لندن نزدیک می شد حس آزادی در خاک بیگانه نرم و رخوت انگیزتر به جانش می نشست. این حس، عجیب اما واقعی بود. مسمومیتی کور و خفه در اعماق روحش نفوذ کرده بود، دردناک بود. اکنون دوباره به سرزمینی بازمی گشت که موهای خود را در آنجا سپید کرده بود، سالهای جوانی خود را، گاهی به ناامیدی و زمانی به امیدی اگر چه واهی، دلخوش، گاه از روی اجبار به کاری مشغول شدن وگاه از روی هوسی ناپایدار، گریزان. بر فراز فرودگاه هیترو احساس کرد به سرزمینی وارد شده که به آنجا تعلق ندارد اما تعلق خاطر دارد؛
هفتم آوریل 2004
نمی دونم این متن خاطرات خودتون هستش یا کس دیگه ای ...
ReplyDeleteنمی دونم سرز مین مادری آدم که بهش تعلق بیشتری داره یا جایی که تو چشمات نگاه می کنند و بهت میگن مهاجر
نمی دونم ...
فروغ عزيز سلام
ReplyDeleteمدتي هستكه وبلاگت نيومدم
.طراحي غرفه مطبوعات/مريضي خودم و بچه پشت سر هم ودرگذشت مادر بزرگم...
بعد از اين مدت اومدم
سلام
سلام شکوه :D
ReplyDeleteمتن جالب ولی ضدحالو بود!
خوش حال می شم سر بزنی
همه چیز بر میگرده به ازادی .این که انسان دارای این آزادی باشه که در کشور خودش خواسته هاش رو انجام بده . و وقتی نباشه چاره ای جز مهاجرت و تعلق خاطر به کشور دیگری نیست ... بابت عکس باز هم ممنون
ReplyDeleteراستی اسم قطره را برایم بنویس شاید تونستم کاری کنم .
همه جور رنجی رو طعمش رو چشیدم جز غربت و دوری از وطن رو اما وقتی می نویسی احساس می کنم چقدر این درد برام آشناست
ReplyDeleteسلام نازنین فروغ
خوبی خانوم؟
دلم میخواد گاهی اینجا فروغ را شاد هم ببینم
باشه؟
خدا یار و یاورت
با مهر
مینو
سلام
ReplyDeleteندیده بودم کسی از این زاویه بنویسه...
و می شه گفت خیلی هم برام عجیب و مبهم بود...
چقدر دلم می خواست شما رو می دیدم اگر اون زمانی که ایران اومده بودید می شناختمتون...
مهدی عزیز
ReplyDeleteاین پست خاطره نیست،نه خاطره من و نه خاطره هیچ کس
این اصلا خاطره نیست! تفاوت بسیاری بین سرزمین مادری و جایی که به آن تعلق داری وجود داره، اما شرایط گاهی باعث می شود که آدمی بتواند به دور از سرزمین مادری نیز احساس آرامش کند. فراموش نکن وجود من نیست که به روی این کلمات راه می رود، من تنها آن ها را احساس می کنم
و قویا برایم ارزشمندند
فروغ عزیز این سومین بار است که برای این پست کامنت میگذرام. نمیدانم چرا پست نمیشود . ببخشید دیگر . مهم آزادی است. آنگونه که خدا توراآزاد آفریده است همانگونه باید زندگی کنی.همانگونه که می اندیشی باید رفتار کنی و هنگامی که نتوانی چه چاره ای غیر از مهاجرت به سرزمینی که در آن حتی برای تو که یک خارجی هستی ارزش قائلند چیزی که در جایی که متولد شدی برایت قائل نیستند
ReplyDeleteمهم همان تعلق خاطر است فروغ عزیز نه تعلق
اسم آن قطره را برایم بنویس ببینم می شود اینجا ها کاری کرد یانه
بیماری نیکی را هم دست کم نگیر مواظب خودت و خودش باش