من پشیمان و سر افکنده تکیه داده بودم به پله خانه مان و تو که میهمان ما بودی آرام و خاموش نشسته بودی روی پله و اشک می ریختی، من او را بازی نداده بودم، بچه تو را می گویم، پسر تو نمی توانست حرف بزند و به خوبی نمی شنید، من نمی توانستم شادی و ذوق او را ببینم که در جمع دایره وار ما ذوب می شد، اقتضای سنم بود، من هم بچه بودم، یادم نیست چطور؟ شاید پچپچه مرا در گوش دیگری شنید یا که برق چشمانم همه مهربانی ها ی گذشته ام را در روح شکننده او کشت؛
آن غروب عجیب لطیف بود و ساکت، تنها صدایی که می آمد صدای خنده میهمانان از داخل اتاق بود، فرشته ها سرشان خلوت بود و پسر تو به پهنای صورت کوچک و استخوانی اش بی مهابا اشک می ریخت، فرشته ها بدون شک او را بیشتر از من دوست داشتند
می دانم نفرینم نکردی اما وقتی به آسمان نگاه کردی و من نگاهت را تعقیب کردم، با دیدن آن یک جفت پرنده سیاه در آسمان که دور و دورتر می شدند دلم هری ریخت پایین، چشمانت آدم را می سوزاند، هنوز بعد از گذشت بیست وهشت سال برق بلور اشک هایت در خاطرم مانده، آن غروب تابستان شمالی گذشت اما نمی دانم در آن تاریک و روشن آسمان چه اتفاقی افتاد که غروب آن روز بعد از سالها هنوز هم به غروب خاطراتم نپیوسته است
.
.
.
آذر ماه دارد از راه می رسد
.
.
.
آذر ماه دارد از راه می رسد
فردا صبح از خواب که بیدار شدی دو پرنده سفید کنار پنجره ات خواهد بود .با پست دی اچ ال برایت فرستادم
ReplyDeleteبعضی خاطرات با تمام جزئیات مانند یک سکانس فیلم همیشه در گوشه ذهن آدمی جای میگیرند و بامناسبت و بی مناسبت تکرار میشوند ... امیدوارم این خاطات ناراحتت نکرده باشند .
ReplyDeleteراستی این صفحه نظرات شما خیلی بد باز میشود . گاهی هم اصلا نمایش داده نمیشود.
مرا از حال خود و نیکی عزیز بی خبر نگذارید .
salam
ReplyDeleteچیزی ندارم جز اینکه بگم همین الان ذهنم مشغول خاطراتی شده که نمی خوان پاک بشن.
...................................
یادم بخیر که تو دیگر نیستی
...................................
متن بالا هم جزیی از همین خاطرات . راستی وبلاگم هم به روز شده
.
منتظرت هستم.
به یاد خاطراتی افتادم که مثل فیلم از جلو چشمانم رژه می روند و خاطراتی که نمی خواهم به خاطرم بیایند . اما از ذهنم پاک نمی شوند .
ReplyDeleteشهربانو