Antonio Diaz Photography
از "تو" می نویسم. این روزها تا یادت می افتم بغض می آید و چشمانم پر می شود از اشک هایی که هرگز نمی ریزد. "تو"، اول و آخر دنیا بودی؛ کتاب ناخوانده ام، مشق نا نوشته ام، فیلم های ندیده ام، بیداری های شبانه ام، افسوس بی نهایتم، مهمانی های نرفته ام، دوست های گم شده ام، لطافت به یغما رفته ام، همه غرور من، اندیشه های بی ثمرم، آرزوهای دور و درازم، ناخوشی های مزمن من، دویدن های پی در پی ام، اشک های بی امانم وقتی از تو می گفتند، تا تو " تو " باشی و بمانی؛ بمانی تا هجده سالگی ام، در نموری آن خانه و دیوارهای سرد و سختش و عمق چشمان قهوه ای تو مدفون شود. سال هاست که از" ده آذرهفتاد و پنج" گذشته، می دانم، تمام این سال ها تنها به داشتن خبری از تو دلخوش داشتم،هر سال دیر می شود، دیرتر از سال قبل. من نیستم و تو نیستی. روزی که از کنارم رفتی و گرمی دست های کوچکت رفت، سال ها گذشته است. هیچ کس نمی داند بدون تو به من چه گذشت، نمی خواهم بدانی حتی، بی تو چه بر من گذشت. تو یادگاری هستی که مانند جواهری در قلبم مدفون شدی و دلتنگی ات هر روز قلبم را فشرده؛ اگر این قلب سالم باشد و بماند... چند سال دیگر طول خواهد کشید تا من تو را ببینم! درد سفر هم چنان با من است. این قلب می تواند بماند تا طپش های دیدار دوباره سالیان نیامده را به دوش بکشد! دلم برایت تنگ است، از وقتی رفتی دلم برایت تنگ است، اول ها دلتنگی ات مثل سنگ می کوبید به سینه ام اما حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده
...
دوستان عزیز و خوبم منو ببخشید اگر با خوندن این متن ... این روزها حال زیاد خوشی ندارم