29/11/2009

قصه "گل و تگرگ، سیاوش قمیشی" را این جا گوش کنید

سال ها ندیده بودمش؛ شکسته شده بود؛ قوز کرده نشسته بود و داشت غذا می خورد
...
دیگه روشو ندارم برگردم. با چه رویی برگردم؟ اگه براشون پول می فرستادم شاید روشو داشتم اما الان با دست خالی کجا برم؟ این اقامت لعنتی هم نیومد که نیومد. همه یه جوابی گرفتن الا ما! اگه اقامتم می اومد می تونستم یه کاری دست و پا کنم، اما الان به هر دری می زنم می ترسم، می ترسم گیر بیفتم. خوب چی کار کنم؟ چقدر با حقوق بیکاری سر کنم؟ مدتیه یه ماشین خریدم باهاش کار کنم، دو ماهه خبری از کار نیست. چی بهشون بگم؟ حرفمو باور نمی کنن. وقتی اومدم پسرام کوچیک بودن. اول ها که اومده بودم بزرگه هفت سالش بود، براش شکلات و مداد رنگی می فرستادم، الان دیگه واسه خودش مردی شده. هفده سالشه، دیگه ماشین می خواد. موتور می خواد. کوچیکه که اصلا منو نمی شناسه. وقتی اومدم سه سالش بود؛ باهاش که حرف می زنم هیچ حسی بهم نداره. اول ها دلتنگی شون مثل سنگ می کوبید به سینه ام؛ حالا جاش کبود و سیاه شده و مثل یه چاه، دهن باز کرده. خسته شدم. هر سال از پی سال دیگه اومد و رفت، به خودم می گفتم امسال دیگه اقامتم میاد. نشون به این نشون که ده سال گذشت و نیومد که نیومد. باورت می شه ده ساله دربدراین کوچه خیابونام؟ این را گفت و بلند شد: مهمون من باشید. تشکر کردم. خداحافظی کرد و پالتوی سیاه از مد افتاده ای را که روی دسته صندلی مچاله شده بود پوشید و آهسته آهسته دور شد، تمام آن روز و فردا و فرداهایش، به قوز بزرگ پشتش فکر می کردم که چطور کمرشو خم کرده بود؛