11/11/2009

شمال، لقمان ادهمی، "ویدیو"

یادم نیست "زهرا "را اولین بار چه موقع و کجا دیدم. خجالتی بود، در عین حال همیشه می خندید. فامیل بودند. پدرش پسر عمه بابام بود. به بهانه بازی با من و اسباب بازی هایم زیاد به خانه ما می آمد. آخرش یکی از عروسک های زیبا و بزرگی را که داشتم به خودش دادم؛ مژه هایش را کنده بود و من دیگر موهای بلوند و بلندی که زبر و ژولیده شده بود را دوست نداشتم. هر وقت که به آن عروسک نگاه می کردم دوست داشتم دوباره مثل روز اول، نو وتمیز برگردد به داخل جعبه اش تا دوباره تازگی موها و پلاستیک بدنش را بو بکشم. زهرا، نمی دانم الان کجاست! به طور حتم ازدواج کرده و صاحب بچه یا بچه هایی شده، چیز زیادی دیگر از او نمی دونم . درس نمی خوند. مادرش به خاطر همین، یک بار کتکش زد و عمه بابام که زهرا، عزیز در دونه اش بود به هواداری از نوه، خودش را سپراو کرد اما سطل بزرگی را که مادر زهرا پرت کرده بود خورد پای چشم عمه بابام و همین کبودی عمیق پای چشم عمه جون، شد مصیبت و مردهای فامیل، دیگه نذاشتند مادر زهرا با آن ها رفت و آمد داشته باشد تا این سال های اخیر؛ همون مردهایی که مادر زهرا را به خاطر کتک زدن زهرا مورد شماتت قرار دادند، زن هایشان را گاهی سیلی زده و تحقیر می کردند و کتک خور نبودند. زهرا یکی از هم بازی های دوران بی دردی من بود؛ آیا همه درد من از نداشتن یک اتاق عروسک بود و این که چرا عروسک مو بلند بلوند من مژه ندارد؟

4 comments:

  1. سلام فروغ عزیزم. گاه می ترسم از سرنوشت هایی که تکرار می شود.کاش زندگی زهرا مثل مادرش نباشد

    ReplyDelete
  2. فروغ جان من هم آرزو می کنم سرنوشت زهرا بهتر از مادرش باشد

    ReplyDelete
  3. mersi doste aziz javabetan ra lotfan dar weblagam bekhanid.

    ReplyDelete
  4. دختر همسایهFriday, November 13, 2009

    بسیار زیبا فروغ عزیز مثل همیشه احساس عمیق بعد از خوندن نوشته تو تا مدتها میمونه...
    آهنگ بسیار زیبایی بود از لقمان ادهمی ممنون

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو