گزیده ای از کتاب "بی بال پریدن" نوشته زنده یاد قیصر امین پور
انسان می تواند دو بال برای خود دست و پا کند و با آن ها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در آن جا می ریزد، و پر فرشتگان و پر جبرئیل هم در آنجا می سوزد، تا روز قله قاف، تا زیر سایه بال سیمرغ، تا آغوش مهربان خدا... اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند. اگر طوفان و باد بگذارند. اگر دام و دانه و صیاد بگذارند. اگر قفس ها وکرکس ها بگذارند... و قصه ما در این دفتر، قصه همین فرشتگان زمینی است که بالهایشان را با آرزوی پرواز سرشته اند و سرنوشت پرواز را بر صفحه سفید بالهایشان نوشته اند. پرندگانی که دستی بر بالشان سنگ بسته، پرندگانی با بال های لاغر و خسته، پرندگانی با بال های زخمی و شکسته، پرندگان مهاجری که از روستا به شهر می گریزند، پرندگانی که به مدرسه شبانه می روند، پرندگانی که با بال های وصله دار پرواز می کنند، پرندگانی که در حاشیه پیاده رو می خوابند. و اما این قصه ها قصه نیست. شعر نیست. قطعه نیست. مقاله و گزارش نیست. ولی چون مدتی در پیچ و خم گوشه های ذهنم با قصه ها و شعرهای دیگر همسایه بوده اند و با هم رفت و آمد داشته اند، ممکن است رنگ و بویی از قصه و شعر هم به خود گرفته باشند. این ها در واقع همان حرف های خودمانی ست که در حاشیه ذهن آدم گرد و خاک می خورند. حرف هایی خودمانی که بر دل آدم سنگینی می کنند و تا آن ها با کسی در میان نگذاری دلت سبک نمی شود، نمی شود این حرف ها را به جرم این که شعر هستند و نه قصه در طاقچه ذهن پنهان کنیم تا غبار فراموشی روی آن ها بنشیند. مگر هر حرفی باید در قالب های قرار دادی شعر و قصه بگنجد تا بشود آن را بیان کرد؟ مگر همیشه باید آسمان را در چهار چوب یک پنجره ببینیم؟ مگر همه تصویرها را باید در چهار چوب یک قاب تماشا کنیم؟ مگر همه تعبیرها را باید در چارچوب یک قالب بیاوریم؟ اگر حرف، حرف باشد می رود و قالب مناسب خود را پیدا می کند. اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد، تنها پرده گوش را به لرزه در می آورد و اما اگر حرف از تار و پود دل برخیزد، پرده دل را هم می لرزاند. شاید این حرف ها در قالب های قرار دادی قرار نگیرند و شاید این حرف ها در قلب های قرار دادی قرار نگیرند. اما خدا کند دست کم یکی از این حرف ها در قلب های بی قرار، جای بگیرد. زیرا در خانه اگر کس است یک حرف بس است
حرف های خودمانی...
ReplyDeleteحرفایی که تو یه جمع رسمی غیر خودمونی نباید بزنی چون استایل و پرستیژ اون جمع رسمی رو ندارن. چون آدمای اون جمع وقت شنیدن حرف های غیر ضروری (بخون غیر اقتصادی) ندارن. بعد باید نگه شون داری و نگی و منتظر باشی که آدمشو پیدا کنی واسه شنیدن اون حرفا. بعد از مدت زیادی که گشتی و کسی رو پیدا نکردی و باور کردی اگه قراره کسی حرفتو نفهمه، همون بهتر که نشنوه. می گذره یا یه جایی که دیگه اون حرفای خودمونی تبدیل می شن به حرف های نگفته خودمونی! حرفایی که دیگه قرار نیست زده بشن..
سلام فروغ عزیز.حالت چطوره.چرا در نوشته هایت همیشه یه غم و اندوه همیشگی وجود داره ؟؟؟ آیا از اینکه در غربت هستی احساس دلتنگی می کنی ؟؟؟ یه نفر یه جا همین الان اینو داره یه جورایی میگه.شاید بدردت بخوره:
ReplyDeleteExile is one of the saddest fates. it meant being a sort of permanet outcast, some one who never felt at home,and was always at odds with the environment, incosolable about past, bitter about the present and the future(Edvward Said 1994)
خوش باشی و پیروز
albate in jalaye vatan ke saeed azash sohbat mikone, tabe'eede ejbarist na ekhtiyari....harfaye khodemani! gahi zadane hamin harf haye khodemani ba kesi asbabe koli dardesare....omidvaram khoob bashi forough jan va deltangiha kam shode bashe...
ReplyDelete