.....................................
می توانم ببویمت و بگویم هنوز عطر تنت آشناست
می توانم دست به پیشانی ات بکشم و سر انگشتان را سرمه چشم هایت کنم
می توانم به تو نگاه کنم و بگویم دوستت دارم
می توانم همه این ها را داشته باشم
اما تو که نیستی تا همه این ها باشند و تو باشی و من باشم و مهر من باشد
تو نیستی اما دخترک جای خالی ات را پر کرده
ای جان آشنای من
.........................................
دوباره این ده آذر لعنتی از راه رسید تا باردیگر سایه جدایی و تصویر رفتنت را برایم زنده کند، می دانم غریبانه چشم هایم را بستم و از تو دور شدم، آن شب هیچ کس با من نیامد تا غربت رفتن ات را ببیند، اصلا "کسی" نبود تا بیاید؛ می خواستم تنها باشم، همیشه دوست داشتم در بدترین شرایط تنها باشم، از دلسوزی بیزار بودم؛
غروبش، پاییزش، خنکی هوایش، رفتن تو و نبودن من در تمام این سال ها! زمان دیگر از من سایه ای برایت ساخته است، خوب می دانم! چشمان سیاه درشتت، موهای سیاهت، صورت گرد و مهربانت، ژاکت قرمزت، شلوار سیاهت، کت سبزت، قدم های سبک ات، رقص دست هایت، گل شمعدانی پشت پنجره، دست های گره خورده تو به دور کمر من و قلب من که با خودت بردی! چهارده پائیز گذشت؛
هنوز یادت با من است هر روز، وقتی دخترک را نفس می کشم، تو می آیی، موهایش عطر تو را دارد، تو همیشه می آیی، با هر نفسی، هر تبسمی و هر نگاهی که دخترک دارد تو می آیی! خدا دخترک را به من داد تا تصور کنم این تویی که کنارمی! اما می دانم کنارم نیستی؛
..................................