به چشم "گلی"، "سارا"، هم زیبا بود و هم لباس هایش، نو واتو کشیده؛ انشاء اش را که خواند سارا و نشست، نگاه تحسین برانگیز معلم و هم شاگردی ها را به دنبال خود کشید. گلی اما نگاهی به مانتوی مدرسه خودش انداخت، گوشه جیب ها از حال رفته و لبه ها نامرتب و لوله شده بود، مانتو خودش نبود، دختر همسایه شان از گلی بزرگ تر بود و مانتو مدرسه اش را به گلی داده بودند تا او بپوشد؛ ناگهان صدای معلم توی گوشش پیچید، گلی رحبی؛ با شنیدن اسمش، پوست صورتش کش آمد و قلبش تند تند زد، نمی توانست با آن مانتو رنگ و رو رفته و گل و گشادی که توی تنش زار می زد، برود و جلوی بچه ها بایستد و انشاء اش بخواند، دوباره معلم صدایش کرد، این بار با شرم گفت یادش رفته و دفتر انشایش را نیاورده است و وقتی تکان دادن سر معلم و نگاه شماتت بارش را به همراه چرخش دستش دید که یک نمره منفی با خودکار قرمز توی دفترش گذاشت، اشکش سرازیر شد، سرش را گذاشت روی نیمکت و همان طور که گریه می کرد برگه انشایی را که از شب قبل بارها خواندنش را تمرین کرده بود در دستش محکم فشرد و مچاله اش کرد
فروغ خانم عزیز منهم با گلی برای گلی ها گریه کردم همانطورکه هر ساله در فصل پاییز زیبا و جادویی برای سرزمین محبوب خزان زده ام بغض میکنم که جای برگهای زرینش سه دهه است که دختران و پسران سبزش را به زمین میکشند
ReplyDeleteسلام فروغ خانوم
ReplyDeleteآری بسیار تلخ است
بسیار باید گریست
من که سنی ندارم ولی از پدرم و مادری که به رحمت خدا رفتن و کسانی که از پنجاه شصت سال گذشته
چیزی یادشونه همیشه از فقرو بدبختی مردومم واسم گفتن
ممنونم از مطلبت حداقل گلی می تونست با لباس کهنه بره مدرسه اخه چهل پنجاه سال پیش هیچ مدرسه ی نبود تا گلی های گفته شده برن مدرسه
راستی خبر داری سازمان ملل آمار باسوادهارو تو ایران دهه پنجاه چقدر اعلام کرده بود؟
ممنون فروغ عزيز از همراهيت....
ReplyDeleteواقعيتش اينه كه گفتن نه به رفيق، حس بهتري از دور خوردن نداره!
نمي دونم چرا همه بازي هاي اين چند وقته بازي دو سر باخت بودن