می خواست بماند و ماندگاری را به قلبت هدیه دهد اما نتوانست. رفت. التماس نکن. راهی ندارد. رفته است. می خواهد آزاد باشد. نمی خواهد در قفس بماند. داوری نکن. پیمان عشقی که در روزگار جوانی با تو بست در فراز و نشیب این همه سال های تلخ و شیرین، شکست عزیز من. گریز او، تاوان بیماری تو و به قولی جوانی به یغما رفته او بود، کاش آدمی همیشه عاشق بماند، پا برجا و با ثبات در راًی و نظر. چرا گاهی به تدریج علاقه و محبت آدم کم می شود؟ چطور می شود که زمانی عاشق دل خسته کسی هستیم و روزی دیگر در پی تصاحب قلبی دیگر، چشم به آینده داریم؟ روزها که می گذرد برای هر کدام از ما رنگی دارد! برای یکی امروز خوب و برای دیگری بد است؛ کسی عروسی دارد و دیگری رخت عزا به تن دارد. کسی می خندد و دیگری می گرید. کسی متولد می شود و دیگری فرزندی را به خاک می سپارد. آیا کسی می تواند در آن واحد، دو یا سه رویداد را یک جا در مغز خود تصویر سازی کند، تنها دو یا سه تابلو از زندگی را می گویم؟
انساندوستی تورا همیشه ستایش کردهام فروغ، اینکه درفکر آدمهای دور و برت هستی و دل میسوزانی و از آنچه پیرامونت میگذرد غافل نیستی.
ReplyDeleteمیدانم بارها در تنهایی نشستهای، اشک ریختهای و با خودت گفتهای: «کاش کاری از دستم برمیآمد.»
فکرش را که میکنم میبینم طبیعت زندگی این است و آدمی هر چه از اطمینان، آرامش، امنیت دور شود زندگی دشوارتر خواهد شد