برف که میاد و زمستون ها گاهی یاد ''مهین"، می افتم. موهایش را هرگز رنگ نمی کرد، فلفل نمکی بود وهمیشه پشت سرش جمع می کرد، صورت سبزه ای داشت و راحت می شد حدس زد که پنجاه سال دارد، زیر چشم هاش همیشه گود افتاده و سیاه بود، بی حوصله نشون می داد و به طور معمول در میهمانی ها حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد، یکی می گفت دچار افسردگی شده، دیگری می گفت این هوا همه رو مریض می کنه چه برسه به مهین که شوهرش هم سر پیری رفته زن گرفته، زن گرفته؟ وقتی برای اولین بار از زبون خودش شنیدم گریه ام گرفت و نشستم با خودش گریه کردم. هفت سال بود که در انگلستان بودند و موفق به گرفتن اقامت نشده بودند، می گفت به خاطر پسرشون، ایران را ترک کرده بودند تا موجبات پیشرفت او را فراهم کرده باشند اما از بد روزگار هم تنها پسرشون به خاطر بد خلقی های پدرش رفته بود به یکی از کشورهای اروپایی و در آن جا پناهنده شده بود. هر دو هفته که مهین می خواست بره اداره کار یابی وحقوق بیکاری بگیره، تا می رفت و بر می گشت گوشت تنش آب می شد، خجالت می کشید، می گفت پول مفت از دولت گرفتن در حد و شاًن او نبوده
زمستون دوسال قبل به ایران برگشت، برای همیشه رفت. کنار پنجره ایستادم و به آسمون و درخت های سیاه عریان نگاه می کنم و صداش تو گوشم می پیچه؛ دارم می رم، خونه که ندارم ، می رم خونه خواهرم، خیاطی بلدم، گلدوزی هم بلدم، بالاخره از گرسنگی که نمی میرم، ها؟ هر چی باشه از موندن در اینجا بهتره،مردم از تنهایی، خسته شدم از بس سیاه کار کردم، همش تن و بدنم می لرزه نکنه پلیس گیرم بندازه!، پوست انداختم این جا؛
..........................................................
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
هوشنگ ابتهاج
فروغ خانم عزیز آنچنان توصیف کرده ایید که انگاری ما هم مهین خانم را میشناسیم البته در این همه سال در غربت به اسلافش با قصه های تلخشان برخورده اییم حال که اینجا هستم با آنکه میدانم مانند من و خیلی ها دل و دماغی ندارید به امید اینکه شاید امسال دعا هایم اجابت شود برایتان در سال نوی در پیش تندرستی و شادی آرزو میکنم وبقول همسایه هایتان
ReplyDeleteHappy Holiday