گاهی یک صدا، یک تصویر، شمیم یک عطر... مرا می برد به نقطه ای معلوم در زندگی ام، مرا وامی دارد به نوشتن، مرا می نشاند سر جایم، قلبم به طپش می افتد، نگاهم به بیرون از پنجره سر می خورد، گاهی نیز از جا کنده می شوم و می روم بیرون، راه می روم، نگاه می کنم و حس عمیق غریبه بودن را درخیابان با خود می کشانم تا سر شاخه های درختان کاج و سرو و مجنون. تو می دانی من چه می گویم، می دانم که می دانی؛ پس فقط بخوان و گوش کن به صدای من از پشت شیشه کلمه ها! گاهی شهامتم کور می شود، زبانم بسته می شود، هیچ از خود نمی گویم، تنها به صدای آن سوی سیم های تلفن گوش می دهم، اگر از من بپرسند سر بسته چیزکی می گویم، اگر هیچ نپرسند، شنونده باقی می مانم و در انتها یک خداحافظی و طلب خیر و آشتی! من هیچ گاه خود را تحمیل نکرده ام، اگر دری روبرویم بسته شد بلافاصله راه رفته را بازگشته ام؛ از ریشه دور مانده ام، مرا با گلبرگ ها کاری نیست؛ تنها زیبایی را به یادم می آورند، زندگی چه زیبا و شگفت انگیزست؛
فروغ خانم فکر میکردم که منم که این احساس را دارم و با کوچکترین چیزی روحم پرواز میکند به دورها مثلا امروز در ایستگاه قطار در صبح ترین لحظه های صبح یاد صندوق مادر بزرگ افتادم و تا مقصد درون آنرا زیر رو کردم شاید بنویسمشان باری دوست من همانطور که فرمودید بعلیدن تلخی ها در این هنگام سخت است
ReplyDeleteمخصوصا که در آستانه زاد روز کسی باشی که دیگر نیست
شاد باشید
فروغ جان البته که زندگی زیباست ای زیبا پسند. من هم دلم برات تنگ شده بود نازنین
ReplyDelete