زن به آینه نگاه می کند، چقدر شبیه مادرش شده است، گودی گونه ها و یک جفت چشم بی فروغ که تمام عمر دو دو، زده است. دست به کیف می برد، پول یک بسته آب نبات و دوکیلو میوه را ندارد، از خودش خجالت می کشد، سه ماه است که به دیدن مادرش نرفته است، می تواند نرود، انگار توی این دنیا نیست مادرش، چشم هایش نمی بیند، کسی را هم نمی شناسد، مادرش آدم فردا هم نیست؛
*
مردش دست می کشد روی گونه های زن و می گوید: "جانم تو هنوز جوونی، فکر پیری و بیماری از تو بعیده"! اما زن می داند که این حرف دل مرد نیست، همین که چک آخرماهش پاس شود دیگر شب ها هم به خانه نمی آید، سه چک برگشتی به اسم زن، دل توی دلش نیست؛ همین روزهاست که سر از زندان در بیاورد. " تو از اول هم مرد زندگی نبودی"! "مادرم خودش را پیر نا پدری ام کرد که بیفتد گوشه آسایشگاه؟ این حق مادرم بود؟، حالا نوبت من شده، که مشت مشت پول، تو گلوی تو بریزم و یک ریال از حقوقم هم، خرج مادر مریضم نشه که تو بتونی چک هاتو پاس کنی"؟
*
چیزی برای ناهار داری؟، صدای مرد مثل پتک می خورد توی سر زن. دستی به موهایش می کشد و آینه را می گذارد سر جایش.آره ، بشین تا برات آماده کنم؛
امروز هم نمی رود مادرش را ببیند؛
فروغ خانم عزیز افسوس که این نثر شیوایتان قطعه یا تراژدی ادبی نیست بلکه یکی از هزاران حکایات تلخیست که بیشتر از هر جایی در میهنمان اتفاق میفتد
ReplyDeleteاز مهربانی ات سپاسگزارم نازنین
ReplyDelete