برف می بارید و هوا بسیار سرد بود و تو همان جا ایستاده بودی، کنار همان دکه روزنامه فروشی که پارسال دیدمت، هوا گرم بود و ما حسابی دویده بودیم و نفس مان بند آمده بود... گفتی تنها اومدی؟ گفتم آره. بعد برام آب میوه خریدی و من بعد از آن روز ندیدمت تا امروز. فکر کردم خاک شدی، غبار شدی، رفتی، گم شدی، بارها در این یک سال آمدم پشت آن دیوار های بلند تا هوای تو را نفس بکشم اما... آن روز هیچ آتشی گرمم نمی کرد. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست جلوی لرزیدنم را بگیرد، تو به سمت من می آمدی و من وحشت زده به حفره های خالی چهره زیبای آن روز تو که حال تمام صورتت را پر کرده بود نگاه می کردم و داشتم از تو فرار می کردم. تو به سمتم می آمدی در حالی که تخم چشمهایت در آتش دستهایت می ترکید. حالا گلوی من خون ریزان همه مهری ست که یک روز، یک روز گرم تابستان آن را مانند بغض گلی که خیس قطرات باران بود به دامان تو ریخت.
پر شده ایم از تنهایی و انتظار مترسک آرزو هایمان شده است
ReplyDeleteسلام فروغ خانوم
ReplyDeleteادبیات من خوب نبود
شاید هم اشتبا می کنم
متن خوبی بود از سرد و گرم واز دیوارهای بلند گفتی
آن روز که هیچ آتشی گرمت نمی کرد وهیچ کس نمی تونست
جلوی لرزیدنت رو بگیره
پاینده باشی
اول. همیشه انچه را که میخواهیم به دست نمی اوریم. ... از بخت یاری ماست که انچه را که میخواهیم یا به دست نمی آوریم ویا از دست می دهیم.به قول شاملوی عزیز
ReplyDeleteدوم. فروغ جان چقدر اینجا خوشگل شده. این قالب فوق العاده قشنگه. انگار داری از توی خونه خودت با ما حرف میزنی. دوستش دارم خیلی خیلی زیاد
فروغ خانم عزیز من راجع به وزن و نوع و . . . ادبی نوشتتان چیزی نمیگویم تنها اینرا میتوانم بگویم گویی در دور دستهایی نه چندان دور در فضایی که رسم کرده ایید زیسته ام وقتی بیشتر فکر میکنم تا مکان را پیدا کنم نمیدانم چرا به قوام السطنه و نادری کشیده میشوم خب مگر آدمی از یک نوشته چه میخواهد که در آن و یا با آن به آن برسد
ReplyDeleteبرف میبارد... هر سال... هر زمستان... معنای برف عوض میشود، معنای زمستان عوض میشود...همه چیز تو میشوی...زمستان فصل توست
ReplyDelete