امروز نوبت من است تا شیر بدوشم. باد می وزد و هوا سرد شده، چارقدم را دور سرم می پیچم و راه می افتم. می دانی دخترکان آن روزهای فیلمبرداری، نگاه تو را گم کرده اند؟ هنوز دلتنگ تواند، نه از پی شهرت و دیده شدن، نه، به خدا! بلکه تنها به خاطر خودت. خواهرکم دیروز سراغ تو را می گرفت! می گفت یادته اون آقاهه، موهای جوگندمی داشت وعینک می زد؟ یه روز صدامون کردند و گفتن یه فیلم می خوایم بسازیم دوست داریم شماها هم توش باشین، من و تو صنوبر و نجوا و بقیه رو به صف کردند، دستامونو می بردیم بالا و کف می زدیم؟ ... چقدر خوب بود. نگاهم در بیکرانگی دشت سیستان می دود ودر میان علفزار های تپه های اطراف قفل می شود وقتی یاد قدم های آرام و استوارت می افتم، ذوق نوشیدن شیر تازه را داشتی و ما دخترکان شیطان و بازیگوش به این احساس تو می خندیدیم؛ خواهرکم فریاد می زند،"مستان" همه شیر را تلف کردی! به خودم آمدم دیدم قطرات شیر از دستم می ریزه روی علفزار و صدای آقام تو گوشم می پیچه. می گن تو زندانه اون کارگردانه؛ بهار که بیاد تمام دشت سیستان گل خواهد داد و ما دوباره کنار هم می ایستیم و پایکوبی و رقص باد را خواهیم دید، مگرنه؟
چه زیبا نوشتی از نگاهی انسانی... فروغ عزیز.امروز خبر رسید که تمامی اعضای خانواده همین کارگردان شجاع را نیز در جلوی زندان اوین دستگیر کرده اند... به کجا می روند وبه کجا می رویم... به امید بهار و رقص باد
ReplyDelete